👈 رد میشدم از یه کوچه خلوت ، یه نوجوونی که تازه پشت لبش سبز شده بود داشت با تلفن حرف می زد. یه جوری محو اون ور خط !! بود که من هیچ چی، در ودیوار رو هم نمی دید. انگار فقط جسمش اینجا بود. 😐
🔵 چی ها می گفت کاری ندارم، ولی یه چیز تابلو بود . طرف خیلی راه نمی داد ❤️ و این کوچولو هم سعی می کرد گفتگو رو کِش بده و صحبت رو قطع نکنه. اگه اهل کاری گرفتی چرا !! 😉😉
میخاست هم صحبتی عشقش رو طولش بده. دوم میخاست مُخ طرف رو بزنه و راضیش کنه .
یاد حضرت موسی افتادم جایی که:👇
✳️ [... وخداوند پرسید: اى موسى در دست تو چیست ؟
موسی گفت: این عصاى من است. بر آن تکیه مىدهم . و با آن براى گوسفندانم برگ مى تکانم . و کارهاى دیگرى هم براى من از آن برمىآید.....]
وَمَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یَا مُوسَى ، قَالَ هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى…سوره طه آیه ۱۸- ۱۷✳️
🌺 آره ، محبوب از موسی یک سؤال کرده ، توی دستت چیه؟ جواب یه کلمه است :”عصا”.
موسی بیچاره !! اونقدر محو اون ور خطه!! که
به جای یک کلمه ، ۲۴ کلمه (۴ جمله) !! جواب داده ، تازه سیر هم نشده 😊
✅ #گفتگو_با_معشوق #داستانک
🔴 کانال یک نفر از هشتاد میلیون @yekaz80
⬅️⬅️ ارتباط با ما @yekaz_80
🌱
📌 #داستانک
پشت کنکور که بودم تا عصر درس می خوندم و دم دمای غروب می رفتم بقالی کوچیک محله و یک ساعتی دورهمی داشتیم با دوستان،
بازی گُل یا پوچ و باز کردن نوشابه با دندون و شرط بندی روی تخمین تعداد پفکهای داخل یک پفک نمکی یا دانه های داخل یک پرتقال و از این بازی ها
معمولا عمو نقی پیرمرد کفتربازِ خفنِ محلّ هم بود و از خاطرات جوانی هاش و عاشقی هاش و شگردهای #غریب_گیری و دعواهاش شیرین تعریف می کرد،
فک کنم سه روز یه بار هم حافظه اش رِفرِش می شد و برا همین تقریبا همه قصه هاش رو حفظ بودم، ولی هر وقت دوباره میگفت باز می چسبید روایت های پیرمرد،
انگار درس زندگی و مهارت بیان و مخاطب شناسی می داد،
بگذریم؛
یه بار خاطره ای گفت از تله گذاشتن برا روباهی که شبها می آمد و کبوتراشو می برد،
عمو نقی تعریف کرد:
اول حدسم این بود که نفوذی به لانه کبوترها گربه دُم بریده باشه،
ولی بعد کلّی کشیک و بی خوابی کشیدن و اینکه یکی دو بار هم از مرغ و خروسها را برد، متوجه شدم این دفعه طرف حسابم گربه نیست و روباهه،
روباهی با پوست شکلاتی و یال حنایی،
عمو نقی ادامه داد که یک تله درست و حسابی برا روباهه چیدم و طعمه گذاشتم براش و خلاصه بعد چند شب نگهبانی دادن، زنده انداختم توی دام و گرفتمش،
پیرمرد نه اینکه شیرین تعریف می کرد و بچه ها خوششون می آمد و هم برا جوّ دادن، وسط قصه هاش ازش سوال میکردن و عجب و...... به به ای میگفتن،
وقتی عمو داستان رو رسوند به دستگیری روباهه، من گفتم عمو:
گرفتی و بی معطّلی هم کُشتی لابد روباه نگون بخت رو؟؟
عمو نقی خیلی جدّی نگام کرد و گفت نه، نه، گناه داره حیوون زبون بسته!!
یکی از بچه گفت نگو که وِلِش کردی بره مَش نقی!!
گفت کجا ولش کنم؟ برگرده باز سراغ دار و ندارم، هنوز داغ جفت طوقی هام رو دلمه پسر!!
گفتم پس چیکارش کردی عموی دل نازک من؟😊
عمو نقی باز جدّی ولی با خنده ملیحی گفت یه اتاقک بزرگی تو حیاط دارم با تور سیمی محصوره، ولش کردم اونجا جلو آفتاب!!
گفتم چند وقته عمو؟؟😳
گفت زیاد نیست ، یک ماه هست که اون تویه!!
در انتظار هست، یا ولش می کنم بره یا محاکمه و قصاص 🙈
گفتم:
دِه قویموشام قاخ اولا دا
(معادل فارسی ندارد)😂 و
برگردان تقریبی فارسی:
بگو گذاشته ام جلوی آفتاب مثل برگه زردآلو خشک بشود 😂
و تاکسیدرمی کنم!!
عمو نقی گفت، تاکسی نمندی؟ یوخ یوخ!!
گذاشتم در صف انتظار! یا رهایی یا قصاص!!
گفتم عمو میگی نکُشتم که گناه داره!
ولی روباه بدبخت رو سی روزه معلّق نگه داشتی جلو آفتاب! منتظر که زجر کُش کنی!
این گناه نداره؟؟
عمو نقی گفت: کبوترای من گناه نداشتن که صید این شیّاد شدن؟
گفتم باشه عمو نقی،
ولی باز با روباهه بهتر کردی از گربه های دُم بریده که یکی رو کرده بودی توی گونی و اون یکی رو کرده بودی در مستراح قدیمی😊
عمو نقی محکم خندید و گفت: مگه گفتم اون خاطره ها رو؟
گفتم بله و زیر لب ادامه دادم: چندین بار....
بچه ها خندیدند و وقت رفتنمان به خانه رسیده بود.
📌و این داستان #محاکمه_روباهی بود که کفترهای عمو نقی را خورده بود!
👌مجازاتی که بدون #محاکمه شروع شده بود!!
✍کانال یک نفر از هشتاد میلیون
🔻 @yekaz80
👈 ارتباط با ما
🔻 @yekaz_80
🌱
#داستانک
👌مقاومت مرحوم بابام واقعا ستودنی بود!!
داداشم که اتفاقا الان باجاناقمه و 4 سال ازم کوچکتره، دانشجوی سال دوم دانشگاه بود که گفت میخام ازدواج کنم؛
👈خب کسی جدی نگرفت،
برادر بزرگترش که من باشم مجرد بودم، خودش بچه سال بود و دانشجو، کار و بار نداشت و خدمت سربازی هم نرفته بود و وضع مالی خانواده هم جوری نبود که ساپورتش کنه و صدتا داستان دیگه....
ولی ایشون ول کن نبود و هی گفت و گفت و برا هر مخالفی استدلال متناسب طرف رو می آورد،
از اوضاع خراب تهران و دانشگاه و داغونی روحیه اش و کمک به بهتر درس خودنش و احیای سنّت پیامبر و ....
👈یواش یواش لزوم ازدواج خودش رو گفتمان کرد!!
مطالبه داداش کوچکتره که جدی شد و کار داشت به جاهای سخت می کشید، منم پشتش دراومدم و گفتم من که حالا حالا ها نمیخام زن بگیرم، اینو زنش بدین و ...
👈مامانم که اوایل راضی نمی شد و شرط و شروط میذاشت، تا اینکه یه بار یکی از خانم فامیلهای باکلاسمون نمی دونم زنگ زد چی گفت بهش از پسرهمسایشون که دانشجو نخبه بوده و خواسته زن بگیره و نذاشتن و ...
که کلا مادرمان نظرش مثبت شد.
👈و امّا بابام از اول با اساس ازدواج تحت هر شرایطی و با هر کِیسی مخالف بود و کلاً داستان رو جدّی نگرفته بود و مدام یه جمله رو تکرار میکرد: من مخالفم؛
"باشیننان چیخالدین"
برگردان فارسی: از سرش بیرون بیاورید.
👈زمان که می گذشت و بزرگترای فامیل هم کم کم قبول کردن که کامران میخاد ازدواج کنه بابام باز می گفت: من مخالفم؛
"باشیننان چیخالدین"
👈خلاصه کار جدی تر شد و جلسه کردیم و گفتیم خب آقا داماد عروس خانم کی هستند؟
داداشم گفت کِیس خاصّی مدّ نظر ندارم و باید مامان و آبجی معرفی کنند دا.
من گفتم معرفی رو همه می کنند ولی کدام دیوانه ای به توی یک لا قبا دختر میده آخه؟
👈بابام باز گفت: بابا من مخالفم؛
"باشیننان چیخالدین"،
معرفی کِیس ها شروع شد، ولی تابلو بود که جوابها منفی باشه،
تا اینکه من گفتم برید خواستگاری دختر حاج فلانی
بابام گفت: باشیننان چیخالدین، کوفی عنان عقل دارد و به پسر دانشجو و بیکار خدمت نرفته دختر نمی ده،
گفتم اتفاقا چون عاقله، فقط از ایشون احتمالش هست که جواب مثبت گرفت!
👈بررسی ها شد و حاجی عمه خانم مرحومم زنگ زد و صحبتهای اولیه شد،
فردا شب خانواده حاضر شدن برن خواستگاری، که داداشم گفت: پیژامه ام کجاست؟
گفتم زیرشلواری میخای چیکار؟
گفت: شاید ایش جورلندی گئجه قالدیم😂
برگردان فارسی: شاید توافق شد و شب موندم 😂
بابام از اون ور گفت: من مخالفم،
"باشیننان چیخالدین"
شب رفتن و بله برون شد و شب عقد هنوز بابام مصرّ بود که توافق نشود و ازدواج از سر برادرم بیرون بیاید!
فرداش قبل عقد بابام برا آخرین بار ولی با امید گفت:
بازم خودتون میدونین ولی من مخالفم؛
باشیننان چیخالدین 😊
بله؛
👌مقاومت خدا بیامرز بابام در مخالفت با #هر_توافق_در_هر_شرایطی واقعا ستودنی بود!!
🔻 @yekaz80