🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت12
💢💢نوعروس و داماد
رسول خدا در حدیثی به ام سلمه همسر خود فرمود فاطمه را نزد من آور. ام سلمه رفت و فاطمه نوعروس را به همراه آورد که دامن هایش را به زمین می کشید و به خاطر شرم از رسول اکرم عرق می ریخت و پایش لغزید.
رسول خدا فرمود خداوند تو را از لغزش دنیا و آخرت معاف دارد و چون در حضور پیامبر ایستاد آن حضرت روپوش از صورتش برداشت تا علی عروسش را ببیند آنگاه دست فاطمه را گرفت و در دست علی نهاد و فرمود:
خداوند دختر رسول خدا را بر تو مبارک کند یاعلی فاطمه همسر خوبی است و ای فاطمه علی شوهر خوبی است سپس فرمود به خانه خود بروید منتظر بمانید تا من نزد شما بیایم...
بحار، جلد 43 ص 96
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
🌍http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت 13
💢💢گریه فاطمه علیها السلام
سلیمان ابن بریده به روایت از پدرش گوید: رسول اکرم به من فرمود که با هم به عیادت فاطمه برویم.
بریده گفت هنگامی که بر او وارد شدیم و همین که فاطمه پدرش را دید گریست حضرت فرمود دخترم علت گریه ات چیست؟
فاطمه عرض کرد کمی غذا و اندوه فراوان و بیماری سخت.
حضرت فرمود به خدا قسم آنچه نزد خداوند است بهتر از آن می باشد که شما او را دوست می دارید.
یا فاطمه آیا خشنود نمیشوید که تو را به علی تزویج کردم که اسلام از همه بیشتر و علمش همگان بیشتر و حلم او از همه برتر و دو فرزندت سرور جوانان بهشت می باشند.
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت14
💢💢علی علیه السلام در بالای کعبه
امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود پس به بالای کعبه مشرفه برآمدم رسول اکرم(ص) خود را به کنار کشید و به من فرمود بت بزرگ را که بت قریش است به زمین بیفکن و آن از مس ساخته شده و با میخ های آهنین به زمین استوار بود.
رسول خدا فرمود آن را بر کن و خود می فرمود: انجام بده انجام بده و آیه( اسرا ۸۱ ) "حق آمد و باطل از میان رفت همانا باطل از میان رفتنی است" را مکرر قرائت میکرد و من پیوسته در کار از جای کندن آن بودم بالاخره موفق شدم. رسول خدا(ص) فرمود آن را به پایین بیفکن.
من به دستور رفتار کردم و آن درهم شکست و از بالای کعبه معظمه به زیر آمدم من در خدمت پیامبر اکرم (ص) به شتاب روان شدیم مبادا آنکه کسی از قریش و دیگران ما را ببینند علی علیه السلام فرمود: و تا این ساعت کسی از کعبه بالا نرفته است.
فضائل الخمسه ج2 ص341
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت 15
💢💢به آسمان دست یازم
به روایت ابو مریم اسدی امیرالمومنین علیه السلام فرمود: در شبی که پیامبر خدا به من فرمان داد که در بسترش بخوابم و خود از مکه مکرمه هجرت کرده و بیرون رفت مرا با خود همراه کرد و به سوی بت ها رفتیم و به من فرمود بنشین و من در جوار کعبه نشستم.
حضرت بر دوش من بالا رفت و فرمود برخیز من برخاستم و چون ناتوانی مرا دید: بنشین. من نشستم و حضرت از دوش من فرود آمد و خود بر زمین نشست و فرمود:
یا علی بر دوش من بالا برو من بر دوش مبارکش برآمدم و حضرت مرا حرکت داد و به خیال من رسید که اگر می خواستم که به آسمان دست یازم می توانستم بر بام کعبه برامدم و رسول اکرم کناره گرفت و من بزرگ آنان را که از مس ساخته شده و با میخ آهنی در زمین محکم شده بود بدیدم و تصمیم گرفتم آن را از جا بر کنم که حضرت به من فرمود:
از جایش بکن من به دستور رفتار کردم حضرت فرمود انجام بده تا سرانجام آن را کندم
حضرت فرمود آن را به زمین بکوبم من کوبیدم و آن را شکستم و از بام کعبه به زیر آمدم.
