🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
داستان
🌺
محمد و زهرا کنار هم داخل اتاق هستند.زهرا مشق می نویسد و محمد🌺 نقاشی می کند. محمد کوچولو مثل همیشه وسایل خواهر بزرگه را دوست دارد دست داخل جامدادی خواهر میکند و با خودکار هدیه خواهر نقاشی 🌺 میکند.
خواهر که مشغول است اصلا متوجه برادر کوچولو نیست.محمد از اتاق خارج میشود و به سمت سالن میرود بعد 🌺 دستهایش را شبیه بال هواپیما باز میکند و خودکار را شبیه موشک دردستش میگیردو دور سالن میچرخد و صدا🌺ی هواپیما در می آورد اما ناگهان پای محمد بین فرشها گیر میکند و محکم به زمین میخورد. خودکار می شکند .محمد بلند گریه می کند و به خودکار نگاه میکند. 🌺
خواهر به سمت محمد میدوند با دیدن خودکار شکسته شروع به گریه میکند و دستش را به سمت موهای محمد میبرد.
🌺
زهرا موهای محمد را کمی می کشد. جبغ محمد بلند میشود. مادر سراسیمه به طرف بچه ها می آید هنوز دست زهرا داخل موهای محمد است.مادر نگاهی تند ملامت بار به زهرا می کند.🌺 و......
دستش را بالا می برد تا به زهرا بزند.اما حرفهایی که به دخترش میزند را در ذهنش مرور می شود. ( خدا جون گفته جواب بدی ،بدی نیست.)
🌺
آب دهنش را فرو می برد و دستش را کنار میکشد. مینشیند و هر دو را در آغوش می گیرد.
🌺فاعفواو اصفحوا🌺
#داستان_رمضان_10
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh