یک خرده نویسنده
🌱تولد آقای امام حسن (ع) مبارکمون
پ ن :این روزا برای مردم غره دعا کنیم
پ ن تر: فعلا همینارو از من بپذیرید
@yekkhordenevisande
با گشودن هر کتاب پا در قلمرو آن نویسنده میگذاریم
تکه هایی از یک کل منسجم، اتاقی کوچک ،گرم و دلپذیر از یک کلینیک است. خانم نویسنده لبخند بر لب کنار شما می نشیند. با هم چای مینوشید و او خالصانه شما را به پذیرفتن دعوت میکند.
برای درک صمیمیت و آرامش صحنه باید نور ملایم خورشید و نسیمی بهاری را هم متصور شوید.
کتاب نه فصل دارد و هر فصل در چندین بخش نوشته شده.هر بخش عینکی به ما میدهد تا جهان را واقع بینانهتر ببینیم.
نویسنده دستمان را باز گذاشته. میتوانیم فقط برش هایی خاص را انتخاب کنیم وبا خواندنشان با جهان اطرافمان به صلح برسیم.کتاب مارا به پذیرش خودمان و دیگران دعوت میکند
تقدیمی کتاب را خیلی دوست داشتم.آنقدر خالصانه و دلنشین بود، پیشگفتار را هم خواندم. نمیخواستم یک کلمه را هم از دست بدهم.
حرف های نویسنده ساده و قابل فهم است.
نکته منفی کتاب تکراری بودن مطالب در بعضی بخشهاست. البته نویسنده خودش به این موضوع اعتراف کرده و دلیلش را توضیح داده است.
#مرورنویسی
#توصیه_میکنم
#تکههایی_از_یک_کل_منسجم
#روانشناسی
@yekkhordenevisande
یه بهونه لازم داشتم برای برگشتن به کانالم و دوباره نوشتن...
دعوتتون میکنم به خوندن اولین متنم که منتشر شد.
باسلام سلام🫡
https://basalam.com/blog/berenj_ehsani_kenari/?utm_source=telegram&utm_medium=Communication&utm_campaign=Text
#مجله_باسلام
@yekkhordenevisande
یک خرده نویسنده
@yekkhordenevisande
چندوقتی بود صبح با صدایشان بیدار میشدم. خورشید کامل درنیامده، میآمدند پشت پنجره اتاق خوابمان. هیچ وقت آنجا برایشان غذا نمیریختیم. میترسیدم کنه و شپش داشته باشند. بیماری بدود درخانه زندگیام. سفره را همیشه از پنجره پذیرایی میتکاندیم توی حیاط. چند باری توی بالکن هم دیدمشان. ذوق کرده بودم آمدهاند خانهما. شنیده بودم کفترچاهیها خوش یمناند و برکت میآورند. دوستشان داشتم. حتی خواستم بالکن را در اختیارشان بگذارم زندگی کنند. غذا هم ریختم برایشان؛ اما نخوردند، نماندند.
یک شب به سعید گفتم این کفترچاهی ها صبحها مینشینند پشت پنجره. فکر نمیکردم خودش پیشنهاد بدهد برایشان غذا بریزیم. برایشان نان ریختیم لب پنجره اتاق. صبح روز بعد صدایشان که آمد دویدم پشت پنجره. یواشکی گوشه پرده را کنار زدم. پنج،ششتایی با ولع نوک میکوباندند روی نانها. بال میزدند تو سر و کله هم دیگر. بعد از مدتها صبحم با انرژی و حس خوب شروع شده بود.
دیگر مزه غذا دادن به قوقوها رفته زیر زبانم. شبها نان خرد میکنم برایشان. ظهر اضافه برنجم را میریزم لب پنجره و تا تقتق برخورد نوکشان با شیشه میآید با ذوق میدوم پای پنجره.
دیروز برای مادرپدرم قضیه را با ذوق تعریف کردم . بابا لبخند زد و با سرو چشم مهر تاییدش را زد پای کارم. مامان گفت: (( نوه آقاجونی دیگه.))
آقاجان که زنده بود مادر جان هم سرحال بود. آخر هفتهها جمع میشدیم خانهشان. آقاجان همیشه مینشست روی تختش. یک سینی روحی بزرگ میگذاشت روی پاهایش که پتوی ملحفه شدهای پوشانده بودشان. یک نان برمیداشت و شروع میکرد به خرد کردنش. بیشتر وقتها خرده بربریهای تازه بود که از دست آقاجان میبارید توی سینی. مامان اعتراض میکرد.
:((آقاجون نون تازه حیفه خودمون میخوریم فردا.))
آقاجان دست نمیکشید از آماده کردن نانها. همانطور که گردنش چین خورده بود و سرش خم بود میگفت:(( گنان گشنن.))
ما نوهها برای خودمان گرم صحبت میشدیم. فقط هر وقت آقاجان شعری میخواند یا شروع میکرد به مثل گفتن، سر از گوشی بلند میکردیم وگوشمان را به او میدادیم. آقاجان خیلی از گوشیهامان کینه به دل داشت. همیشه تهدیدمان میکرد. میگفت گوشیهارا میبرد توی حیاط و گوشتکوب میکوبد رویشان. ما میدانستیم آقاجان مهربان تر از این حرفهاست میخندیدیم و یکجوری (جان) آقاجان را کش میدادیم که او هم بخندد. حتی وقتی شعر میخواند هم دستش به نانها بود. بعد سینی را میداد عمه ببرد بریزد توی باغچه برای پرندهها. صبحها هم میرفت توی حیاط مراقب بود پرندهها که میآیند، گربه نیاید سراغشان. راحت غذا بخورند.
من همیشه آقاجان را با آن سینی بزرگ به یاد میآورم. الان که دیگر نیست و تصویرش توی ذهنم کمجان شده، هنوزهم غذای پرندهها را در دستش پررنگ میبینم. چند روز دیگر پنجسال میشود که آقاجان از بین ما پرکشیده. از وقتی مامان غذا دادنم به قوقوها را ربط داده به نوه آقاجان بودنم. خیال میکنم قوقوها را آقاجان فرستاده تا گرسنه نمانند. انگار بین نوهها من را انتخاب کرده برای غذا دادن به قوقوها. حالا هر صبح نانها را با وسواس خرد میکنم و برای آقاجان فاتحه میفرستم. قوقوها که میآیند حس میکنم آقاجان هم میآید، میبیند و لبخند میزند.
پ ن: ممنون میشم برای شادی روح آقاجونم صلواتی بفرستید
@yekkhordenevisande
چند روز قبل خسته و عصبانی از دنگوفنگ کارهای پایاننامه، از دانشگاه برمیگشتم. پژویی کنارم توی لاین سرعت میگازید. چند پسر بچه حدودا ۱۰ ساله سرشان را از شیشه آورده بودند بیرون و شیطنت میکردند. یاد نوجوانی خودم و ماجراهای سرویسمان افتادم.
سوم راهنمایی مامور سرویس بودم. ماموریتم زیرآب زنی و لو دادن عیش و نوش بچهها بود. باید گزارش میدادم کی نیامده، چه کسی توی راه با آبروی مدرسه بازی کرده و سرش را از شیشه بیرون برده، کدام دانش آموز فرم مدرسه را تا برسد خانه تاب نیاورده و کشف حجابش را گزارش میکردم.
توی آن سن و سال انگار آدم سلامت روانش دست نخوردهتر است. احساس مسئولیت من هم آن وقتها مثل الان وخیم نبود. اینطور نبودم که تا یک مسئولیت بیافتد گردنم پشت بندش کمالگرایی دمار از روزگارم دربیاورد. جو گیر نمیشدم به نحو احسن انجام وظیفه کنم.
شاید هم سختگیربودم ولی حرمت رفاقتها را نگه میداشتم. راستش را بخواهید از پارتیبازی هم، هیچ بدم نمیآمد.
سرویسمان یک مینیبوس قدیمی بود. راه راه سفید آبی بدنهاش به یادم مانده و پیرمرد راننده را که خانهاش روبروی مدرسه بود.
سرویس عتیقهمان یک آپشن خفن داشت. پشت صندلی راننده یک جفت صندلی روبه روی هم بود. من و هم اکیپیهایم آن جا را تصرف کرده بودیم. همه میدانستند آن صندلیهای اشرافی برای ماست و نباید تکه بر جای بزرگان بزنند. پنج ششتایی خودمان را جا میدادیم روی آن چهار صندلی. سرمان را از شیشه بیرون میبردیم و عابران را مورد عنایت قرار میدادیم. بعضی وقتها از باغچه دم مدرسه علف هرز میچیدیم و میریختیم روی سر مردم. گاهی هم آشغال خوراکیهای باقی مانده را. یک بار سیبی گاز زده، دفعه بعد ته مانده بستنی کیم و....
بلاخره به عنوان مامور سرویس، باید بعضی کارهارا تجربه میکردم تا مطمئن میشدم آخر و عاقبت ندارند. اصلا شاید خانم ناظم اشتباه میکرد.
راننده فقط میخندید و سر تاسف تکان میداد. البته گاهی هم تشر میزد که پلیس جریمهاش میکند.
گاهی راننده را مجبور میکردم نزدیک یک دکه نگه دارد. دوستم باید روزنامه استقلال میخرید. هدفم بالابردن سرانه مطالعه بود و البته خوشحال کردن دوستم. دوستم به عشق عکس کراشش آن روزنامهها را میخرید اما خب مجبور بود بخواندشان تا اطلاعاتی از طرف بهدست آورد. اینطور سرانه مطالعه بالا میرفت. بخاطر این جان نثاریهایم دوستم مدال با شعورترین پرسپولیسی را گردنم انداخته بود.
یک بار هم سر این موضوع با یکی از بچهها دعوایم شد. وسط راه از سرویس پیاده میشد برود سر قرار با نامحرم. درست است که من مامور پایهای بودم اما برای خودم خط قرمزهایی هم داشتم. رگ مسئولیت پذیریام این موقعها ورم میکرد و تبدیل میشد به رگ غیرت. مجبور شدم به ناظم بگویم. دعوایمان شد. او هم نامردی نکرد و قضیه روزنامه را لو داد. البته من گردن نگرفتم. بچهها هم شهادت دادند مامور خوبی هستم. بلاخره من آنقدر مامور نجیبی بودم که کاری به مقنعه عقب رفتهشان نداشته باشم و اجازه بدهم آنها هم برای خرید خوراکی از ماشین پیاده شوند. میدانستند من عزل شوم بهتر از من برایشان پیدا نمیشود.
به خودم که آمدم، نیشم تا بناگوش باز شده بود. اصلا یادم رفته بود چقدر برای یک امضا پاسکاری شدهام. اگر سرعتمان زیاد نبود و بیشتر هم مسیر بودیم، شور نوجوانی به کالبدم برمیگشت و حسابی سر به سرشان میگذاشتم. آن موقعها متلک که میانداختیم وقتی طرف هم پایه بود و جواب میداد تا مدتها سوژه برای خنده داشتیم. سن بلوغ نه تنها صورتمان را پرجوش و زشت کرده بود. اخلاق و رفتارمان را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
تا غروب صد دور خاطرات مدرسه و دوستانم مثل یک فیلم نوستالژی توی سرمچرخ خورد. با خودم میگفتم: (( انتظار داشتم کارما هرچیزی را به من برگرداند جز این یکی را.))
پ ن: محدثه که خود تیکه میانداخت همه عمر ....
پ نتر: خب متاسفانه من هم نیمه تاریک داشتم 😅
توضیحات: خودم دوران نوجوانی پرجوشی را تجربه کردم. اصلا بنظرم این طبیعیترین حالات بدن زشت نیست. متن آغشته به طنز است.
@yekkhordenevisande
یکی از کارهای مورد علاقم شده مصاحبه و نوشتن از غرفهدارهای باسلام.
اگر تمایل دارید روزی کسب و کار خودتان را راه بیاندازید مجله باسلام را از دست ندید.
تجربه غرفهدارها واقعا ارزشمند و کمک کننده هست.
اولین غرفهای که نوشتماش اعیان بود. روایت اعیان را اینجا بخوانید.
https://basalam.com/blog/arka-decora/?utm_source=telegram&utm_medium=Communication&utm_campaign=Text
@yekkhordenevisande
یک خرده نویسنده
پس از بیست سال عاشقی به سبک ونگوگ محکم در آغوشم بگیر. #هایکو_کتاب #حلقه_کتاب @yekkhordenevisande
پ ن: کتابم نرسیده بود. مجبور بودم ی جوری عاشقی به سبک ونگوگ رو بگنجونم
پ ن دو: هایکو کتاب من برای دهمین حلقه کتابخوانی مبنا
پارسال توفیق داشتم عید غدیر مولودی بگیرم. چند دقیقه پیش تلفنم زنگ خورد دیدم شماره خانم مولودیخوان روی صفحه چشمک میزد. خشکم زد. فکر کردم یعنی چهکار دارد. سلام و احوال پرسی کردم
گفت: خانم حاجی قاسمی من پشت درم.
مکث کرد.
_نکنه شما یه حاجی قاسمی دیگهای؟ شما عظیمیه بودی؟
خندیدم
_نه من اون یکیام.
