روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍
🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜
#قسمت_اول✅
فرشته ای کوچولو از آسمان رسید.روی شاخه درخت نشست.گردو کوچولو که از تنهایی غصه دار بود،سرش را چرخاند.چشمش به فرشته افتاد.خوشحال شد و سلام کرد.فرشته مهربان جواب سلامش را داد و گفت: گردو کوچولو چرا ناراحتی؟
گردو جواب داد:درخت را تکونده اند و من تنها مونده ام.اون قدر کوچولو ام که صاحب باغ هم من را ندید و شاید هم اگه می دید، حاضر نمی شد من را بچینه.من تنها و بی فایده اینجا مونده ام.حتی کلاغی به خودش زحمت نمیده تا منو بچینه و با خودش ببره.
فرشته خندید و گفت:چرا خودت را دست کم می گیری؟ مفید بودن ربطی به بزرگ بودن نداره.اگه بخوای می تونم به تو ثابت کنم.برای این کار می خوام ماموریتی به تو بدم؟! گردو خوشحال پرسید:راست می گی؟چه ماموریتی؟
فرشته گفت:"چند لحظه دیگه کلاغی میرسه و تو را از درخت به پایین پرت می کنه.تو باید خودت را به انبار خانه صاحب باغ پیش گردوهای دیگه برسونی."
به اندازه چند پلک زدن، کلاغی از راه رسید و گردو کوچولو را از درخت به زیر انداخت.گردو تا زمین خورد پا به فرار گذاشت.گردو دوان دوان روی پشت بام قِل خورد و از ناودان چوبی به حیاط افتاد.خودش را به گوشه دیوار کشاند و از کنار در انبار وارد شد.
فرشته کیسه گردو ها را به او نشان داد.گردو به زحمت از کیسه بالا رفت و آرام کنار گردوهای دیگر نشست.گردوهای درشت، خواب بودند.فرشته گفت:حالا بخواب که فردا مسافرتی در پیش داری!!
روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍
🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜
#قسمت_دوم
اویس صورت پیرمرد را بوسید.کیسه را داخل خورجین اسب گذاشت،خداحافظی کرد و به راه افتاد.چند شب و چند روز در راه بود تا خودش را به مدینه رساند.تا به شهر رسید،سراغ خانه پیامبر را گرفت.اویس وقتی به کوچه بنی هاشم رسید،چشمش به نخل های داخل خانه ها افتاد،و از داغی هوا،به سایه درختی پناه برد.
صدای بچه ها بلند بود.اطراف رسول خدا را گرفته بودند و در مسیر مسجد، مثل پروانه دور پیامبر می چرخیدند.و یاران پیامبر سعی می کردند جلوی مزاحمت بچه ها را بگیرند.
اما پیغمبر با نوازش و بغل گرفتن نوبتی بچه ها ، به آنها محبت می کردند.
اویس جلو رفت و دست به سینه سلام کرد.پیامبر خدا به گرمی پاسخ سلامش را دادند.
اویس در میان سر و صداها،سلام و پیغام ابراهیم باغدار را رساند و اجازه خواست تا خودش کیسه گردوها را به در خانه ایشان ببرد.
اویس برای اینکه از ثواب نماز جماعت جا نماند،سریع کیسه گردوها را درِ خانه تحویل داد و برگشت.همسر پیامبر خدا کیسه را گرفتند و با خود به گوشه انبار بردند.کیسه را روی طاقچه قرار دادند و رفتند.
گردو کوچولو که از اول سفر ،دندان روی جگر گذاشته بود و سختیِ پایین و بالا شدن ها و گرد و خاک جاده را تحمل کرده بود،حالا احساس تنگی نفس می کرد.
پا روی شانه دوستانش گذاشت و به بالای کیسه رسید،سعی کرد با فشار، گره کیسه را باز کند،اما موفق نشد.
روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍
🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜
#قسمت_سوم و پایانی
... دلشوره داشت.
یاد روستایش افتاد که در آن سنجاب ها وقت دعوا،با گردو به هم حمله می کردند.یعنی در ماموریتِ فردا، باید او و دوستانش با کلّه چوبی شان به دشمنان پیامبر حمله می کردند؟! شاید هم خبری از دعوا و جنگ نباشد.
این خیال ها گردو کوچولو را نگرانتر کرد،ولی فکر اینکه فرشته کمکش می کند او را آرام می کرد.
گردو کوچولو بعد از چند ساعت فکر و خیال،خوابش برد.و آنقدر خوابش عمیق شد که تا ظهر فردا از خواب بیدار نشد.
موذن با صدای بلند شروع به گفتن اذان ظهر کرد.
فرشته مهربان بالای سر گردو کوچولو آمد و بیدارش کرد.
گردو پرسید: تویی فرشته؟! چه خبر شده؟
فرشته مهربان گفت:یادت که نرفته؟! دیشب گفتم که تو و دوستانِت مامورید تا پیامبر خدا را نجات بدید!!
حالا وقتشه.وقت یک نجات گردویی!!
گردو گفت: خب ما باید چکار کنیم؟ فرشته گفت: تو فقط صبر کن.چند دقیقه دیگه متوجه میشی!!
فرشته رفت.گردو دل توی دلش نبود.احساس می کرد مغزش می خواهد پوستش را بشکند.