اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_49 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ رو به ارباب گفتم:«از کجا معلوم او
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم: فاطمه.ج
#part_50
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#غلام
خدا لعنتت کنه دختر، دو دقیقه نمیتونه اون عقل رو خاموش کنه.
حالا کلی دردسر میخواد تا نقشم عملی بشه. با فکری که به ذهنم رسید سریع گوشی رو در اوردم و شماره ساسان رو گرفتم و از عمارت کمی دور تر رفتم.
با پیچیدن صدای ساسان تو گوشی لبخندی به لب زدم.
+سلام رفیقه قدیمی ساسان خان.
_سلام غلام داش روالی؟
+نوکرم. داداش یه کاری برات دارم.
_بگو گوش میدم.
کاغذ تو دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم: راستش یه پسری هست یکم باهاش خورده ریزه دارم...
_حله.
+نوکرتم پس سریع برو این آدرسه املاکی که برات میفرستم.
_غمت نباشه درستش میکنم.
+دمت گرم پس من فعلا برم.
_خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم آخیش.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد الهے داࢪد 》