داستان
بابا میوه ها را از توی ماشین بر میدارد و به داخل خانه مادربزرگ می برد .زهرا و محمد هم خریدهای مادربزرگ را برمیدارند و به آشپزخانه می برند. بچهها مسابقه میگذارند که ببینند چه کسی بیشتر خرید ها را بهدخانه می برد.
مادر بزرگ با خوشحالی به بچه ها نگاه می کند ومی گوید خدا خیرتون بدهد. بچه های گلم مواظب خودتون باشید مامان جاروی حیاط را تمام میکند وقتی مادربزرگ چایی با شیرینی می آورد پدر بلند میشود و سینه را از دست مادربزرگ میگیرد و جا باز میکند که مادربزرگ بنشیند. بابا و مادربزرگ کنار هم مینشینند. مامان دست دراز میکند و اول برای مادربزرگ چایی می گذارد. بچهها هم چای و شیرینی برمیدارند.
مادربزرگه دورتا دور را برانداز می کند. و همه جا مرتب و منظم است.خرید ها سر جایشان هست .کارهای خانه هم انجام شده است.
نفس راحتی می کشد و رو به مامان و بابا میکند و میگوید.خدا خیرتان بدهد.کارها تمام شد .ماهی یک بار زحمتش گردن شما است.
مامان میخند .
مادربزرگ دست روی پای بابا میگذارد .خدا خیرت بدهد. باریک الله.
بابا دست مادر بزرگ را میگیرد و بالا می آورد و میبوسد.
محمد و زهرا هم دست مادربزرگ را می بوسند. مادربزرگ همو بچه ها را میبوسد.
#داستان_رمضان_9
#میم_بی