eitaa logo
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
670 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
این کانال راهیان نور است روایتگرِ. هشت سال دفاع مقدس؛ سیره شهدا و فرماندهان؛ آزادگان؛ مدافعان حرم ؛ راهیان نور؛ جبهه مقاومت؛ گام تمدن ساز، روایت پیشرفت، جهاد تبیین امام و رهبری می باشد مطالب خود را ارسال بفرمایید آی دی ادمین: @Yousefiravi کپی آزاد 🤲
مشاهده در ایتا
دانلود
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
با سلام حضور جناب آقای یوسفی شکست مفتضحانه رژیم جعلی اسرائیل در تعرض به خاک عزیز ما ایران و و دفاع ب
سلام علیکم اِن شاءالله با سلامتی حضرت آقا که پرچم این انقلاب به دست بقيه الله عجل‌الله تعالی فرجه الشریف برسد و سلامتی مردم انقلابی خصوصآ جناب عالی عاقبت بخیر باشید. پیروزی از آن حزب‌الله است
اسلام در خطر است بچه‌هاي گردان دور يك نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه مي‌شد. مشكوك شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جويا شوم. ديدم رزمنده‌اي دارد مي‌گويد: «اگر به من پاياني ندهيد بي اجازه به اهواز مي‌روم.» پرسيدم :‌ «چي شده؟ قضيه چيه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اينجا مي‌بينم جانم در خطر است!!.» 😁https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
آنچه ما در آن دوران شاهد بودیم، عنایت‌هایی بود که به ما شد و باورها و اعتقادات ما را نجات داد. انگار نه انگار ما اسیر داعش بودیم انگار آن‌ها اسیر ما بودند چرا که روز اول تصور می‌کردند، ما قرآن و پیامبر (ص) را قبول نداریم و می‌گفتند پیغمبر پیغمبر ما است چرا که زبان‌شان عربی بوده است. داعش به لحاظ اعتقادی ما را کافر می‌دانست، اما کم‌کم آن‌ها تحت تأثیر ما قرار گرفتند به گونه‌ای که حتی پشت سر بچه‌های ما نماز می‌خواندند. مهم‌ترین چیزی که در دوران اسارت به ما کمک کرد "صبر" ما بود، در مقابل تمام سختی‌هایی که به ما وارد کردند صبر ما نتیجه‌بخش بود. به گونه‌ای که در دیدار با رهبر معظم انقلاب ایشان فرمودند «شما نتیجه صبرتان را دیدید». آزاده از دست داعش حسین علی گُلی 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 این مصیبت نیست این عشقه... 📽 توصیه های بسیار مهم و شنیدنی سردار شهید به رزمندگان اسلام در روزهای سخت مقاومت 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_وچهارم (بدونِ تو
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید (رگ یاب) اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه … - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت … - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … - علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … - ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … - قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد … - دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم … - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… - اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … - جدی؟لای چشمش رو باز کرد … - رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … - پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … ادامه دارد 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید  
Part04_تنها میان داعش.mp3
7.19M
خاطرات صوتی کتاب تنها میان داعش اثر "فروردین لغایت اردیبهشت ۱۳۹۹" گوینده 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 | امام صادق علیه السلام می‌فرمایند... [ امام صادق علیه السلام: إذا حَزَنكَ أمرٌ مِن سُلطانٍ أو غَيرِهِ فأكْثِرْ مِن قَولِ : «لا حَولَ و لا قُوّةَ إلاّ باللّهِ» ؛ فإنَّها مِفتاحُ الفَرَجِ ، و كَنزٌ مِن كُنوزِ الجَنّةِ ./بحار الأنوار : ج۷۸ ص۲۰۱ ح۲۹ هرگاه از سوى حاكمان، يا ديگران اندوهى به تو رسيد، ذِكر «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه (هيچ قوّت و قدرتى مگر به اتّكاى خدا نيست)» را فراوان بگو؛ كه آن كليد گشايش است و گنجى از گنج‌هاى بهشت. ] ‌🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل، حسین عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟»با تعجّب گفتم: «بله،اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چه‌قدر؟» گفتم: «زیاد.» ادامه داد: «گوشت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس.عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟ راوی:شهید مرتضی بشارتی 🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇 📡@yousefi_ravi 👈
راهیان نور غرب کشور با دبیرستان های شهرهای تویسرکان و فامنین ارتفاعات بازی دراز @yousefi_ravi
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_وپنجم (رگ یاب)
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید (حمله زینبی) بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … - بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم … کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد … هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … - آخ جون … بالاخره خونت در اومد … یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … - مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … - چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من … علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد… - چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد … سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم … اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت … علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون … ادامه دارد 📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید