eitaa logo
🇵🇸 یوسف زهـــــرا 🇮🇷
343 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
🔸امام شناسی ❤️ 🔸دشمن شناسی 📛 🔸روایات و پیشگویی های ائمه و عالمان دینی 📚 🔸سخنرانی های اساتید معتبر 👌🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕 👇 حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی! اصلا باورم نمیشد. عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد : وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده! برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمیشد این صدا صدای او باشد. برخلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمأنینه حرف می‌زد. تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. 💞💞 از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اور کت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دههٔ شصت پیاده شده و همون جا مونده! به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور میزد جلوی خنده اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم، با دوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و می گفتم : بچه ها، باز هم دار و دسته محمد خانی! بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کارو کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند، برای همین ازش بدم می آمد. فکر می کردم از این آدم های خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت. خیلی ها می‌گفتند : مداحی میکنه، هیئتیه ، میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست! ۱💗
💜💞💜 💞☺👇 توی چشم من اصلا اینطور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن ها می خندیدم که اینقدر ها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه،دعای عرفه برگزار می شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم : دانشگاه به این بزرگی و این چندتا تکه موکت! در جواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه! وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم¢. جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که (بفرمایید!) بدون مقدمه گفتم : این موکتا کمه! گفت: قد همینشم نمیان! بهش توپیدم : ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه! او هم با عصبانیت جواب داد : این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شروع شد، روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسهٔ کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری شود. همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم، هر کاری به نظرم درست بود، همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور میرفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید : این اینجا چی کار می کنه؟ همهٔ بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمی به همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطُق نمی‌زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم : گوشه معراج داشت خاک می‌خورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه! با عصبانيت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین! حرف دلم را گذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همهٔ کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه! اینکه نشد کار! لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین. با این یاد آوری که (زود تر جلسه رو شروع کنین)، بحث را عوض کرد. °°° وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت : .. آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خاستگاری از تو! .. ۲💗 💚 ➣ツ ➣♡ @yoosofezahra_1180
💜💞💜 💞 خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگار هایش راهم از سر همین می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم: بهش بگو این فکرو از توی مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سردرنمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هر جا میرفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نماز خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند: «از این آدم مأخوذ به حیا بعیدهاین کارا!» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می‌پرسید «با چی و کی برمی‌گردید؟» یک بار گفتم : « به شما ربطی نداره که من با کی میرم!» اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می‌گفتم : «اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته! » گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که « سینی رو بدین به من سنگینه!» گفتم: «ممنون، خودم میبرم!» و رفتم. از پشت سرم گفت : «مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!» چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم : « فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخانه!» 💗 ‌‌➣♡ @yoosofezahra_1180
💜💞💜 💞 خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگار هایش راهم از سر همین می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم: بهش بگو این فکرو از توی مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سردرنمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هر جا میرفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نماز خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند: «از این آدم مأخوذ به حیا بعیدهاین کارا!» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می‌پرسید «با چی و کی برمی‌گردید؟» یک بار گفتم : « به شما ربطی نداره که من با کی میرم!» اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می‌گفتم : «اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته! » گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که « سینی رو بدین به من سنگینه!» گفتم: «ممنون، خودم میبرم!» و رفتم. از پشت سرم گفت : «مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!» چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم : « فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخانه!》 ۳💗 ➣♡ @yoosofezahra_1180
💜💞💜 ٤💗 گاهی چشم غره ای هم میرفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی را که می خواست برای بسیج انجام دهم، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه عکس میداد. نقشه ای سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه های « بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می‌گرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسه معراج افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می‌کرد : هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که اش نذری بدهد. قید یکی دوتا از اردو را هم زدم. یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم : «جهان بینی اش نوک دماغشه! آدم خودمچکربین!» در اردو هایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت : «جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید!» ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این در رفتن ها مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید. یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به! آقا خودش آن جا است. نمونه اش حسینیه ی گردان تخریب دوکوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه. شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق علیه السلام قرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته هستند، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سر حال از برنامه ها استفاده کنند! » و اجازه نداد. گفت : « همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیه حاج همت!» باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق علیه السلام شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجا است! داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو می نشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض می شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می خواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش را در آورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره ی اتوبوس انداختم بیرون. نمی‌دانم فهمید کار من بوده یا نه. اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد. فقط میخواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتی روحانی کاروان می گفت « باند های بلند گو را زیر سقف اتوبوس نصب کنیم تا همه صدا ا بشنوند»، من با آن شال باند ها را می‌بستم. با این ترفند ها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی‌کرد. در صفر مشهد، ساعت 11 شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد. گفت: « چرا به برنامه نرسیدین؟» عصبانی گذاشتم توی کاسه اش : « هیئت گرفتین برای من یا امام حسین علیه السلام؟ اومدم زیارت امام رضا علیه السلام نکه بندِ برنامه ها و تصمیم های شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟» دق دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم : «شما خانم هایی رو به اردو اوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که!» باز گفت : « گروه سه چهار نفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعد هم یا با خودم برگردین یا بزارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!» میخواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که « از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم!» کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت 3 صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی‌فهمیدم اینکه با من اینطور سرشاخ می‌شود و دست از سرم بر نمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت : « خانم ها بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. رفتار هایش را قبول نداشتم. فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در با روی ترش کرده نگاهم
💜💞💜 💗 فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس، درحالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونه پر ريشش را گذاشت روی مشتش و گفت : «یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!» نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود : « آزاد شدم! » صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود. زهی خیال باطل! تازه اولش بود. هر روز به هر نحوی پیغام میفرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید : «چرا هر کی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم : «ما به درد هم نمی خوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد : «ولی من فکر می کنم خیلی به هم میخوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش : «آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خندهٔ پیروز مندانه ای سر داد، انگار به خواسته اش رسیده بود : « یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شما هم حل میشه؟» جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم : « ببینید! حالا اینقدر دست دست می کنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!» زیر لب با خودم گفتم : «چه اعتماد به نفس کاذبی»، اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید : « حسرت این روزا ! » مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم. از دستش راحت شده بودم. کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الا او. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت : «معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!» نمی دانم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا اینطور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده! وقتی برگشت پیغام داد می‌خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ابویی گفت: «دوسه ساله این بنده خدارو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که‌! بزار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!» گفتم : «بیاد! ولی خوشبین نباشه که بله بشنوه!» شب میلاد حضرت زینب علیهاالسلام مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: «مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم : «خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!» خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!» با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می‌نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت : « چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» ٥💗 ➣♡ @yoosofezahra_1180
💜💞💜 از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی در حال میبره میلرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم! نشست روبه رویم خندید و گفت: « دیدید آخر به دلتون نشستم!» زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی‌گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : 'اینجا جائیه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن' نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!» نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام علیه السلام بود و دل من. از 19 سالگیش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود : « راست کارم نبودن، گیر و گور داشتن!» گفتم : «از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟» خندید و گفت : «توی این سالها شما رو خوب شناختم!» یکی از چیز هایی که خیلی نظرش جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود که می خوانم.همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می گفت : « خوشم میاد شما این کتاب ها رو نخوندین بلکه خوردین!» فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت : «وقتی این کتاب ها رو میخوندم، واقعا به حال اونها غبطه میخوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشه، نایابه!» من هم وقتی آنها رو می‌خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می‌کشند، ولی حلاوتی که آنها چشیده اند، خیلی هانچشیده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که « اگر همین امشب جنگ بشه، من می رم، مثل وهب!» می خواستم کم نیاورم، گفتم : « خب منم میام!» منبر کاملی رفت مثل آخوند ها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیز هایی که به آنها گفته بود. گفتم: « من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم!» می گفت: « اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!» گفت: «از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده و بقیه خواستگاریا رو سوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!» می خندید که « چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین، می گفتم نه من همین ریختی میچرخم!» یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت : «حرفتون که تموم شد، کارتون دارم!» از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می‌زد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد. گاهی با حنده به من تعارف می کرد : « خونه خودتونه بفرمایین!» زیاد سوال می پرسید. بعضی‌هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار. خاطرم هست که پرسید : «نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟» گفتم: « ایشون رو قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم!» گیر داد که « چقدر قبولش دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید، گفتم : « خیلی!» خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت : «اگه آقا بگن من را بکشید، می کشید؟» بی معطلی گفتم : « اگه آقا بگن، بله!» نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @yoosofezahra_1180
💜💞💜 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی‌ اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود، طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است. پروپرو گفت: «اسم بچه هامون هم انتخاب کردم : امیر حسین، امیر عباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آب‌جوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید : « هنوز ن به باره ن به داره!» یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه ها جادویم کرد : تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت : «دوتا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا علیه السلام، یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!» برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها. درشت نوشته بود. از همان جا خواندم، زبانم قفل شد : (تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی) انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند : «هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا درو گاز پیداش نمیشه. یه پوست تخمه جابه جا نمیکنه! خیلی نازنازیه!» خندید و گفت : «من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین! اینا کا مام نیست!» حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. التماس می کردم : «شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول کن نبود، مرغش یه پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا اینقدر یک دندگی می‌کند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی‌شوم. دیدم بیرون برو نیست دل به دریا زدم و گفتم : «پام خواب رفته!» از سرِ لغزپرانی گفت: «فکر کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!» دلش روشن بود که این ازدواج سر می‌گیرد. نزدیک در به من گفت : « رفتم کربلا زیر قبة به امام حسین علیه السلام گفتم : برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!» دلم را برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام. نه پولی، نه کاری، که مدرکی، هیچ. تازه باید بلد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید : «تو همه این ها را میدونی و قبول می کنی؟» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: «سه نفر رو معرفی کن تا اگه شوالی داشتم، از اونا بپرسم!» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه اش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه اول که او را دید، گفت : «این چقدر مظلومه!»، باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد : شبیه شهدا، مظلوم. یاد حس و حالم قبل از این روز ها افتادم. محمدحسینی که امروز میدیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم، کمی که خاطر جمع شد، به محمدحسین زنگ زد که «می خوام ببینمت!» فرارو مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانش جویی اش زندگی می کرد. من هم با پدرو مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت :از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم...
💜💞💜 قارقار صدای موتورش در کوچه ما پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید :چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید: « داییتون نظامیه؟» گفتم : « از کجا میدونید؟» خندید که « از کفشش حدس زدم!» برایم جالب بود، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر و خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید : «نظرتون چیه؟» گفتم : «همون که حضرت آقا میگن!» بال درآورد. قهقه زد : « یعنی چهارده تا سکه!» از زیر چادرم سرم را تکان دادم که یعنی بله! میخواست دلیلم را بداند. گفتم : «مهریه خوش بختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم: «بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد!» این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس میکردم زور می‌زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت: «راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه!» ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس می کردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد. گفت: «دنبال پایه میگشتم، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه!» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد : «هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!» * * * مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می آمد. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند: «بهتره برید امامزاده جعفر علیه السلام یزد.» خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی تهران. مخالفت کرد، گفت: «باید یکی رو ساده بگیریم!» اصلا راضی نشد، من را انداخت جلو که بزرگتر هارا راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد. همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم : « پنجاه درصد ازدواج تحقیقه و پنجاه درصدش توسل.نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می توان به توسل دل بست.» بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام همان که خِیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح میدیم. در بین همهمه زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح : «ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.» همه را سپردم به امام علیه السلام. هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می رفتم و روضه گوش میدادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم :کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت: « نخوابید؟برو یه سوره قرآن بخوان!» ساعت شش شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می کردند. نشسته بودم و برّوبر نگاهشان می کردم. به خودم می گفتم: « یعنی همه این ها داره جدی میشه؟» خاله ام غرلندی کرد که « کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغیه امامزاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد این آدم، تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم : « شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟» در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش : یکبار برای مراسم عقد، یکبار هم برای عروسی. در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند : « حالا چرا امامزاده؟» نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه لخت. سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. @yoosofezahra_1180