شهید محمدتقی ترکمانی بیست و هفتم تیرماه ۱۳۳۹ در شهرستان همدان شهر مهاجران دیده به جهان گشود. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. او مسؤل تبلیغات و فرهنگی سپاه همدان بود که در جبهه حضور یافت و یازدهم شهریورماه ۱۳۶۰ در سرپل ذهاب توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است شهید جاوید نشان «محمدتقی ترکمانی» از فرماندهان سپاه همدان است که در یازدهم شهریور 1360 طی عملیات «شهیدان رجایی و باهنر» در منطقه قراویز سرپل ذهاب به شهادت رسید و پیکر مطهرش برای همیشه بر تپههای قراویز ماند.
این شهید عزیز علاقه بسیاری به همسر و تنها فرزندش «عمار» داشت؛ این مهر و محبت را میتوان در تمام نامههای او دید
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_هجدهم (علی مشکو
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_نوزدهم
(هم راز)
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
- اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم …
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …
- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
- من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت …
- هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …
با عصبانیت گفتم …
یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …
نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی …
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد …
اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …
- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه…
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد …
حسابی لجم گرفته بود …
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت …
رفتم نشستم کنارش …
- این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …
توی چشم هاش نگاه کردم …
- نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
خاطرات صوتی تنها میان داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
"فروردین لغایت اردیبهشت ۱۳۹۹"
گوینده #زهرا_امیری
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق است که با خوشه چینی از خاطرات مردم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
Part01_تنها میان داعش.mp3
7.48M
خاطرات صوتی کتاب
تنها میان داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
"فروردین لغایت اردیبهشت ۱۳۹۹"
گوینده #زهرا_امیری
#قسمت_اول
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
قالَ رسول الله (ص): شَرُّالنّاسِ مَنْ باعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیاهُ، وَ شَرٌّ مِنْ ذلِكَ مَنْ باعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیا غَیْرِهِ.
من لا یحضره الفقیه: ج 4، ص 353، ح 5762 چاپ جامعه مدرّسین
حضرت سول اکرم فرمود: بدترین افراد كسى است كه آخرت خود را به دنیایش بفروشد و بدتر از او آن كسى خواهد بود كه آخرت خود را براى دنیاى دیگرى بفروشد.
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡@yousefi_ravi 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔻شهید سید هاشم صفی الدین: تجربه ما نشان می دهد که اسرائیل دائما در موضعی است که وقتی شما را ضعیف میبیند، حاضر نیست به شما رحم کند و هنگامی که شما را قوی میبیند، حاضر است هر امتیازی بدهد...
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
سوم آبانماه ۱۳۶۲ -- سالروز شهادت «علی رضاییان»، فرمانده قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهدا (ع)
⚪️ عملیات والفجر ۴
جبهه مریوان // دشت شیار // بر روی ارتفاع لری
▫️او قبل از انقلاب، کارگری ساده بود و اطلاعات دینی مذهبی بالایی داشت. به علت فعالیتهای ضد رژیم، بارها به زندان ساواک افتاده و شکنجهها شده بود. با پیروزی نهضت اسلامی همراه با نیروهای کمیته، از پادگانها حراست کردهو نگذاشتند اسلحه و مهمات بدست گروهک های ضدانقلاب بیافتد. پس از تشکیل سپاه، به این نهاد انقلابی پیوست و با شروع غائله کردستان به دست ایادی کفر جهانی، راهی این منطقه حساس شد. در پی تجاوز رژیم صهیونیستی عراق به میهن اسلامی، به جبهههای جنوب عزیمت کرد.
شهید رضاییان در عملیاتهای فرمانده کل قوا، شکست حصر آبادان، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس و رمضان حضور فعالی داشت. او در رویارویی با دشمن مورد اصابت تیر واقع شد بطوری که از زیر گلویش وارد شد و از سمت پیشانیش
خارج شد. سرانجام این سردار لشگر توحید در عملیات «والفجر ۴» در سمت فرمانده قرارگاه مقدم حمزه، هنگامیکه با یگانی از جانبرکفان بسیج، در خطوط مقدم نبرد با دشمن بود، به آرزوی دیرین خود رسید و موهبت الهی شهادت، نصیب او گشت.
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
🍂 ذلت صدام!
علی علیدوست قزوینی
┄═❁❁═┄
روز ۲۴ مرداد بود، در راهروی طبقه بالا با مسئول فرهنگی اردوگاه قدم میزدیم و برای هفته دفاع مقدس برنامهریزی میکردیم. باید برنامهریزی میکردیم تا به خوبی برنامهها سر وقت اجرا شود. چند تا پیشنهاد را باهم مرور میکردیم تا هر کاری را به مسئول خودش بسپاریم، همانطور که قدم میزدیم یک دفعه صدای تلویزیون بلند شد و توجه همه را بخود جلب کرد:
سنوزیع علیکم بعد قلیل بیانا مهما!
با شنیدن این جمله پاهایمان میخکوب شد! دوباره چه خبره!
از این «بعد قلیل» ها، خاطره خوشی نداشتیم. هر چند دقیقه یک بار اعلام میکرد تا توجه همه را جلب کند تا اینکه گوینده مشهور تلویزیون عراق در صفحه تلویزیون ظاهر شد و شروع کرد نامه صدام خطاب به رئیسجمهور وقت ایران مرحوم هاشمی رفسنجانی را بخواند.
صدام مغرور و متکبر در این نامه کاملا خورد و شکسته شده بود. سردار قادسیه که روزی در مقابل دوربینها «قرارداد الجزایر» را پاره کرده بود دوباره زبونانه آن را پذیرفت و اعلام کرد که به مرزهای بینالمللی عقب نشینی میکنیم و برای تبادل اسرای دو کشور آمادهایم و برای این که حسن نیت خود را ثابت کنیم هزار نفر را یکطرفه آزاد خواهیم کرد و جملهای خطاب به آقای هاشمی نوشته بود که عجیب بود:
و لقد تحققت کل ما اردتموه!
یعنی همه خواستههای شما محقق شد و شما به همه خواستههایتان رسیدید!!!
آزاده اردوگاه موصل
#خاطرات_آزادگان
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡@yousefi_ravi 👈
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_نوزدهم (هم راز)
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
(مقابل من نشسته بود)
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود …
اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک …
مادر علی ازمون مراقبت می کرد …
من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد …
زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید …
از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده …
توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود …
هر چند وقت یه بار، ساواکی های شاه مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن …
خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن …
روزهای سیاه و سخت ما می گذشت …
پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود …
درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …
ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن …
اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم …
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …
اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن …
چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید