"قرعه اول"
از خاطرات شهید حاج یدالله کلهر
به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت.
بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند.
هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد.
لحظه شماری می کردند برای اهدای کلیه. اما هر کاری کردند حاجی زیر بار نرفت و گفت:
« من شرعاً راضی نیستم که شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من کلیه بدهید. هر چه خدا بخواهد ، همان می شود.»
🌹
@yousof_e_moghavemat
💔
#خاطرات_طنز_شهدا
#شهید_روح_الله_سلطانی🌹
روح الله خدمت حضرت آقا رفته بود.
از قرار آقا به او فرموده بود چه قد رعنایی داری.
بچه کجا هستی؟
پسرم هم گفته بود بچه آمل هستم.
بعد حضرت آقا به سر پسر شهیدم دست میکشند و به روح الله میگویند: «دانه بلند مازندران!>>
😊☺️😌
راوی مادر شهید
@yousof_e_moghavemat
❣️عاشقانه_شهدا
💠 #مرد_کچل...
💕زمستون که شد...
واسه اینکه فضای خونه گرم بمونه...
جلو ایوونو پلاستیک کشید...
شبا میشِستم کنار پنجره و...
گوشه ی پلاستیکو ميزدم بالا و...
زل ميزدم به خيابون...
تا ببینم كِی ماشینش پیدا میشه...❤️
💕خانه مون سر ۴راه بود...
واسه همین از هر طرفی که میومد میدیدمش...
ماشینشو که میدیدم...
سریع پا میشدم و...
خودمو سرگرم کاری نشون میدادم...
تا مثلا نفهمه این همه چشم براش بودم...
💕یه بار که حواسم نبود...
همون جوری رو به پنجره ماتم برده بود...
یهو از پشت سر صداشو شنیدم که گفت...
"بابا این در و پنجره ها هم شکلتو یاد گرفتن...
بس که نشستی اونجا..."
خودشم یه کارایی میکرد...
که فاصله ی بینمون کمتر شه...
💕یه روز صبح که از خواب پاشدم...
چشامو که وا کردم...
دیدم یه مرد غریبه...
با کله ی کچل...!
نشسته بالا سرم و زل زده بهم...
اولش ترسیدم...
ولی بعد دیدم عههه...
این که آقا مِهدیه...❤️
موهاشو با نمره ی هشت زده بود...
💕پرسید...
"چطور شدم و زد زیر خنده...😁
خنده هاش مخصوص خودش بود...❤️
لب زیریش اول کمی به یه طرف متمایل میشد...
بعد لب بالا...
با هم باز میشدند...
خیلی قشنگ بود خندیدنش...❤️
نمیدونستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم...
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
🍃🌹🍃🌹
@yousof_e_moghavemat
🇮🇷 مقام معظم رهبری:
در قضایای سال ۸۸ که دشمن تصور میکرد طراحی دهسالهی او بر ضد جمهوری اسلامی به نتیجه رسیده است، ملت ایران باقدرت در صحنه حاضر شد و بر دهان مخالفان و معارضان بینالمللی زد؛ چه برسد به مزدوران داخلی آنها که در مقابل عظمت ملت ایران به حساب نمیآیند.
۱۳۹۱/۱۰/۲۷
سالروز حماسه ۹ دی گرامی باد.
🌹
@yousof_e_moghavemat
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📬 #پست_ویژه 📮
سخنان کمتر منتشر شده سردار #شهید_حاج_حسین_همدانی در مورد #حاج_احمد_متوسلیان
👉
💠
#باز_نشر
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#دفاع_مقدس
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#فرماندهان_لشکر_۲۷
@yousof_e_moghavemat
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کجا_میره_این_پولها ⚠️
✔
🏷
💠 سخنرانی طوفانی
سردار سرلشکر پاسدار #حاج_احمد_متوسلیان
نماز جمعه شهر #پاوه
اواسط اردیبهشت ۱۳۵۹
📬
👇
📮
✍ به یاد این سه جمله از #شهید_حمید_باکری افتادم که می فرمایند:
"...زمانی جنگ تمام خواهد شد و رزمندگان امروز سه دسته خواهند شد:
دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمی خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند،
دسته ای راه بی تفاوتی را برمی گزینند و در زندگی مادی غرق خواهند شد و همه چیز را فراموش میکنند،
دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند و از شدت غصه ها دق خواهند کرد!!..."
#رزمنده_با_اخلاص
#سردار_بی_نشان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد
#حاجی_متوسلیان
#متوسلیان
#دفاع_مقدس
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
#ایستاده_در_غبار
🆔 @yousof_e_moghavemat
شهید ۱۳ ساله گیلانی را بیشتر بشناسیم
شهید «جمشید داداشی» در یک خانواده متدین در تاریخ ۱ تیر ۱۳۴۸ در شهرستان رودسر دیده به جهان گشود در سنین کودکی پدرش را از دست داد و او را برای فراگرفتن قرآن به مکتب فرستادم تا بتواند قرآن را به طور کامل فراگیرد.
این شهید بزرگوار بسیار مردم دوست بود و کوچکترین درآمد خود را در اختیار نیازمندان قرار می داد، بعد از اینکه به سنی رسیده بود که می توانست هدف و راه خود را انتخاب نماید عازم تهران شد در آن جا مدتی مشغول به کار بود.
زمانی که جنگ شروع شد شوق رفتن به #جبهه در او زبانه می کشید و چون سنش کم بود اجازه رفتن را نداشت برای همین بلیط اهواز تهیه نمود. به دوستان خود گفت خواهرم در اهواز است و می خواهم بروم و به او سری بزنم در حالی که او اصلاً خواهری نداشت.
بدین ترتیب او به جبهه رفت و مدت ۶ ماه در اهواز و جبهه بود. او در جبهه علاوه بر خدمت کردن درس نیز می خواند تا از نظر علمی نیز به پیشرفت بالایی دست یابد. به امام علاقه زیادی داشت و پس از حضور در عملیات فتح المبین منطقه شوش – اهواز در تاریخ ۲ فروردین ۱۳۶۱ در سن ۱۳ سالگی به #شهادت رسید.
قبل از شهادتش خواب دیدم که دستش روی سرش است به او گفتم: چه اتفاقی برایت افتاده است؟ گفت: مادرم سرم درد می کند وقتی به سرش نگاه کردم دیدم زخمی شده و بعد از چند روز خبر شهادتش را همانگونه که به خواب دیده بودم برایم آوردند.
@yousof_e_moghavemat