#قصھ_دلبࢪے💜💞💜
#قسمت_سوم💞
خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:
آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگار هایش راهم از سر همین می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد!
به خانم ابویی گفتم:
بهش بگو این فکرو از توی مغزش بریزه بیرون!
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سردرنمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هر جا میرفتم جلوی چشمم بود :
معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نماز خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند:
«از این آدم مأخوذ به حیا بعیدهاین کارا!»
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من میپرسید
«با چی و کی برمیگردید؟»
یک بار گفتم :
« به شما ربطی نداره که من با کی میرم!»
اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.
میگفتم :
«اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته! »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که
« سینی رو بدین به من سنگینه!»
گفتم:
«ممنون، خودم میبرم!» و رفتم.
از پشت سرم گفت :
«مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :
« فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخانه!»
#پایان_قسمت_سوم💗
➣♡ @yoosofezahra_1180 ♡
#قصّھ_دلبࢪے 💜💞💜
#قسمت_سوم💞
خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:
آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگار هایش راهم از سر همین می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد!
به خانم ابویی گفتم:
بهش بگو این فکرو از توی مغزش بریزه بیرون!
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سردرنمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هر جا میرفتم جلوی چشمم بود :
معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نماز خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند:
«از این آدم مأخوذ به حیا بعیدهاین کارا!»
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من میپرسید
«با چی و کی برمیگردید؟»
یک بار گفتم :
« به شما ربطی نداره که من با کی میرم!»
اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.
میگفتم :
«اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته! »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که
« سینی رو بدین به من سنگینه!»
گفتم:
«ممنون، خودم میبرم!» و رفتم.
از پشت سرم گفت :
«مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :
« فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخانه!》
#پایان_قسمت_سوم۳💗
➣♡ @yoosofezahra_1180 ♡