نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
ارسالی مخاطب #بسم_رب_الشهدا #قسمت_سوم بنده_نفس_تا_بنده_شهدا ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور
بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست
من کلا دانش آموز شری بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
#ادامه_دارد..
نویسنده : بانو....ش
#شهید_احمد_مشلب
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ خاطره ارسالی #دختری در راهیان نور، اهل کشور کانادا #عــاشــقـانـہ_
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره ارسالی
#دختری در راهیان نور، اهل کشور کانادا
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_چـــهـــارم
(مــن جـذاب تــرم یـا ....)
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...😏
رفتم سمتش و گفتم:
" آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ؟؟"... .🙃
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم😒 ... سرش رو پایین انداخت 😔...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...
همون طور که سرش پایین بود گفت:
" لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ..."😔
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... 🙄
به خودم گفتم:
"آفرین ! داری موفق میشی ... 😏
مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... ."🙃
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:
"اما اینجا کتابخونه است ... ."😌🤗
حالتش بدجور جدی شد ...
" الانم وقت نمازه ..." اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ...
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .😡😡
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ...
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .😡
با تعجب گفتم:
"داری میری نماز بخونی؟🤔 یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... ."😌
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: "نه ... ."😡😡
ادامه دارد...
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_سوم (آتش) هر دف
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
(نقشه بزرگ)
شب که به پدرم قضیه طلبه راگفت،
رنگ صورتش عوض شد …
طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟… ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم …
عین همیشه
داد می زد و اینها رو می گفت …مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
… آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود …
من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده…
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …-
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو …
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم …
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi
Part04_تنها میان داعش.mp3
7.19M
خاطرات صوتی کتاب
تنها میان داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
"فروردین لغایت اردیبهشت ۱۳۹۹"
گوینده #زهرا_امیری
#قسمت_چهارم
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا #قسمت_سوم قلمرو دشمن به اسم تجدید
☫﷽☫
اللهم عجل لولیک الفرج
خاطرات یک وهابی
مبارزه با دشمن خدا
#قسمت_چهارم
سرنوشت نامعلوم
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ...
عُمَر کُشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ...
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ...
به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ...
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ...
من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ...
هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ...
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ...
346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ...
وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...
هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ...
دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ...
حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ...
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
خاطره را در ادامه پیگیری کنید
🥷https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید