eitaa logo
یک درصد طلایی
973 دنبال‌کننده
190 عکس
161 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و نه ✨عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سر حال به مغازه مان آم
❣قسمت صدو پنجاه ✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. 🍁از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید! چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبتش را از دلم بردارید تا اینقدر زجر نکشم و غصه نخورم. دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دل باز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دور دست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد. از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم: خودت خورده ای؟ _من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. _اگر تو نخوری، من هم نمی خورم. قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذت بخش است! کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه ✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه
❣قسمت صدو پنجاه و یک ✨ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کُشنده بود. 🍁اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم. دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟ اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید، اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم. صبحانه درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم. قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایه درختان نخل کرسی هایی بود، به آنجا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده می خوردیم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کرو لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم.حیف که نمی شنید! اگر از حله می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. مسقطی و پالوده هم چنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید، شاخه های نخل را حرکت می داد. از لابه لای آنها، پولک های آفتاب روی من و چهارپایه می ریخت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد. آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌المهدی.. ❏اَلسَـلامُ‌عَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️ ❍یاایهاالعزیز‌🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✿ 🌿هادے اگر تویے که کسے گم نمےشود..... 🖤 سالروز شهادت امام علی‌النقی علیه‌ السلام بر‌تمام مسلمانان تسلیت باد 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و یک ✨ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه ب
❣قسمت صدو پنجاه و دو ✨ایستادم. _سلام! با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید. 🍁_سلام فرزندم! شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می خندد. _مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: کجا را دارم بروم؟! _معلوم است؛ خانه ابوراجح. _مگر خبر تازه ای شده؟ اگر می خواستم می آمدم. _قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ _از ریحانه؟ خودم می دانم. _بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. به خوش خیالیِ پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم. _زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می خواهد. _پس او کیست؟ _او حماد است. _اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی. خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم. _من؟ اشتباه نمی کنید؟ _هیچ اشتباهی در کار نیست. _چه کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد. _کی؟ _ریحانه. باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم. _ممکن است توضیح بدهید؟ دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده ام، ولی باید برویم. سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. _می ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست. _مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟ ناله ام درآمد. _نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت: تو باید سپاسگزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم. از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. _پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چی شده و خیالم را راحت نمی کنید؟ _آه! من چطور می توانم خدا را شکر کنم! خدا می داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و دو ✨ایستادم. _سلام! با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم
❣قسمت صدو پنجاه و سه ✨نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید: برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ 🍁ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم می کند و می گوید: شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:کسالت او از اینجاست. ریحانه می گوید: منظورتان را نمی فهمم. ام حباب می گوید: به نظرم خیلی خوب هم می فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او می رویم؛ شاید برای همیشه. پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. _می گفتید! _رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری می گوید: هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟ ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفتگوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم، نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم: چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟ بدون آنکه حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است. نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت: برای حماد هم نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد. احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟! گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد. معلوم بود از گفتگوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. _فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی دلگیرم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟ _پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید. پدربزرگم گفت: چه می گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند، بیشتر ناراحتم می کند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا