داستان
زهرا از مدرسه به خانه می آید. مقنعه را از روی سرش بر میدارد و روی دسته مبل پرتاب میکند کیفش را پرتاب می کند.کنار مبل توی آشپزخانه روبه روی مادر می ایستد. موهای دختر سیخ توی هوا ایستاده است.اخم هایش بهم گره است.مادر با تعجب به دختر نگاه می کند و می گوید به به سلام زهرا خانم چه خبر؟ اما زهرا فقط به چشمهای مادر خیره شده است و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد مادر با دستهای خیسش روی موهای سیخ شده زهرا می کشد و ادامه میدهد گرسنه نیستی؟سرش را روی قلب مادر می گذاردو با عصبانیت فریاد می کشد ادامه می دهد فردا می آیی مدرسه و حسابر فرفری را میرسی .مادر دستها یش را دو طرف صورت دختر میگذارد و سرش را به عقب میکشد به چشمهای دختر نگاه میکند.یعنی الان خدا جون خوشحال شد که ۰دوستت را این طوری صدا کردی؟زهرا چشمهایش را به پایین می اندازد وادامه می دهد و اون هم توی مدرسه راه میرود و به من می گوید زری.
مادر می گوید اگر کسی افتاد توی چاه توهم می افتی؟
زهرا :نه
مادرانگشتش را بالا می آورد و می گویدادب را از که آموختی؟؟
زهرا:اخمهایش از هم باز می شود.و ادامه می دهد از بی ادبان.
می خندد و می گوید مامان جونم گرسنه ام.
ولا تنابزوا بالالقاب
#داستان_رمضان_8
#میم_بی