و در خبر است که علی علیه السلام فرمود به خدا قسم اگر می خواستم که دست به آسمان برم می بردم
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت17
💢💢علی(ع) برادر محمد(ص)
سالم گوید امیرالمومنین فرمود رسول اکرم به خدیجه در مکه مکرمه فرمان داد و خدیجه به دستور عمل کرد و طعامی پخت و به علی فرمود:
فرزندان عبدالمطلب را به نزد من دعوت کن علی چهل مرد را فراخواند حضرت رسول اکرم به علی فرمود طعام را تو حاضر کن.
علی فرماید: آبگوشت را به نزد آنان بردم که تنها خوراک که یک تن از آنها می شد همه از آنها خوردند و سیر شدند و دست کشیدند.
رسول خدا سپس فرمود به آنان آب ده. من با ظرفی که یک نفر را فقط سیراب میکرد آبشان دادم و همه سیراب شدند.
ابولهب گفت: محمد شما را سحر کرد سپس پراکنده شدند و حضرت دعوتی در امر دین از ایشان نکرد چند روزی بگذشت بدان گونه غذایی آماده ساخت و سپس به من فرمان داد آنان را جمع کردم و خوردند آنگاه به آنها فرمود:
در امر رسالت چه کسی مرا کمک می دهد و با من بیعت می کند تا اینکه برادرم شود و بهشت برای او باشد؟
علی میفرماید من عرض کردم یا رسول الله من این کار را می کنم در حالی که سنم از همه کمتر و ساق پایم از همه باریک تر می باشد.
مردم خاموش ماندند. سپس به ابوطالب گفتند پسرت را نمیبینی؟
ابوطالب گفت او را به حال خود واگذارید که از پسر عموی خود در خیرخواهی کوتاهی نمی کند.
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت17
💢💢علی(ع) برادر محمد(ص)
سالم گوید امیرالمومنین فرمود رسول اکرم به خدیجه در مکه مکرمه فرمان داد و خدیجه به دستور عمل کرد و طعامی پخت و به علی فرمود:
فرزندان عبدالمطلب را به نزد من دعوت کن علی چهل مرد را فراخواند حضرت رسول اکرم به علی فرمود طعام را تو حاضر کن.
علی فرماید: آبگوشت را به نزد آنان بردم که تنها خوراک که یک تن از آنها می شد همه از آنها خوردند و سیر شدند و دست کشیدند.
رسول خدا سپس فرمود به آنان آب ده. من با ظرفی که یک نفر را فقط سیراب میکرد آبشان دادم و همه سیراب شدند.
ابولهب گفت: محمد شما را سحر کرد سپس پراکنده شدند و حضرت دعوتی در امر دین از ایشان نکرد چند روزی بگذشت بدان گونه غذایی آماده ساخت و سپس به من فرمان داد آنان را جمع کردم و خوردند آنگاه به آنها فرمود:
در امر رسالت چه کسی مرا کمک می دهد و با من بیعت می کند تا اینکه برادرم شود و بهشت برای او باشد؟
علی میفرماید من عرض کردم یا رسول الله من این کار را می کنم در حالی که سنم از همه کمتر و ساق پایم از همه باریک تر می باشد.
مردم خاموش ماندند. سپس به ابوطالب گفتند پسرت را نمیبینی؟
ابوطالب گفت او را به حال خود واگذارید که از پسر عموی خود در خیرخواهی کوتاهی نمی کند.
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
🌍 https://t.me/joinchat/AAAAADvIvzjsjReiU_9L2Q
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
#قسمت 18
سفر با رسول خدا(ص)
قسمتی از خطبه قاصعه
و من در پی او بودم در سفر و حضر چنان که شتر بچه در پی مادر.
هر روز برای من از اخلاق خود نشانهای برپا می داشت و مرا به پیروی آن می گماشت. هر سال در غار حرا خلوت می گزید من او را میدیدم و جز من کسی وی را نمیدید آن هنگام جز خانه ای که رسول خدا و خدیجه در آن بود در هیچ خانهای مسلمانی راه نیافته بود من سومین آنان بودم روشنایی وحی را میدیدم و بوی نبوت را میشنودم.
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان _هفدهم
💢💢علی(ع) برادر محمد(ص)
سالم گوید امیرالمومنین فرمود رسول اکرم به خدیجه در مکه مکرمه فرمان داد و خدیجه به دستور عمل کرد و طعامی پخت و به علی فرمود:
فرزندان عبدالمطلب را به نزد من دعوت کن علی چهل مرد را فراخواند حضرت رسول اکرم به علی فرمود طعام را تو حاضر کن.
علی فرماید: آبگوشت را به نزد آنان بردم که تنها خوراک که یک تن از آنها می شد همه از آنها خوردند و سیر شدند و دست کشیدند.
رسول خدا سپس فرمود به آنان آب ده. من با ظرفی که یک نفر را فقط سیراب میکرد آبشان دادم و همه سیراب شدند.
ابولهب گفت: محمد شما را سحر کرد سپس پراکنده شدند و حضرت دعوتی در امر دین از ایشان نکرد چند روزی بگذشت بدان گونه غذایی آماده ساخت و سپس به من فرمان داد آنان را جمع کردم و خوردند آنگاه به آنها فرمود:
در امر رسالت چه کسی مرا کمک می دهد و با من بیعت می کند تا اینکه برادرم شود و بهشت برای او باشد؟
علی میفرماید من عرض کردم یا رسول الله من این کار را می کنم در حالی که سنم از همه کمتر و ساق پایم از همه باریک تر می باشد.
مردم خاموش ماندند. سپس به ابوطالب گفتند پسرت را نمیبینی؟
ابوطالب گفت او را به حال خود واگذارید که از پسر عموی خود در خیرخواهی کوتاهی نمی کند.
ادامه دارد...
⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری. پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد. به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من. گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم. خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش، جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد. عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم. مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. گفت: مگر تو کی هستی؟ گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود. جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی. پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
🌍 http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستان
🔰طرماح بن عدی، دیپلماتی در تراز حکومت علوی...
✅براى امير المومنين(؏) نامه اى از معاويه رسيد...
✍️حضرت مهر نامه را شكست و قرائت كرد:
🔥"از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على!
☘️اى على! در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين عايشه و اصحاب رسول خدا طلحه و زبير كردى، اكنون مھياى جنگ باش!
🌹امام علی(عَلَیْهِ السَّلام) جواب نامه را اينگونه نوشت:
از طرف عبداللّٰه، تو به رياست مےنازى و من به بندگى خداوند، من آماده جنگ هستم.
به همان نشان كه انا قاتل جدك و عمك و خالك:«من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم»
🔶سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند، پرسيد:«كيست كه اين نامه را به شام ببرد؟»
كسى جواب نداد...
✅دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طرماح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد:«على جان! من حاضرم.»
☘️حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد، فرمود: طرماح!
به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش...
🌹طرماح گفت:سمعاً و طاعةً... آنگاه نامه را گرفت و بسوى شام حركت كرد...
🍂 معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند...
🔥معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد.
🌿طرماح وقتى وارد شد و آن فرشھاى رنگين و بساط مفصل را ديد، بےاعتناء با همان كفشهاى خاك آلوده اش قدمھایش را بر فرشھا گذاشت!
🌱سپس خود را به معاويه رساند و همانطور كه او بر مسندش چونان خوکی لميده بود، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد!
🌑اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه پاهايت را جمع كن!
اما او گفت: تا آن مردک(معاويه) پاهايش را جمع نكند، من نیز هم پاهايم را جمع نخواهم كرد!
⚡️عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت:«اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند.»
🔥معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند، از او پرسيد:«از نزد كه به خدمت كه آمده اى؟»
🍀طرماح گفت:«از طرف خليفۂ برحق، اسداللّٰه، عين اللّٰه، اذن اللّٰه، وجه اللّٰه، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن، معاوية بن ابى سفيان!
⛔️معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على(عَلَيْهِ السَّلام)را ساكت كند، گفت:«نامه را بده ببينم!»
🍀طرماح گفت:«روى پاهايت مےايستى، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على(عَلَيْهِ السَّلام)را ببوسم و به تو بدهم...
🔥معاويه گفت:«نامه را به عمرو عاص بده.»
🍀طرماح گفت:«اميرى كه ظالم است، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نميدهم.
🔥معاويه گفت:«نامه را به يزيد بده»
🍀طرماح گفت:«ما دل خوشى از شيطان👹 نداريم چه رسد به بچه اش!
بالاخره معاويه طبق خواسته طرماح عمل کرد و نامه را گرفت و خواند...
⚡️بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اينگونه بنويسد:
«على! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است، مهياى نبرد باش!»
🍀طرماح برخاست و گفت:«من خودم جواب نامه ات را مےدهم»
سپس گفت:
«على(عَلَيْهِ السَّلام) خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت...!
🌼سپس خواست برود كه معاويه گفت:«طرماح! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو.»
🌹اما طرماح بےاعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت...
🔥معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت:«حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يك ساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد، از من طرفدارى كند!»
🔥عمرو عاص گفت:«بخدا اگر على به شام بيايد، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او ميخوانم اما غذايم را سر سفره تو ميخورم!!»
📚منبع: الأختصاص، ص ١٣٨
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927
#داستان
یکی از یاران امیرالمومنین
که بعد ها وارد سپاه معاویه شد؛
شبی برای شام میهمان معاویه بود.
هنگام طعام به معاویه گفت:
این غذا چیست؟!
گفت: غذای مخصوص از مغز،
و سر حیوانات است با روغن بادام!
بغض گلویش را گرفت و گفت:
شبی در دارالاماره مهمان علی(ع) بودم....
غذای من یک نان و کمی شیر بود،
و غذای خودش یک نان خشک
که در آب میزد و میخورد...
و آرد آن از زمینی بود که خودش کاشته بود!
وقتی خادم آمد سفره را جمع کند؛
به او گفتم:
علی پیرمرد شده است و کارهایش زیاد است!
به غذایش بیشتر رسیدگی کنید....
خود امیرالمومنین جوابم را داد!
و فرمود:
رئیس و پیشوای مومنین
باید از نظر غذا مسکن و لباس
از همه پایین تر باشد!
تا روز قیامت بازخواست او کمتر باشد...
معاویه گریه کرد و گفت: اسم کسی برده شد
که فضائلش قابل انکار نیست...!
#فضیلتآناستکهدشمنانبرآنگواهیدهند
| سیمایغدیرص۱۲۴
@yousefezahra
#داستان ازدواج امام حسن عسکری(ع) با شاهزاده روم
«ملیکا» مادر امام زمان(ع) از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی و از طرف مادر، نوه «شمعون» بود.به گزارش حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ مادر امام زمان(ع) نامش «ملیكه» (ملیكا) بود، او از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی بود، و از طرف مادر، نوه «شمعون» بود. شمعون از یاران مخصوص حضرت عیسی(ع) و وصی او بود.ملیكه با اینكه در كاخ میزیست و با خاندان امپراطوری زندگی میكرد، اما آن چنان پاك و باعفّت بود كه گویی نسبتی با این خاندان نداشت، بلكه به مادر و خانوادة مادری خود رفته و زندگیش همچون زندگی شمعون، و عیسی بن مریم از صفا و معنویت و پاكی خاصّی برخوردار بود. از این رو نمیخواست، با خاندان امپراطوری دنیا پرست، بیامیزد بلكه دوست داشت و هدفش این بود كه در یك خانواه پاك خداپرست، زندگی كند، خداوند او را در این هدف كمك كرد و او را به طور عجیب به خواسته و هدفش رساند.