خیر مقدم به دوستان
این کانال برنامه های خود را از ماه رمضان باطور رسمی آغاز می کند
مادر بزرگ فقط می گفت
دنیا پر از آرامش است
کافی است
آرامشش را بر هم نزنیم
@yekjoftbalbarayhameh
گریه
مثل قطره باران است
همینطور که اون
هوارا پاک می کند
این
باعث شفاف شدن می شود
داستان
فاطمه زهرا با خواهرش گفتم توی خونه تنها هستند
کوثر توی حیاط نشسته و دارد با عروسکش بازی میکند
فاطمه زهرا کنار تختش کتاب هایش را روی زمین دور تا دورش چیده و دارد مشق هایش را می نویسد.
که احساس می کند چیزی از روبروی اتاقش حرکت میکند اول فکر میکند که خواهرش است اما برای بار دوم که احساس میکند چیزی جلوی اتاقش حرکت میکند سرش را بالا می کند که یک موجود پشمالوی سیاه را میبیند بلند فریاد می زنند
کوثر از توی حیاط خودش را به اتاق می رساند گربه که گیج شده به هر جایی می پرد از روی میزبه بخاری ومبل ها و تند و حرکت میکند
فاطمه زهرا و کوثر هم به یکدیگر چسبیده اند و فریاد می زنند.
بالاخره گربه پشمالو از اتاق خارج میشود
بچه ها هنوز دارند جیغ میزند
فاطمه زهرا به خود می آید دست خواهر کوچکش را میگیرد و میگوید نترس
بعد آرام بسم الله الرحمن الرحیم می گوید خواهرش را محکم در بغل می گیرد و باز تکرار میکند بسم الله الرحمن الرحیم
کوثر دیگر جیغ نمیزند به چشمهای فاطمه زهرا نگاه می کند فاطمه زهرا هم آرام شده است دیگر قلب هایشان نمی زند و آرام شده اند
الا ذکرالله تطمئن القلوب
#داستان_قرآن_1
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
مسابقه
دوستان و همراهان
در خدمتتان هستیم با یک سوال
چه کسی می تواند خلاصه داستان را به صورت ویس برایمان بفرستد.
بهترین ویس تدوین می خورد و در کانال بار گزاری می شود
جواب مسابقه را به آیدی زیر ارسال کنید.
https://eitaa.com/Yasabi
مادر بزرگ خیلی چیز ندارد.
دندان سالم
قد کشیده
پوست صاف
چشم قوی
و.....
فقط
یک
چیز
مهم
داشت.
اون هم
یک
دل❤️
صاف
و
بی ریا
است.
برای
همین
عاشقش
هستم.
@yekjoftbalbarayhameh
با ما همراه باشید با یک گپ و گفت ساده.
منتظرویسهای زیباتون هستیم.
ویسها را به آیدی👇 بفرستید
https://eitaa.com/Yasabi
داستان
مهتاب همیشه لباسهای گرانقیمت میپوشد.هر روز با یک دست مانتو شلوار به مدرسه می آید.اون قدر پول تو کارتش هست که انگار قرار است کل مدرسه را غذا بدهد.هیچ کس فکر نمیکند مهتاب مشکلی داشته باشد.
همکلاسی اون زهرا دختر ساده پوش و مهربونی که همیشه لبخند روی لب هاش هست.
· امروزمهتاب مثل خیلی روزهای دیگر حوصله درس و مدرسه را ندارد.سر کلاس اصلا حواسش به درس نیست. وقتی زنگ تفریح می خورد از سر جاش بلند میشود و آرام به طرف نیمکت وسط حرکت میکند می نشیند کنار زهرا سرش را می گذارد روی شانه های زهرا باز هم این کاررا کرده است.
زهرا دستاش را دور گردنش حلقه میکند.
مهتاب وسط گریه هایش فقط این را می گوید. دوباره دیشب نتوانستم بخوابم .
زهرا می گویدحالا کسانی که خوابشان میبرد ؛درد و مشکل دیگه ای ندارند.؟ مهتاب که چشمش قرمز شده سرش را بالا می آورد و به چشمهای زهرا نگاه میکند؛ زهرا ادامه میدهد اینجا دنیا است .قرار نیست بهشت باشه ! سوال مهتاب اشک چشمش رو خشک میکند و میگوید میشود آنجا بخوابی؟
زهرا ادامه میدهدآنجا دیگر هر چی بخواهی هست و مهمتر از همه آنجا آرامش هست.
مهتاب رو به زهرا میکند و میگوید تو هیچ مشکلی نداری؟ چرا همیشه خندان هستی؟ زهرا دوباره لبخند می زند. تنها چیزی که آرومم میکند این است که ما مال اینجا نیستیم .
یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک
#داستان_رمضان_2
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
مادر بزرگ
یک
چیز
دیگری
هم
داشت
وقتی
راه
می آمد
همیشه
۲تا صدای
اضافه
همراهش
بود
یکی
صدای
عصاش
یکی
صدای
ذکرش
الهم صل علی مخمد و آل محمد و عجل فرجهم
بفرمایید
دهنتون
خوش بو
می شود
روزتون
هم
درسته
@yekjoftbalbarayhameh
داستان
ظهر است.شیوا از مدرسه به خانه می آید .یک ساعتی هست که از اتاق بیرون نیامده است .از اتاق خارج می شود.و کنار مادر می نشیند سرش را روی بازوهای مادر می گذارد با صدای آهسته می گوید مادر جان .
بعد کمی صبر میکند. مادر سرش را به سمت دختر میچرخاند به دختر نگاه میکند. مادر:بله عزیزم
دختر دوباره با صدایی آرام می گوید: مامان جونم.....
و دوباره جواب مادر
دختر ادامه میدهند میشود آن گردنبند طلایی که برایم خریدید را به من بدهید ؟
مادر میخندد و میگوید مگه قرار نشد گردنبند را فقط برای مهمانی های بزرگ استفاده کنی؟آن خیلی گران است .
دختر باز هم با صدای آرام ادامه میدهد کمی گردنم می کنم دوباره بهتون می دهم. دوباره وقتی خواستمش ازتون پس میگیرم باشه مامان جونم؟
مادر که انگار دلش نمی خواهد این کار را انجام دهد میگوید خوب بعد از پایان کار ها برایت می آورم اما دختر اصرار می کند همین الان گردنبند را بگیرد.
به هر حال مادر تصمیم میگیرد گردنبند را به دختر بدهد.
دختر با خوشحالی وارد اتاق میشود درِ کمد را باز میکند و لباس های مهمانی اش را می پوشد گردنبند را دور گردنش میاندازد .
مادر که کنجکاو شده است به سمت اتاقِ دختر می آید دختر را می بیند که جلوی آینه ایستاده و مثل فرشته ها شده است.
دختر یک دور، دورِ خودش میچرخد عطر را بر میدارد و کمی هم عطر به خودش میزند .
سجاده اش را باز می کند و نمازش را می خواند .
مادر لبخند میزند و از خدا تشکر می کند.
خذوا زینتکم عند کل مسجد
#داستان_رمضان_3
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
گپ و گفت
خودمونی
فقط
یک
زبان
گویا
می خواهد
ویک جفت
گوش
شنوا
که
وسط
حرفهات
حواسش
پرت نشه
خسته
نشه
کار
نداشته
باشه
بچه
نداشته
باشه
همسر
نداشته
باشه
شش
دانک
مالت
باشه
باهات
باشه
اشتباهت
را نبینه
خوبیهات
را بزرگ
ببینه
باهاش
گپ
وگفت
بزن
پیداش
کردی؟؟
داستان
دستهای دختر میلرز.
دستهایش را بهم گره کرده.. گلدان گرانقیمت را شکسته است و پدر عصبانی شده است می داند .می داند که قرار است کتک مفصلی بخورد .خودش رادر جالباس طوری قایم کرده است که انگار کسی اینجا نیست. فقط صدای نفس هایش است که شاید او را نمایان کند .
پدر وارد اتاق می شود به هر طرف نگاه میکند اما دختر را پیدا نمی کند.
مادر دو بچه دیگر را در بغل گرفته و صلوات می فرستد.
مادر بزرگ آرام به چهره عروس و نوههایش نگاه می کند.
پدر باز هم به اتاق نگاه می کند ولی کسی را پیدا نمیکند.
انگاردختر نفس هم نمی کشد .هیچ صدایی نیست .
پدر که ناامید میشود از اتاق خارج میشود اما صدای تکان خوردن چیزی پدر را به اتاق بازمیگرداند .دستهایش را یک بار باز و بسته می کند و دوباره به اتاق نگاه می کند جای دختر را حدس می زند به سمت جالباسی میرود در را که باز میکند مادر بچه ها را رها میکند و به سمت اتاق می دود.
پدر دست دختر را می گیرد و از جا- لباسی بیرون می آورد. دستش را بالا میبرد دختر سرش را پایین میاندازد و چشمهایش را میبندد مادربزرگ جلو دختر قرار می گیرد دست پسرش را میگیرد بلند فریاد می زند به خاطر من حواسش نبود. انگار آبی بر سر پدر می ریزد نگاهی به رنگ پریده مادر میکند صلوات را در ذهنش مرور می کند آرام دستش را پایین میآورد
الکاظمین الغیظ
#داستان_رمضان_4
#میم_بی