🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عروسک
زهرا توی آینه به خودش نگاه میکند به اتفاقات صبح تا حالا فکر میکند. روزهای چهارشنبه بچهها اردوی حیاتی دارند.امروز زهرا عروسک میکیش را که خیلی دوسش دارد را با خودش به اردو آورده است. زهرا تو حیاط زیراندازش را پهن میکند و برمی گردد تا کیفش را به حیاط ببرد. اما وقتی وارد کلاس می شود عروسکش را دست یکتا می بیند.زهرا داد میزند و عروسک و از دستش میگیرد. اما یکتا محکم عروسک را میکشد هر دو عروسک رامی کشند. صدا، کل کلاس را بر می دارد. با صدای سوت خانم ناظم همه ساکت می شوند.
زهرا در حالی که گریه میکند به خانم ناظم نگاه میکند و میگوید عروسک مال من است. زهرا ادامه می دهد بی اجازه سر کیفم رفته؟؟ ببین در کیفم بازاست.
مبینا میگوید بله منم میدونم این عروسک مال زهراست.
یکتا عروسک را به سمت زهرا پرتاب میکند. من سر کیفت نرفتم. این عروسک مال من است. و بعد به حیاط می رود.
بعد از یک ساعت بازی موقع غذا خوردن زهرا درِ کیفش را باز میکند. با کمال تعجب میگوید این عروسک مال کیه؟؟ زهرا محکم به پشت دستش میزند. وای مال یکتاست .اشتباه کردم. زهرا با معذرت عروسک را به یکتا پس میدهد.
خانم ناظم میگویدبچه ها تا مطمئن نشدید چیزی نگویید که پشیمان شوید.
#داستان_رمضان_11
#میم_بی
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