دیده ام مات نگاهت شد چو طفلی گیج که
زنگ املا بر سر قسطنطنیه مانده است..
#عارفه_نصیری
گمانم شیخ شیرازی
که با یک غمزه ی تنها
به خال هندویی بخشید،
سمرقند و بخارا را
اگر یک لحظه در تهران
به میدان ونک میرفت
دمادم شهر می بخشید و
شاید کل دنیا را.....
#ساحل_مولوی
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
#افشین_یداللهی
یک فنجان تامل
کسی این کانالو دوس داره؟ اصلا بود و نبودش فرقی هم میکنه؟
باحال ترین پیامی که درباره این نظر سنجی دریافت کردم.☺️❤️
کاش آن کس که به تو حق قضاوت میداد
به من سوخته دل فرصت صحبت میداد
چه نیازی است به خونخواهی دشمن وقتی
به گنهکاری ما دوست شهادت میداد.
دل بریدی ز من و عهد شکستی، آری
عشق هرجا که نباید به تو جرات میداد.
تا پر و بال بگیری و به جایی برسی
چه کسی بیشتر از من به تو فرصت میداد؟
هر که از نام تو پرسید همین را گفتم:
گل سرخی که فقط بوی نجابت میداد.
دری به سمت حیاط تجلی اش وا کرد
سپس نشست و خودش را کمی تماشا کرد
و آن همه عظمت را کمی به نور کشید
و نور را به تجسم کشید و انشا کرد
سپس و اشرقت الارض و سما نوشت
و بر زمین و زمان آیه آیه املا کرد
و بسته شد همه چشم های ما وقتی
که نور آینه در آینه تجلا کرد
زلال آبی خود را به روی آینه ریخت
تمام مهر خودش را به اسم دریا کرد
باسم نور علی نور، این الهه نور
فرشته ای شد و بال اراده را وا کرد
سپس به سمت خدایش پرید و زهرا شد
خدا تجلی خود را به نام زهرا کرد..
#رحمان_نوازانی
💔 #یا_صاحب_الزمان_عج
هَمِہ ےِ
دِلْ خُوشِے اَمْ
آخَرِ شَبْ هٰاایِنْ اَسْٺْ
دُوْ سِهْ خَطْ بٰا تــُو
سُخَنْ گُفْتَنُ و آرٰامْ شُدَنْ
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
━━━━━━◈❖✿❖◈━━━━━
توی مترو آدمی دیدم، گمان کردم خداست...!
چون که او بود از رگِ گردن، به من نزدیکتر...!
#مرتضی_رحیمی
━━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
🔔 چند لحظه تأمل
👌یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود
ولی نشد ...
🌿 بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت :
"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"
چرک مُرده شد ...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه می شود ؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد"
یک فنجان تامل
نکات تاملی که ارزش بارها مطالعه را دارد!
☕️یک فنجان تامل☕️
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک
حال حبسیهنویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و... بی بسمل و ... چاقویی کُند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازه آغوش خدا
عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست
دریاب همین خلوت رویایی را
این لحظه شیرین شکیبایی را
یاران همه رفتند ولی باکی نیست
از دست ندادهایم تنهایی را
سرگرم مناجاتم و سرمست امشب
از هرکه جز او کشیدهام دست امشب
دیر آمدهای رفیق ! دیر آمدهای
تنهایی من سرش شلوغ است امشب
جان رفته ولی زخم جفایت نرود
تاثیر طلسم چشمهایت نرود
فرشی زدل شکسته انداختهام
آهسته بیا شیشه به پایت نرود
یا بقیه الله ادرکنی💚
شرمندهی نگاه تو هستم، نگاه کن
یک بار هم نگاه به اعماق چاه کن
ما غرق در«گناه» شدیم و نیامدی
آقا ، بیا دوباره مرا «بی گناه» کن
آقا ، مرا کنار خودت جای میدهی؟
لطفی بزرگ در حق این روسیاه کن
یک روز، نه، ثانیهای؛ لحظهای فقط
چشم مرا «مسیر قدمهای ماه» کن
آقا؛ زمین شلوغ شده، گم شدم؛ بیا
فکری به حال گمشدهی بیپناه کن
آقا؛ فدای چشم تو؛ چشمان خیس من
شرمندهی نگاه تو هستم، نگاه کن...
🔹اللهم عجل لولیک الفرج 🔹
دست و دلم به شعر نمی رفت مدتی
,,عکس,, تو را کنار قلمدان گذاشتم
شعر آمد و تو آمدی و خط به خط به خط
اسم تو را نوشتم و باران گذاشتم
یا حسین(ع)
بگذار زير پاي تو نقاشي ام كنند
در دومين هجاي تو نقاشي ام كنند
مثل كبوتران شب جمعهء حرم
بگذار در هواي ِ تو نقاشي ام كنند
مثل كتيبه هاي ِ قديم حسينيه
در مجلسِ عزاي تو نقاشي ام كنند
جبريل مي شوم سر سجاده اي اگر
همسايه دعاي ِ تو نقاشي ام كنند
بگذار مثل مَشك پر از آب ، يك غروب
در دست بچه هاي تو نقاشي ام كنند
من نذر كرده ام كه به هنگام مردنم
نزديك كربلاي تو نقاشي ام كنند
حتماً مرا بدون سر و تشنه مي كِشند
روزي اگر براي تو نقاشي ام كنند
آيا نمي شود كه در اين زير سنگها
آقاي من، به جاي تو نقاشي ام كنند؟!
✅یک داستان زیبا از مثنوی
آسیاب به نوبت :
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا، ای رو سیه
این منم ، من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام
ذکر یا قدوس ویا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من
مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس
هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
بانفیرم زنده ، بی جان میشود
حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند
صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو
آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا
چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم
درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم ، همیشه نوبتیست
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب
یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق
گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب...
ای ردیف غزلم،ورد زبانم،نفسم
حاکم گستره ی فن بیانم ، نفسم
تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم نفسم
گوشه ی دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پر هیجان ام نفسم
بیستون چیست؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم نفسم
چه شده راحت من! این همه ناآرامی؟
غرق تشویش شدی من نگرانم نفسم
بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم نفسم
زندگی بی تو اگرمرگ نباشدزجراست
با تو تنظیم شده هر ضربانم نفسم
شب سپید است،کنارتوتنم نورانی ست
با تو خورشید ترین ماه جهانم !نفسم
#محمد_علی_بهمنی
━━━━━━◈❖✿❖◈━━━━━
دردْ بالاتر از این نیست، به قرآن مجید !
شعر از تو بنویسم، دگران عشق کنند !
━━━━━━◈❖✿❖◈━━━━━
آمدی گریه کنی ، شعر بخوانی بروی
نامه ای خیس به دستم برسانی بروی
در سلام تو ، خداحافظی ات پیدا بود !
قصدت این بود از اول که نمانی بروی
خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی
بس نبود این همه دیوانه ی ماهت بودم ؟
دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی ؟
جرم من ، هیچ ندانستنِ از عشق تو بود
خواستی عین قضاتِ همه دانی بروی !
باشد این جان من این تو ؛ بکُشم راحت باش
ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی...
#شهراد_میدری