نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
ارسالی مخاطب 🌴 #بسم_رب_الشهدا #قسمت_هفتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیک
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی
البته این بار کیشم رفتم
بالاخره ۶ فروردین شد
سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم
پیش هم نشستیم 😔😔
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره
منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁
بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت
یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن
من شروع کردم به مسخره کردنشون
که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره
خم و راست میشید 😌😌
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد
تا بالاخره رسیدیم اهواز
مارو بردن ........
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
#شهیداحمدمَشلب
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره ارسالی #دختری در راهیان نور، اهل کشور کانادا #عــاشــقـانـہ
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره ارسالی
#دختری در راهیان نور، اهل کشور کانادا
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_هــشــتـــم
(مـعـادلـہ غـیــر قـابـل حـل)
رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ...😒 مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .🙄
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...
جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم 🤗😅...
تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...😇
فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...🙃
با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...😳
بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .😌
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت:
" سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... ."😍
بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت🌹 ...
جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😳🤔
با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... 😄😁😬
هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم 🙄...
یه لحظه به خودم می گفتم:
" می خواد مخت رو بزنه" 😏... بعد می گفتم:
"چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره "🤔☹️...
یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .
کلا درکش نمی کردم ...😖😣
ادامه دارد...
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_هفتم (احمقی بنام هانیه
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_هشتم
(خرید عروسی)
با نگرانی تمام گفت:
سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم … فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد …
اشاره کردم چی میگه ؟ …
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت …
میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …
دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت …
علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد …
هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد …
گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن …
و …برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد …
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد … حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت …
شما باید راحت باشی …
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند …
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
ادامه دارد
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi
Part08_تنها میان داعش.mp3
8M
خاطرات صوتی کتاب
تنها میان داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
"فروردین لغایت اردیبهشت ۱۳۹۹"
گوینده #زهرا_امیری
#قسمت_هشتم
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا #قسمت_هفتم مرگ در اطاق بازجویی 🥷
☫﷽☫
اللهم عجل لولیک الفرج
خاطرات یک وهابی
مبارزه با دشمن خدا
#قسمت_هشتم
فرار بزرگ
🥷چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ...
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت:
نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ...
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ...
هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ...
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ...
کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ...
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود ...
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ...
با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟
پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ...
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ...
وضو گرفتم. ایستادم به نماز ...
نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ...
منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...
دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ...
ادامه دارد
🥷https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید