eitaa logo
یک فنجان تامل
7.8هزار دنبال‌کننده
54 عکس
7 ویدیو
0 فایل
نکات تاملی که ارزش بارها مطالعه را دارد! ادمین: @Hadadpour
مشاهده در ایتا
دانلود
به کَرّات آمدم گویم شما را دوست می‌دارم ولی ، شاید ، اگر ، اما ، زبانم‌ بند می‌آید ...
ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف هر باکره ای هم نشود حضرت مریم گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است تهمینه شود همدم تنهایی رستم تهمینه شود بستر لالایی سهراب تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم تهمینه ی من ترس من این است نباشد باب دلت این رستم بی رخش پر از غم این رستم معمولی ساده که غریب است حتا وسط ایل خودش در وطنش بم ناچاری از این فاصله هایی که زیادند ناچارم از این مردن تدریجی کم کم هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است بگذار بمانم ..... که فدای تو بگردم من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ تو سبز بمان من بدرک من به جهنم حامد عسکری
خسته ام مثل میاندار نریمان که شده عاشق دختر پا منبری پویانفر ❤️‍🔥❤️‍🔥
نفس می‌ڪشم با تمام وجود هوا پر شده از بهار و بهشت دو تا سیب بردار و همراه من بیا تا خیابون اردیبهشت ... 😉
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک، شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد یک عمر به سودای لبش سوختم و آه روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت مصداق همان وای به حال دگران شد حامد عسکری
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم او می رود و هر قدمش لاله و نسرین ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم در حسرت پیراهن او پود به پودیم پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم بر سقف اگر رستن قندیل فراز است ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم یک روز میاید و بماند که چه دیر است روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم حامد عسکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لکنت گرفته ام که مُقَطع بخوانمت ای کشته ی مقطع الاعضای من حسین... 😭🏴
حس میکنم آخرین سکانس در انتهای شب رو از روی این شعر نزاز قبانی ساختند: "اگر سخن میانِ من و تو پایان یافت و راههایِ وصال قطع شدند و جدا و غریبه گشتیم از نو با من آشنا شو" ‌
یک کلمه عجیبی تو زبان عربی هست به اسم : "النحیط" به معنایِ گریه ای که ظاهر نمیشه اما در سینه وجود داره...
إن ظننت أنني لا أفتقدك فإن بعض الظن إثم اگر گمان می‌بری که دلم برایت تنگ نمی‌شود بدان که بعضی گمان‌ها گناه است...
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی ماه پشتِ ابر پنهان شد، گمان کردم تویی ردِ پایی تازه از پشتِ صنوبرها گذشت چشمِ آهوها هراسان شد گمان کردم تویی...
دلخوش به خنده های من خیره سر نباش دیوانه ها به لطف خدا غالبا خوشند
آنکه در صلح است با خود، با جهان در جنگ نیست کاش می‌آموخت انسان با خودش سازش کند
چه حوصله ای دارین برای تلافی به قول محمود درویش «همین تو را بس که من دیگر تو را آن طور که میدیدم نمیبینم»
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
ز گفتگوی تو بوی گلاب می‌شنوم مگر بجای زبان، غنچه در دهن داری؟
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی سخت است دلت را بتراشند و بخندی هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی از درد دل شاعر عاشق بنویسی با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی سخت است بدانی و لب از لب نگشایی سخت است خودت باشی و بی‌رنگ نباشی وقتی که قلم داد به من حضرت استاد می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی
دیده ام ماتِ نگاهت شُد چو طفلی گیج که زنگ املا بر سر ِ"قُسطنطنیه" مانده است...
رقص موهای تو در باد مرا خواهد کشت برگ ها اول پاییز به مویی بندند
میدان ولیعصر و سرِ ضلعِ شمالی یک کافه‌ی دنج و شبی آرام و خیالی کوپ شکلاتی و تبِ عشق من و تو این سردی و گرمی به تناقض شده عالی موسیقی و نورِ کم و نُت‌های نگاهم این شاعرِ بی‌چاره شده حالی به حالی آن روز گذشت و تو گذشتی و نماندی افسوس که ناممکن و نایاب و محالی! رفتی و از این خاطره‌ها دست کشیدی من مانده‌ام و بی کسی و بی‌پَر و بالی هر روز به یادِ تو سرِ ضلع شمالی یک قهوه‌ی تلخ و غمِ بدحالیِ فالی حالا شده پاییز و همان کافه‌ی خلوت میدانِ ولیعصر و من و جایِ تو خالی...
لا يكفيك أن تنساها! يجب كذلك أن تنسى أنك نسيتها! این‌که از یاد بُردی‌اش کافی نیست! باید از یاد ببَری که از یاد بُردی‌اش ..
شب، رفیق خیلی خوبیه فقط بدیش اینه که خیلی حرف میزنه
اِشغالم کن به جان خودت قسم که انقلاب نخواهم کرد.