eitaa logo
یک درصد طلایی
954 دنبال‌کننده
191 عکس
164 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ✍🏻بنابر سفارش حضرت امام خامنه ای"مدظله‌العالی": 🎙سوره فتح را بخوانید؛ بشارت‌های بزرگی هست؛ از فتوحات، از گشایش‌های بزرگ، از نصرت الهی، در سوره‌ی مبارکه‌ی فتح هست. 📿ختم از میلاد با سعادت حضرت زهرا(س) لغایت میلاد امیرالمومنین حضرت علی(ع) هر روز به نیت ✨ تعجیل‌ وگشایش در امر فرج حضرت صاحب الزمان عج و✌️🏻 به نیت پیروزی جبهه حق علیه اسرائیل جنایتکار 🍃جهت مشارکت در ختم سوره فتح به آیدی زیر پیام دهید: @admin_yek_darsad_talaiii 🌱@yek_darsad_talaiii
📸 🔻 🔹 📔 🔸 اشعار دانش آموزان دیروز و دانش آموزان امروز ▫️ از کتاب صبحی که در راه است، اشعار برگزیده دانش‌آموزان جشنواره بیعت‌درغربت در دفتر نماینده‌محترم‌ ولی‌فقیه و امام جمعه یزد با حضور @Jashnvare_beiat_dar_ghorbat 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و نه ✨امّ حباب در را که باز کرد، فریادی کشید و به عقب رفت. هم
❣قسمت صدو سی ✨ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟ 🍁سعی کردم لبخند بزنم. _من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری در کار نیست. بی گناهیِ ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی... نتوانستم جمله ام را تمام کنم. چه می توانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟ تابِ نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم. _فقط کمی... فقط کمی آزارش داده اند. ریحانه پرسید: متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟ _متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم. ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟! آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم. بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حدّ دویدن تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند، یکّه خوردم. گوشه حیاط، اصطبل کوچکی بود. اسب را آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود، آنجا بود. چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند، به طرفم آمدند. در آغوشم کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟ قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند.می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته. نمی خواهم ناراحتت کنم، اما هیچ امیدی نیست! با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم: الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین! از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی. چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم، ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را ببینم! _فکر خوبی است، اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی ✨ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به
❣قسمت صدو سی و یک ✨نگران روبه رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند. 🍁ام حباب با دیدن آنها، سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوش شان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا یادتان هست؟ مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟! _او را طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند، از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران. ریحانه گفت: می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم. نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم، باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون نمی آمدند. ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم! قنواء گفت: من هم همینطور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم شایسته آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم، تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده با هم آشنا می شویم! مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم. از برخورد خوب آنها با هم خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است! _سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده! ام حباب گفت: چرا ایستاده اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه. قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم! در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده. می خواهی همراهت بیایم؟ خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد. _نگران من نباش! صبح برمی گردم. احساس می کنم من و ریحانه می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم! سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند، کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمی دانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می داد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
،، +آیت‌اللّٰہ‌بہجت‌فرمودند؛ گاهی موانع بزرگی با یك‌ بار مشهد رفتن از سرِ راه ما برداشته می‌شوند؛ او حجّت خدا و پناه شیعه است. آسمان و زمین و آن‌چه بین آن دو است در اختیار امام رضا علیه‌السّلام است.. 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــــــــــــــــــ ـــــ ـ 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و یک ✨نگران روبه رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت
❣قسمت صدو سی و دو ✨پاهای ابوراجح رو به قبله بود. همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. 🍁شب به نیمه رسیده بود. جز همسرِ صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید! دیروقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید. ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟ _از قضای الهی گریزی نیست. هر چه باید بشود، می شود. راضی به رضای او هستیم. _به هر حال، من امشب همین جا می مانم. طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما، ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا بیهوش است؟ طبیب که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود. _همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید. مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم با شوهرم چه کرده اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است، آتش می گیرم! ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از بینی اش گذراندند. طنابی به گردنش انداختند.سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(سلام الله علیها) دختر بزرگوار علی بن ابی طالب(علیه السلام) می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند. وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) خود را در غم و اندوه مان شریک می داند، تسکین پیدا می کنیم! انگار ریحانه این حرف ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می برد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و دو ✨پاهای ابوراجح رو به قبله بود. همسرش و ریحانه دو طرف بسترش
❣قسمت صدو سی و سه ✨ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند. 🍁روحانی، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید: چه خبر؟ گفتم: هیچ. _خانم ها کجا هستند؟ _در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند. پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود. _تو هم برو و استراحت کن. روز غم انگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد! پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی، نماز می خواند. لب ها و بینی اش هم چنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمی آمد. وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده! احساس می کردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم.می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مُرد. به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد. پنبه تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: ابوراجح! صدایم را می شنوی؟ دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حله تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچ کس نمی تواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت(عجل الله تعالی فرجه) برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 ------‐--------------- 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9