خواستگاری و مجلس عقد حضرت نرجس «علیها السلام»ملیكه وقتی كه به سنّ ازدواج رسید، جدّش امپراطور روم، خواست او را به همسری برادرزادهاش درآورد. با توجه به اینكه كسی نمیتوانست از فرمان امپراطور سرپیچی نماید، امپراطوری از طرف برادرزادهاش، از ملیكه خواستگاری كرد و سپس مجلس عقد بسیار باشكوهی ترتیب داد كه در آن مجلس سیصد نفر از برگزیدگان روحانیون و كشیشان مسیحی و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدین و ثروتمندان شركت داشتند.مجلس در كاخ با شكوه امپراطور برگزار شد، تخت بزرگی را كه با انواع جواهرات و طلا و نقره و یاقوت و عقیق، آراسته شده بود، در جای مخصوص كاخ گذاشتند، برادرزاده امپراطور روی آن تخت نشست، تشریفات مراسم عقد فراهم شد، دربانان و خدمتگزاران با لباسهای مخصوص خدمت هر یك در جایگاه خود ایستادند، در اطراف كاخ قندیلها و چهل چراغها، مجلس را جلوه خاصّی داده بود، ناقوس نواخته شد، روحانیون برجستة مسیحی كنار تخت با عبا و كلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست در دو طرف به صف ایستادند و كتاب مقدّس انجیل در دست داشتند، همین كه انجیل را گشودند كه آیات آن را تلاوت كنند، ناگهان زلزله آمد، كاخ لرزید، و هر كسی كه روی تخت نشسته بود بر زمین افتاد، خود امپراطور و برادرزادهاش نیز از تخت بر زمین افتادند، ترس و لرز حاضران را فراگرفت، یكی از كشیشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض كرد: «این حادثه عجیب، نشانه بلا و خشم خدا و علامت پایان یافتن آیین و مراسم است، ما را مرخص فرمایید برویم» . امپراطور اعلام ختم مجلس كرد، و همه رفتند، سپس دستور داد آنچه كه از تخت و قندیل و چراغ و چیزهای دیگر كه درهم ریخته و افتاده بود همه را به جای خود گذاشتند.این بار امپراطور تصمیم گرفت كه «ملیكه» را به همسری برادرزاده دیگرش درآورد، و با خود گفت شاید این حادثه زلزله، برای آن بود كه «ملیكه همسر برادرزاده اوّلی نگردد بلكه همسر برادرزاده دوّمی شود. دستور داد مجلس را در كاخ مثل مجلس سابق آراستند، دربانان و خدمتكاران در جایگاهی مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نیز در جای خود گذاشتند روحانیون برجسته مسیحی را بادست گرفتن شمعدانها و با لباسهای مخصوص در كنار تخت قرار گرفتند، برادرزاده دوّمی بر تخت مخصوص نشست، همین كه مراسم عقد شروع شد، و كشیشان خواستند عقد بخوانند، بار دیگر حادثه زلزله رخ داد و همة حاضران پریشان شدند و رنگها پرید و مجلس به هم ریخت و تختها واژگون شد، امپراطور و برادرزاده دوّمی، از تخت بر زمین افتادند و همه وحشت زده از كاخ بیرون آمدند و به خانههای خود رفتند.امپراطور، بسیار ناراحت شد، در اندوه و غم و فكر فرو رفت و لحظهای این دو حادثه عجیب را فراموش نمیكرد.خواب عجیب نرجس«علیها السلام»آن شب ملیکه در عالم خواب دید، جدّش شمعون همراه حضرت مسیح «علیهالسلام» و عدّهای از یاران مخصوص حضرت مسیح(ع) وارد كاخ شدند، ناگهان منبری بسیار با شكوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، سپس دید دوازده نفر كه مردانی بسیار خوش سیما و نورانی و زیبا بودند وارد كاخ شدند، در عالم خواب به ملیكه گفته شد، اینها كه وارد شدند، پیامبر اسلام(ص) و علی، حسن و حسین، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام كاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی و امام حسن عسكری(ع) هستند.ناگهان مشاهده كرد كه پیامبر اسلام(ص) به حضرت مسیح(ع) رو كرد و گفت: ما به اینجا آمدهایم تا «ملیكه» را از شمعون برای فرزندم «حسن عسكری» خواستگاری كنیم.حضرت مسیح(ع) به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو كرده، خود را با دودمان محمد«صلی الله علیه و آله» پیوند بده، شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد.