یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و شش ✨گفتم: و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توط
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو بیست و هفت
✨سوار بر سه اسب چابک، از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم. از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.
🍁سندی با دیدن ما از روی چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد. چنان می تاختیم که هرکس از ماجرا خبر نداشت، فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود، فریاد زد: باید خودمان را به میدان برسانیم.
کوتاه ترین راه به میدان، از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید!
خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود، گذشتیم.
صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید. آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند.
بیرون از بازار، دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم. از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آبی میان شان جریان داشت، گذشتیم. زن ها، بچه ها و پیرمردها کنار درِ خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دور دست نگاه می کردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. با رسیدن به میدان، با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود. میان میدان، بالای سکویی که شاخص ساعت آفتابی برآن نصب شده بود، قاضی را دیدم. جرم ها و گناهان ابوراجح را برمی شمرد.
جلاد مثل غولی بی شاخ و دم، کنارش ایستاده بود.
دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود.
باز خدارا شکر کردم. نمی دانستم ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم: بروید کنار! راه را باز کنید!
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به طرف سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.
قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایبان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند. به سکو که رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد.
رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید! جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید!
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود، دست بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مُهر ایشان را داشته باشد؟
قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟!
قاضی مثل بازیگری که نمایش می دهد، دست ها را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم، آماده اجرای حکم است. جلاد تنها به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مُهر جناب حاکم را داشته باشد، می توانم محکوم را رها کنم. آیا شما نامه ای دارید که مُهر جناب حاکم برآن باشد؟ دارید یا ندارید؟
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#گزارش_تصویری
#طرح_طلیعه_بندگی
#جشن_تکلیف
🌿یک روز شاد و به یاد موندی☺️ همراه با دانش آموزان مدارس
✨بازدید نمایشگاه اصول دین شامل اتاق های: توحید، نبوت، امامت، عدل، معاد
✨همراه با جنگ ویژه جشن تکلیف با اجرای آقایان قانع و شاکری
🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و هفت ✨سوار بر سه اسب چابک، از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک ا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو بیست و هشت
✨در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند.
🍁قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هُل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.
پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می خندید و شادمان بود. رشید هم به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم.
سرش هم چنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.
آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست، ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر، افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم. پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم: من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید و طبیبی کاردان و باتجربه بیاورید.
قنواء که پشت سرم می آمد، پیاده شد. اسبش را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آنکه وارد کوچه شویم، از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند.
رشید و چند نفر دیگر به نگهبان ها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم. مثل کسی که در خواب باشد، نفس های عمیق می کشید و خُر خُر می کرد.
قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند!
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از ماجرا بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است.
ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت: با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه، مدیون و سپاسگزارت خواهد بود.
گفتم: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست. نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح نباشد، خلأ او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پر کند. او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان، تنها نگذارد!
_پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده، پدرش هم این کار را کرده!
سری تکان دادم و گفتم: همین طور است که می گویی.
_خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم.
_تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو.
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره ها را از سیاه چال نجات دادیم، ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.
حرفی را که در دلم بود، گفتم.
_احساس می کنم به حماد علاقه مند شده ای.
_اگر این طور باشد، من و تو، آدم های بدشانسی هستیم.
_چرا؟
_اینکه پرسیدن ندارد. تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
_برای رشید و امینه بد نشد.
_می خواهم چیزی را بگویم، ولی می ترسم دلگیر شوی.
_بگذار بدانم و دلگیر شوم.
_تقریبا مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
_حماد چه طور؟
_نمی دانم.
_آن دو شیعه اند. باهم ازدواج می کنند و خوشبخت می شوند.
_برای من، خوشبختی ریحانه مهم است.
_برای من هم خوشبختی حماد.
_تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟
_تو به حماد حسادت نمی کنی؟
_نمی دانم.
_من هم نمی دانم.
_بدجوری گرفتار شده ایم.
_خدا به دادمان برسد!
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و هشت ✨در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به عمام
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو بیست و نه
✨امّ حباب در را که باز کرد، فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم، وارد حیاط شدم.
🍁چه کار می کنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟
_آرام باش! ابوراجح است.
_ابوراجح؟ به خدا پناه می برم!
ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
_این دختر کیست؟
_من قنواء هستم.
_خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن!
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. دستار را که از صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
_خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده؟
قنواء گفت: آرام باشید! چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند. می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار اسب کردیم و به اینجا آوردیم. همین.
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن! قنواء به تو کمک می کند.
ام حباب که رفت، قنواء پرسید: تو چه کار می کنی؟
_نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش میروم. آنها نگران ابوراجح هستند. از طرفی، فکر می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم.
_به اینجا می آوری شان؟
_چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. هم چنان بی هوش بود و گاهی نفس عمیق می کشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: کیست؟
_منم هاشم. نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟
_او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش برآب شد.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#عهدی_با_مولا
✨«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»
🌿🕊تاریخ انقضاے تمام غمܣاے
عالم لحظهے ظܣور توست!
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
🌱
✍🏻بنابر سفارش حضرت امام خامنه ای"مدظلهالعالی":
🎙سوره فتح را بخوانید؛ بشارتهای بزرگی هست؛ از فتوحات، از گشایشهای بزرگ، از نصرت الهی، در سورهی مبارکهی فتح هست.
📿ختم #سوره_فتح از میلاد با سعادت حضرت زهرا(س) لغایت میلاد امیرالمومنین حضرت علی(ع) هر روز به نیت
✨ تعجیل وگشایش در امر فرج حضرت صاحب الزمان عج
و✌️🏻 به نیت پیروزی جبهه حق علیه اسرائیل جنایتکار
🍃جهت مشارکت در ختم سوره فتح به آیدی
زیر پیام دهید:
@admin_yek_darsad_talaiii
🌱@yek_darsad_talaiii
📸#گزارش_تصویری
🔻 #رونمایی_کتاب
🔹 #جشنواره_بیعت_در_غربت1404
📔 #کتاب_صبحی_که_در_راه_است
🔸 اشعار دانش آموزان دیروز و دانش آموزان امروز
▫️ #رونمایی از کتاب صبحی که در راه است،
اشعار برگزیده دانشآموزان جشنواره بیعتدرغربت در دفتر نمایندهمحترم ولیفقیه و امام جمعه یزد با حضور #مسئولین_محترم
#جشنواره_بیعت_در_غربت
@Jashnvare_beiat_dar_ghorbat
#یک_درصد_طلایی
🌱@yek_darsad_talaiii