#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️
🍀 #قسمت_دوم و پایانی🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
♦️پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست،دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پله ها پایین رفتند.راه پله، دالانی بود که به خانه تنوری می رسید.
♦️مادر به سرعت سه جگرگوشه خود را بیرون برد و از کنار لبه ی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچه ها گفت: شما برید کنار در بالا تا من و بابا ،آقاجون و عزیز را بیاریم.ثمین وحشت زده نمی خواست قبول کند. به مادر چسبید وجیغ کشید.مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد.
♦️حیاط در حال زیر رو رو شدن بود.این را می شد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد می شد،فهمید.متین به صنوبر کنار درب چوبی نگاه کرد.صنوبری که مثل "نگهبانِ کنارِ دروازه"، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه،خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند،از آن طرف خبر می گرفت.اما آب داشت از پایین به سمت تنه درخت، بالا می آمد.برخلاف سمت درِ ورودی،آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط،نرسیده بود.اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود.
♦️آب از آسمان می ریخت و از زمین می جوشید.گویا طوفان نوح بود و متین بدنبال نوح و کشتی نوح.گرداب مقابل چشم بچه ها می چرخید.پاهای بچه ها به زمین پر از گِل چسبیده بود.مادر فِرز و سریع وارد خانه تنوری شد.
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
😎سه جیغ و نصفی…!!🤓
🍀 #قسمت_دوم و پایانی 🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
۳.جیغ سیاه:
بعد از ناهار زنگ در را زدند.پروین خانم مادر تینا بود.اینطور که می گفت حال پدربزرگ تینا خوب نیست و دکتر آوردند بالای سرش.تینا را آورده بود تا شاهد ماجرا نباشد.
مادر،تینا را به اتاق پیش پریا برد.
از او پرسید:
تینا جان! پدربزرگ ات حالش چطوره؟!
تینا نگاهی به پریا انداخت.موهای جلو سرش را به عقب ریخت و مثل دکتری که می خواهد در مورد ابعاد مساله پیچیده ای صحبت کند، با هیجان گفت: چند روزه آقاجونم سرفه می کنه.همه اش توی اتاقش روی تخت خوابیده.پدر و مادرم نمی ذارند من برم پیشش.مادرم می گه:آقاجون از دکترها خوشش نمیاد.
و با لحن خاصی که به نظر موذیانه می آمد، ادامه داد: اما من می دونم چرا از دکتر خوشش نمیاد!؟ چون کرونا گرفته!! آقاجون نمی خواد ببرندش بیمارستان!
مادر نگاهی به چهره پریا انداخت و از رنگِ پریده اش استرس را خواند.رو به تینا گفت: دخترم ! نشونه های کرونا مثل سرما خوردگیه.تا دکتر معاینه نکنه که معلوم نمیشه.
بعد دو تا ماسک به بچه ها داد تا به صورت بزنند و مشغول بازی شوند.مادر خیال کرد بودن ماسک باعث آرامش دخترش می شود.
نیم ساعتی گذشت.
یکدفعه پریا با جیغ مثل کسی که موش یا سوسک دیده،از توی اتاق بیرون آمد و خودش را به حیاط پیش مادر رساند.هم زمان زنگ در خورد.پروین خانم بود.آمده بود تا تینا را با خودش ببرد.تینا دستپاچه وسایلش را برداشت و مثل خرگوشی که از صاحب مزرعه فرار می کند،بیرون پرید.مادر به خاطر بیماری پدربزرگ تینا،چیزی به مادرش نگفت.
روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍
🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜
#قسمت_دوم
اویس صورت پیرمرد را بوسید.کیسه را داخل خورجین اسب گذاشت،خداحافظی کرد و به راه افتاد.چند شب و چند روز در راه بود تا خودش را به مدینه رساند.تا به شهر رسید،سراغ خانه پیامبر را گرفت.اویس وقتی به کوچه بنی هاشم رسید،چشمش به نخل های داخل خانه ها افتاد،و از داغی هوا،به سایه درختی پناه برد.
صدای بچه ها بلند بود.اطراف رسول خدا را گرفته بودند و در مسیر مسجد، مثل پروانه دور پیامبر می چرخیدند.و یاران پیامبر سعی می کردند جلوی مزاحمت بچه ها را بگیرند.
اما پیغمبر با نوازش و بغل گرفتن نوبتی بچه ها ، به آنها محبت می کردند.
اویس جلو رفت و دست به سینه سلام کرد.پیامبر خدا به گرمی پاسخ سلامش را دادند.
اویس در میان سر و صداها،سلام و پیغام ابراهیم باغدار را رساند و اجازه خواست تا خودش کیسه گردوها را به در خانه ایشان ببرد.
اویس برای اینکه از ثواب نماز جماعت جا نماند،سریع کیسه گردوها را درِ خانه تحویل داد و برگشت.همسر پیامبر خدا کیسه را گرفتند و با خود به گوشه انبار بردند.کیسه را روی طاقچه قرار دادند و رفتند.
گردو کوچولو که از اول سفر ،دندان روی جگر گذاشته بود و سختیِ پایین و بالا شدن ها و گرد و خاک جاده را تحمل کرده بود،حالا احساس تنگی نفس می کرد.
پا روی شانه دوستانش گذاشت و به بالای کیسه رسید،سعی کرد با فشار، گره کیسه را باز کند،اما موفق نشد.