الان باید ناراحت باشم که توفیق نداشتم این ایام جشن بگیرم و مولودی هم دعوت نشدم. یا خوشحال باشم با آدمی خوش روزی اشتباه گرفتنم؟
پن: روزگار غریبیه🌚
(این ایموجی سیگار من کو؟)
پن: شعبان زیبا بر شما مبارک💐💓
پن: چقدر پارسال خوشبخت بودم که کربلا روزیم شد...
@yekkhordenevisande
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح بخیر از گوشه دنج قدیمی من
پشت پرده:
۱_ حالا اصلا تا صبحانمو بخورم و بیام بنویسم بشه ظهر چه اشکالی داره؟
۲_همیشه انقدر شیک نیستم و اکثرا صبح ها به صورت غضبناک یک تکه نون مونده سق میزنم چون حال ندارم بساط صبحانه رو پهن و جمع کنم.
و حالا توجه شما رو به متن بعدی جلب میکنم👇
یک خرده نویسنده
صبح بخیر از گوشه دنج قدیمی من پشت پرده: ۱_ حالا اصلا تا صبحانمو بخورم و بیام بنویسم بشه ظهر چه اشکال
ته فریزر یک سوروک مانده بود. نمیدانم زندایی بابا آن را برای کدام مراسم مادرجان پخته بود. هفتم بود یا یکی از همین پنجشنبههای دلگیری که دور هم قران و دعا میخوانند. چون من نتوانستم جای خالی مادرجان را ببینم و نرفتم میگویم میخوانند. البته هر هفته یک کاری هم پیش آمد تا بهانه کنم و نروم. فردا آخرین پنجشنبه است هفته دیگر چهل روز میشود که مادرجان رفته و ۸۴ روز است که بیبی تنهامان گذاشته. غمها پشت سر هم شبیخون زدند و غافلگیرم کردند. آن هم درست وقتی داشتم با زندگی کنار میآمدم و تازه حالم روبهراه شده بود. این مدت نتوانستم بنویسم یعنی دستم نمیرفت به قلم زدن درباره مرگ. یکبار آمدم برای بیبی چیزهایی بنویسم و بگویم دعاکنید برای مادرجان که روبه راه شود؛ اما دیر شده بود. باید میرفتم تا در چهلماش حضور داشته باشم. امروز هم آمدم بنویسم قهوه یزدی و سوروکی که در متن جدیدم نوشته بودم اینها است، ببینید. میخواستم لینک نوشته جدیدم در باسلام را بگذارم داخل کانال و یک عکس از کنج قدیمی و دنج خانهام را تنگش منتشر کنم. همین. قرار نبود حرفم طولانی شود؛ ولی دیدم یک گوشه عکس قوری لعابی سبز بیبی است و یک گوشهاش سوروک مراسم مادرجان. و دستانم بی اختیار روی صفحات کیبورد تند شد و تایپ کرد.
من از آن نوهها نبودم که پاشنه در خانهشان را دربیاورم. هر چند ماه با اکراه سرزدن به آنها را در برنامهام میگنجاندم. بین کارهای ناتمام خانه و دویدنهای پایان نامه و نوشتنها وهزاران کار نیمهکاره تلنبار شده. وقتی برای دید و بازدید نداشتم.
دلایلی هم ته ذهنم بود برای نرفتن. برای ندیدنشان روی تخت بیمارستان.
دوستشان داشتم و دلم تنگشان میشدم؛ اما نمیتوانستم...
احتمالا این روزها میبینند و حق میدهند و دعاهای خیرشان بغلم میکند.
حس شان نمیکنم خوابشان را هم ندیدم فقط امیدوارم.
پن: ...شوکه بودم نتونستم بقیه رو مجاب کنم قهوه یزدی رو جایگزین چای مجالس بیبی و مادرجون کنیم
پن تر: حالا بیاین متنم رو تو باسلام بخونید که تلخی این متن با شیرینی ویلانج شسته بشه بره.
https://basalam.com/blog/vilange/
پ ن: تا الان با اختلاف ویلانج غرفه موردعلاقم بود. گفتگو طولانیمون باهاشون تو یه متن نگنجیده و قراره همکارمم ازشون بنویسه
انقدر دوستشون داشتم دلم میخواد بگم که شما را شما را به قهوه یزدیهای ویلانج🤌
پن: به خانم نظری میگم ما هر یزدی رو تو کرج میبینیم ی جوری فامیل و آشنا درمیایم چرا آخه نباید با این خاندان فامیل یا دوست یا آشنا باشیم آخه؟
پن برای کسانی که نمیدانند: سوروک یه جور نونه شیرینه معمولا یزدیها خیرات میکنن برای اموات .
@yekkhordenevisande