یکی از کارهای مورد علاقم شده مصاحبه و نوشتن از غرفهدارهای باسلام.
اگر تمایل دارید روزی کسب و کار خودتان را راه بیاندازید مجله باسلام را از دست ندید.
تجربه غرفهدارها واقعا ارزشمند و کمک کننده هست.
اولین غرفهای که نوشتماش اعیان بود. روایت اعیان را اینجا بخوانید.
https://basalam.com/blog/arka-decora/?utm_source=telegram&utm_medium=Communication&utm_campaign=Text
@yekkhordenevisande
یک خرده نویسنده
پس از بیست سال عاشقی به سبک ونگوگ محکم در آغوشم بگیر. #هایکو_کتاب #حلقه_کتاب @yekkhordenevisande
پ ن: کتابم نرسیده بود. مجبور بودم ی جوری عاشقی به سبک ونگوگ رو بگنجونم
پ ن دو: هایکو کتاب من برای دهمین حلقه کتابخوانی مبنا
پارسال توفیق داشتم عید غدیر مولودی بگیرم. چند دقیقه پیش تلفنم زنگ خورد دیدم شماره خانم مولودیخوان روی صفحه چشمک میزد. خشکم زد. فکر کردم یعنی چهکار دارد. سلام و احوال پرسی کردم
گفت: خانم حاجی قاسمی من پشت درم.
مکث کرد.
_نکنه شما یه حاجی قاسمی دیگهای؟ شما عظیمیه بودی؟
خندیدم
_نه من اون یکیام.
الان باید ناراحت باشم که توفیق نداشتم این ایام جشن بگیرم و مولودی هم دعوت نشدم. یا خوشحال باشم با آدمی خوش روزی اشتباه گرفتنم؟
پن: روزگار غریبیه🌚
(این ایموجی سیگار من کو؟)
پن: شعبان زیبا بر شما مبارک💐💓
پن: چقدر پارسال خوشبخت بودم که کربلا روزیم شد...
@yekkhordenevisande
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح بخیر از گوشه دنج قدیمی من
پشت پرده:
۱_ حالا اصلا تا صبحانمو بخورم و بیام بنویسم بشه ظهر چه اشکالی داره؟
۲_همیشه انقدر شیک نیستم و اکثرا صبح ها به صورت غضبناک یک تکه نون مونده سق میزنم چون حال ندارم بساط صبحانه رو پهن و جمع کنم.
و حالا توجه شما رو به متن بعدی جلب میکنم👇
یک خرده نویسنده
صبح بخیر از گوشه دنج قدیمی من پشت پرده: ۱_ حالا اصلا تا صبحانمو بخورم و بیام بنویسم بشه ظهر چه اشکال
ته فریزر یک سوروک مانده بود. نمیدانم زندایی بابا آن را برای کدام مراسم مادرجان پخته بود. هفتم بود یا یکی از همین پنجشنبههای دلگیری که دور هم قران و دعا میخوانند. چون من نتوانستم جای خالی مادرجان را ببینم و نرفتم میگویم میخوانند. البته هر هفته یک کاری هم پیش آمد تا بهانه کنم و نروم. فردا آخرین پنجشنبه است هفته دیگر چهل روز میشود که مادرجان رفته و ۸۴ روز است که بیبی تنهامان گذاشته. غمها پشت سر هم شبیخون زدند و غافلگیرم کردند. آن هم درست وقتی داشتم با زندگی کنار میآمدم و تازه حالم روبهراه شده بود. این مدت نتوانستم بنویسم یعنی دستم نمیرفت به قلم زدن درباره مرگ. یکبار آمدم برای بیبی چیزهایی بنویسم و بگویم دعاکنید برای مادرجان که روبه راه شود؛ اما دیر شده بود. باید میرفتم تا در چهلماش حضور داشته باشم. امروز هم آمدم بنویسم قهوه یزدی و سوروکی که در متن جدیدم نوشته بودم اینها است، ببینید. میخواستم لینک نوشته جدیدم در باسلام را بگذارم داخل کانال و یک عکس از کنج قدیمی و دنج خانهام را تنگش منتشر کنم. همین. قرار نبود حرفم طولانی شود؛ ولی دیدم یک گوشه عکس قوری لعابی سبز بیبی است و یک گوشهاش سوروک مراسم مادرجان. و دستانم بی اختیار روی صفحات کیبورد تند شد و تایپ کرد.
من از آن نوهها نبودم که پاشنه در خانهشان را دربیاورم. هر چند ماه با اکراه سرزدن به آنها را در برنامهام میگنجاندم. بین کارهای ناتمام خانه و دویدنهای پایان نامه و نوشتنها وهزاران کار نیمهکاره تلنبار شده. وقتی برای دید و بازدید نداشتم.
دلایلی هم ته ذهنم بود برای نرفتن. برای ندیدنشان روی تخت بیمارستان.
دوستشان داشتم و دلم تنگشان میشدم؛ اما نمیتوانستم...
احتمالا این روزها میبینند و حق میدهند و دعاهای خیرشان بغلم میکند.
حس شان نمیکنم خوابشان را هم ندیدم فقط امیدوارم.
پن: ...شوکه بودم نتونستم بقیه رو مجاب کنم قهوه یزدی رو جایگزین چای مجالس بیبی و مادرجون کنیم
پن تر: حالا بیاین متنم رو تو باسلام بخونید که تلخی این متن با شیرینی ویلانج شسته بشه بره.
https://basalam.com/blog/vilange/
پ ن: تا الان با اختلاف ویلانج غرفه موردعلاقم بود. گفتگو طولانیمون باهاشون تو یه متن نگنجیده و قراره همکارمم ازشون بنویسه
انقدر دوستشون داشتم دلم میخواد بگم که شما را شما را به قهوه یزدیهای ویلانج🤌
پن: به خانم نظری میگم ما هر یزدی رو تو کرج میبینیم ی جوری فامیل و آشنا درمیایم چرا آخه نباید با این خاندان فامیل یا دوست یا آشنا باشیم آخه؟
پن برای کسانی که نمیدانند: سوروک یه جور نونه شیرینه معمولا یزدیها خیرات میکنن برای اموات .
@yekkhordenevisande