💠 خانم یکی از پاکبانان محله ای در ارومیه مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادند و میگفتند: نفر جایگزین نداریم. رفته بود پیش شهردار، آقای شهردار بهش مرخصی داده بود و خودش رفته بود جاش...
۲۵ اسفند سالروز شهادت #شهید_مهدی_باکری، شهردار ارومیه و فرمانده لشکر 31 عاشورا گرامی باد!
📚📚📚
💠 همسر #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا:
با وجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک میکرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش کارهای خودش را انجام میداد.
یک روز مهدی آمد و گفت شب میهمان داریم، جلسه با بچههای لشکر در خانه ماست، جگر خریده بود و گفت درست کن. گفتم نان نداریم و من هم نمیتوانم بروم در صف نانوایی بایستم، شب زود بیا و نان بخر. طبق معمول آنقدر دیر آمد که همهجا بسته بود. زنگ زد لشکر بچهها نان آوردند. تا برای شام من خواستم مقداری از آن را بخورم، کشید عقب و گفت تو حق نداری از این نانها بخوری، مردم اینها را برای رزمندهها فرستادند، به شوخی گفتم ایبابا من هم زن رزمنده هستم، خندید و گفت نه نباید بخوری. آخر سر من تکه نانهایی که ته سفره باقی مانده بود خوردم.
یکبار دیگر خودکاری از جیبش روی زمین افتاد، برداشتم تا اسم چند سبزی را بنویسم که موقع برگشت از دزفول از کنار جاده بخرم. یکدفعه سرم داد زد و گفت با آن ننویس، مال بیتالمال است، گفتم اما فقط اسم چند تا سبزی را میخواهم بنویسم، گفت نه نمیخواهد بنویسی.
📚📚📚
هدایت شده از یک لاقبای پابرهنه
💠 خانم یکی از پاکبانان محله ای در ارومیه مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادند و میگفتند: نفر جایگزین نداریم. رفته بود پیش شهردار، آقای شهردار بهش مرخصی داده بود و خودش رفته بود جاش...
۲۵ اسفند سالروز شهادت #شهید_مهدی_باکری، شهردار ارومیه و فرمانده لشکر 31 عاشورا گرامی باد!
📚📚📚
هدایت شده از یک لاقبای پابرهنه
💠 همسر #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا:
با وجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک میکرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش کارهای خودش را انجام میداد.
یک روز مهدی آمد و گفت شب میهمان داریم، جلسه با بچههای لشکر در خانه ماست، جگر خریده بود و گفت درست کن. گفتم نان نداریم و من هم نمیتوانم بروم در صف نانوایی بایستم، شب زود بیا و نان بخر. طبق معمول آنقدر دیر آمد که همهجا بسته بود. زنگ زد لشکر بچهها نان آوردند. تا برای شام من خواستم مقداری از آن را بخورم، کشید عقب و گفت تو حق نداری از این نانها بخوری، مردم اینها را برای رزمندهها فرستادند، به شوخی گفتم ایبابا من هم زن رزمنده هستم، خندید و گفت نه نباید بخوری. آخر سر من تکه نانهایی که ته سفره باقی مانده بود خوردم.
یکبار دیگر خودکاری از جیبش روی زمین افتاد، برداشتم تا اسم چند سبزی را بنویسم که موقع برگشت از دزفول از کنار جاده بخرم. یکدفعه سرم داد زد و گفت با آن ننویس، مال بیتالمال است، گفتم اما فقط اسم چند تا سبزی را میخواهم بنویسم، گفت نه نمیخواهد بنویسی.
📚📚📚