eitaa logo
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
263 دنبال‌کننده
717 عکس
2.4هزار ویدیو
11 فایل
👌شعار ما: یک پایان بهاری،همیشه از #یک_روز_بهاری آغاز می شود. 🖋 محسن رجایی(روحانی سطح3) ✍️مدرس روش سخنرانی و کلاسداری ✍️نویسنده داستان های کودک و نوجوان در مجلات کشوری(نویسنده کتاب « #خدای_شادویز ») https://eitaa.com/yekroozebahari313 ادمین: @mrajaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوجوان🎯 ✍ نویسنده: ⚡️ ...!!⚡️ 🍀 🍀 📚 مجله ♦️درست دو ساعت پیش از آمدن سیل، پدر مجبور شد دوچرخه بچه‌ها را به میخ بزرگ روی دیوار حیاط آویزان کند. متین و مبین از چند روز پیش که پدر دوچرخه را برایشان خرید، همه بازی‌ها را کنار گذاشته بودند و کارشان شده بود دوچرخه‌بازی. و هر روز توی حیاط یا کوچه دعوا بود بر سر این‌که نوبت سواری کدامشان است. بالاخره مادر از این وضع شکایت کرد و پدر چاره را در آویزان کردن دوچرخه دید. ♦️آن روز متین و مبین طبقه بالا، مقابل ایوان دراز کشیده بودند. خوابشان برده بود. وقتی چشم باز کردند پدر را دیدند که از اداره برگشته بود. هوا آفتابی بود. اما کم‌کم ابرها مثل گلوله‌های پنبه از هر طرف جمع می‌شدند. متین برخاست و به پدر سلام کرد. مادربزرگ مثل همیشه با دوک پشم‌ریسی، مشغول بود. پدر بزرگ از پله‌ها بالا آمد.کنار پدر نشست و رو به او گفت: "مرتضی! ابرهای سیاه دارن آسمونو می‌پوشونن. به نظرم می‌خواد بباره. ابرها خیلی سنگین به نظر می‌رسن! " پدر نگاهی به بیرون انداخت و با تکان دادن سر، تایید کرد. ♦️باران شروع شد. باورکردنی نبود. از آسمان به جای ریزه های آب ، دانه های درشت به زمین حمله ور شدند.خانه خشت وگِلی و ضربات قطره های پرضرب باران!! متین همیشه باران را دوست داشت.اما این باران،قاصدک خوش خبری نبود. مادر زودتر از همه این موضوع را فهمیده بود.برای همین با هول وهراس از اتاق بغل آمد تو.
نوجوان🎯 ✍ نویسنده: ⚡️ ...!!⚡️ 🍀 و پایانی🍀 📚 مجله ♦️پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست،دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پله ها پایین رفتند.راه پله، دالانی بود که به خانه تنوری می رسید. ♦️مادر به سرعت سه جگرگوشه خود را بیرون برد و از کنار لبه ی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچه ها گفت: شما برید کنار در بالا تا من و بابا ،آقاجون و عزیز را بیاریم.ثمین وحشت زده نمی خواست قبول کند. به مادر چسبید وجیغ کشید.مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد. ♦️حیاط در حال زیر رو رو شدن بود.این را می شد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد می شد،فهمید.متین به صنوبر کنار درب چوبی نگاه کرد.صنوبری که مثل "نگهبانِ کنارِ دروازه"، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه،خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند،از آن طرف خبر می گرفت.اما آب داشت از پایین به سمت تنه درخت، بالا می آمد.برخلاف سمت درِ ورودی،آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط،نرسیده بود.اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود. ♦️آب از آسمان می ریخت و از زمین می جوشید.گویا طوفان نوح بود و متین بدنبال نوح و کشتی نوح.گرداب مقابل چشم بچه ها می چرخید.پاهای بچه ها به زمین پر از گِل چسبیده بود.مادر فِرز و سریع وارد خانه تنوری شد.