eitaa logo
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
720 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
این کانال راهیان نور است روایتگرِ. هشت سال دفاع مقدس؛ سیره شهدا و فرماندهان؛ آزادگان؛ مدافعان حرم ؛ راهیان نور؛ جبهه مقاومت؛ گام تمدن ساز، روایت پیشرفت، جهاد تبیین امام و رهبری می باشد مطالب خود را ارسال بفرمایید آی دی ادمین: @Yousefiravi کپی آزاد 🤲
مشاهده در ایتا
دانلود
27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓 ۲۴ آبان‌ ماه، سالروز عملیات فتح ۳ ⏳ سال ۱۳۶۵ 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
زمینه.mp3
11.96M
داره میرسه صدای فاطمیه...💔 🏴@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا #قسمت_شانزدهم من در تقابل اندیشه ها
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا شفایم بده 🥷اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ... دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... ادامه دارد 🥷https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
🕯پنجشنبه های شهدایی🕯 مقام معظم رهبری: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند. شب جمعه ست یادی كنیم از مسافرانی که روزی در کنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقیست با دعای خیر روحشان را شاد کنیم برای شادی روح تمام خفتگان در خاک فاتحه المع الصلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📡@yousefi_ravi👈به ما بپیوندید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
🇮🇷 خواستم برم راهیان نور . پول نداشتم . ۳۰۰ تومن میبردن اما نداشتم نمیدونم چطوری شد گفتن باشه ۱۰۰ تومن بدید . تو فیلم اخراجی ها اخر اوتوبوس نشسته بودن میزدن میخوندن ;فکر میکردم منم با دوستام برم اونجوری میگیم میزنیم میخندیم .میرقصیم. توی راه برا غذاهای بد راهیان نور اعتراض میکردیم . رفتیم دیدیم گشتیم و رسیدیم به شلمچه . اسم شلمچه که میاد گریم;میگیره . اونجا غریب بود. خاص بود . ادم دلش نمیومد با کفش قدم برداره روی زمینش . اونجا حالو هواش با بقیه جاهایی ک بردنمون فرق میکرد. اونجا نماز جماعتش یه حس دلچسبی داشت . غروبش ی چی دیگه بود. خلوتت با شهدا ی چی دیگه بود . اونجا همه بچه ها اشک میریختن و دلشون نمیخاست ازونجا برن . اونجا همه ی جور خاصی شده بودن . من تا لحظه برگشت به اقامتگاه تو اوتوبوس گریه میکردم . دلم انگار داشت کنده میشد قلبم از جاش کنده میشد انگار . انگار یه عاشق داشت از معشوقش جدا میشد . قلبم توی گلوم بود و داشت تالاپ و تلوپ میکرد. وقتی برگشتیم اقامتگاه . دیگه غر نزدیم واسه غذاهای بی کیفیتشون . بیشتر مشتاق هم بودیم بخوریم و شکر کنیم . شهدا ک غذای گرم نمیخوردن مام نخوریم چی میشه مگه . موقع برگشت از جنوب دلم گرفت . دلم گرفت واسه جدا شدن از شهرغریب شهدا . دلم گرفت واسه همه خون هایی که ریخته شده و دیگه کسی ارزشش رو نمیدونه . دلم گرف که چقد حیف که جوونامون واسه کیا رفتنو که قدرشونو نمی دونند شهید شدن. دلم گرف از بخور بخورهای دوران جنگ که تیر میخوردند و ترکش . فک کنم یبار شهدا خودشون طلبیدن مارو . دیگ دوساله ک هنوز نمیشه برم با راهیان نور. من دلمو توی شلمچه جا گزاشتم❤️ 📡@yousefi_ravi👈 بپیوندید
جذب به روش ابراهیم خواهر شهید ابراهیم هادی می‌گفت : 🛵 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. 🛡ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید... 🩺 ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. 🪴طرف خوان شد، به رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شد... 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا #قسمت_هفدهم شفایم بده 🥷اون جمع
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا نبرد بزرگ 🥷 با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها ی صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... حس می کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... ادامه دارد 🥷https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید