#عهدی_با_مولا
✨«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»
🌿🕊تاریخ انقضاے تمام غمܣاے
عالم لحظهے ظܣور توست!
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
🌱
✍🏻بنابر سفارش حضرت امام خامنه ای"مدظلهالعالی":
🎙سوره فتح را بخوانید؛ بشارتهای بزرگی هست؛ از فتوحات، از گشایشهای بزرگ، از نصرت الهی، در سورهی مبارکهی فتح هست.
📿ختم #سوره_فتح از میلاد با سعادت حضرت زهرا(س) لغایت میلاد امیرالمومنین حضرت علی(ع) هر روز به نیت
✨ تعجیل وگشایش در امر فرج حضرت صاحب الزمان عج
و✌️🏻 به نیت پیروزی جبهه حق علیه اسرائیل جنایتکار
🍃جهت مشارکت در ختم سوره فتح به آیدی
زیر پیام دهید:
@admin_yek_darsad_talaiii
🌱@yek_darsad_talaiii
📸#گزارش_تصویری
🔻 #رونمایی_کتاب
🔹 #جشنواره_بیعت_در_غربت1404
📔 #کتاب_صبحی_که_در_راه_است
🔸 اشعار دانش آموزان دیروز و دانش آموزان امروز
▫️ #رونمایی از کتاب صبحی که در راه است،
اشعار برگزیده دانشآموزان جشنواره بیعتدرغربت در دفتر نمایندهمحترم ولیفقیه و امام جمعه یزد با حضور #مسئولین_محترم
#جشنواره_بیعت_در_غربت
@Jashnvare_beiat_dar_ghorbat
#یک_درصد_طلایی
🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و نه ✨امّ حباب در را که باز کرد، فریادی کشید و به عقب رفت. هم
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی
✨ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟
🍁سعی کردم لبخند بزنم.
_من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری در کار نیست. بی گناهیِ ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی...
نتوانستم جمله ام را تمام کنم. چه می توانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟
تابِ نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
_فقط کمی... فقط کمی آزارش داده اند.
ریحانه پرسید: متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟
_متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟!
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم.
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حدّ دویدن تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند، یکّه خوردم. گوشه حیاط، اصطبل کوچکی بود. اسب را آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود، آنجا بود.
چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند، به طرفم آمدند. در آغوشم کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند.می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته. نمی خواهم ناراحتت کنم، اما هیچ امیدی نیست!
با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم: الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین! از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.
چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم، ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را ببینم!
_فکر خوبی است، اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی ✨ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی و یک
✨نگران روبه رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند.
🍁ام حباب با دیدن آنها، سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوش شان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند.
ام حباب پرسید: مرا یادتان هست؟
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟!
_او را طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند، از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران.
ریحانه گفت: می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم.
نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم، باید با پدربزرگ مشورت می کردم.
به قنواء اشاره کردم و گفتم: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون نمی آمدند.
ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم!
قنواء گفت: من هم همینطور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم شایسته آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم، تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده با هم آشنا می شویم!
مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم.
از برخورد خوب آنها با هم خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است!
_سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده!
ام حباب گفت: چرا ایستاده اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.
قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم!
در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده. می خواهی همراهت بیایم؟
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد.
_نگران من نباش! صبح برمی گردم. احساس می کنم من و ریحانه می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم! سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند.
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند، کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمی دانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می داد.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
،،
+آیتاللّٰہبہجتفرمودند؛
گاهی موانع بزرگی با یك بار مشهد رفتن از سرِ
راه ما برداشته میشوند؛ او حجّت خدا و پناه
شیعه است. آسمان و زمین و آنچه بین آن دو
است در اختیار امام رضا علیهالسّلام است.. 🌿
ــــــــــــــــــ ـــــ ـ
#چهارشنبههایامامرضایی
🌱@yek_darsad_talaiii