eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🤜 ★ ♥︎ ▒ بعد از ورود احمد به مریوان، بلافاصه چند عملیات پی‌در‌پی و فلج‌کننده علیه ضدانقلاب انجام داد و شهر را از دست آنها درآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام می‌داد، زنگ می‌زد تهران و درخواست قند و روغن و شکر و برنج و سوخت برای مردم می‌کرد. می‌گفت: «اگر به این مردم رسیدگی نکنیم، آن‌ها به نظام بدبین می‌شوند.» او با این تدابیر، محبوبیت شدیدی بین مردم و نیروهای بومی پیدا کرد و توانست همه را جذب خود کند؛ حتی آن‌هایی که به سمت دشمن گرایش پیدا کرده بودند، می‌آمدند سلاح‌هایشان را تحویل سپاه می‌دادند و با احمد همکاری می‌کردند. ⊱۞⊰ ᰩ⫎᯽ ▧ به روایت سردار حسن رستگارپناه مندرج در صفحه ۴۳ کتاب با اختصار. ∞ᷧ ❆ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
👤 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🟢 کومله نیمه‌شب به نیروهای توی خط مریوان حمله کرده بود و ۱۰ نفر به شهادت رسیده بودند. احمد سخت عصبانی بود و خون، خونش را می‌خورد. پیگیر ماجرا که شد، بهش خبر دادند که ۲ نفر از کومله هم در این حمله به درک واصل شده. دستور داد جنازه‌های این دو نفر را به مریوان منتقل کردند. شخصاً در سردخانه حاضر شد و لحظاتی به جسد کریه‌المنظر اینها نگاه کرد. از در که بیرون آمدیم، لحظه‌ای ایستاد و تامل کرد. دوباره برگشت به سرخانه: - یه بار دیگه کشوی دوم رو بکش بیرون! خوب به جنازه خیره شد: - جیباشو بگردید! فکر کنم حمید تبریزی باشه! خودش بود؛ حمید تبریزی؛ همانی که توی دانشگاه با احمد هم‌کلاسی بود و دوتا میز پشت سرش می‌نشست. حالا آمده بود و کومله شده بود. ❁✧═┅ ═┅❁✧ ◇ به روایت سردار حاج‌عباس برقی(حفظه‌الله‌و‌تعالی) مندرج در صفحات ۷۵، ۷۶ و ۷۷ کتاب ارزشمند و خواندنی به قلم علی اکبری مزدآبادی با تخلیص و اختصار. .•°``°•.¸.•°``°•. 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
🤪 ✿࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── 🔵 نیروها توی پادگان مانده و خسته و کلافه شده بودند. یکی از همین روزها، فرمانده هوانیروز باختران جهت بازدید و انتقال نیروها از بانه به باختران، به پادگان آمد. احمد به او گفت: «هماهنگ کنید این هلی‌کوپترها نیروهای ما را هم ببرند.» فرمانده در ابتدا پذیرفت ولی وقتی برگشت چیز دیگری گفت و با حالت طلبکارانه‌ای درخواست احمد را رد کرد. احمد چیزی نگفت و برگشت سمت ما گفت که هرچه نارنجک دم دست داریم بیاوریم. همگی رفتیم سمت فرمانده ارتشی. خودش ضامن نارنجک را کشید و به او گفت: «یا بچه‌های ما رو می‌بری یا خودتو با هلی‌کوپترهاتو با نیروها و پادگانت یه جا می‌فرستم هوا!» فرمانده ارتشی که با روحیات احمد کاملاً آشنا بود و نزدیک بود شلوارش را خیس کند، با ترس و لرز گفت که هرچه شما بگویید قبول است. آرام باشید و عکس‌العملی نشان ندهید. با این روش، بالاخره بعد از دو ماه نیروهای ما به عقب برگشتند. ☆ ♡ ◻ به روایت تقی سلطانی مندرج در صفحهٔ ۳۲ کتاب ؛ ویراست جدید به اهتمام علی اکبری مزدآبادی با اختصار و تلخیص ★ °•° @yousof_e_moghavemat
🗣 ┄═❈๑๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟠 بعد از اینکه هیئت با ضدانقلاب توافق کرد که س.پ.اه از مناطق تحت سلطه‌ی آنها خارج شود، ما به پادگان ارتش رفتیم. حمام هم نداشت و بچه‌ها واقعاً عاصی شده بودند. ضدانقلاب برای اینکه پ.اس.دارها را از ارتشی‌ها تشخیص دهد، زنان آرایش‌‌کرده و زیبا را جلو می‌فرستاد. وقتی اینها با پ.اس.دارها روبرو می‌شدند، آنها طبیعتاً به صورت زن‌ها نگاه نمی‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند و بدین ترتیب سه نفر از پ.اس.دارها را اسیر گرفتند. وقتی متوجه این قصّه شد، به رابط آنها گفت: "برو به اینها بگو اگر تا نیم‌ساعت دیگر بچه‌های ما را آزاد نکنند، با این توپ‌ها شهر را با خاک یکسان می‌کنیم." طرف چندبار رفت و برگشت. دفعه‌ی آخر احمد با تحکم و تندی گفت: "اگر این بار دستِ خالی برگردی، توپ‌ها شلیک می‌کنند! می‌دانید که با کسی شوخی ندارد." او رفت و با سه نیروی ما برگشت. ꧁...💕🌸💕... ꧂ ● به روایت تقی سلطانی؛ از همرزمان نزدیک مندرج در کتاب عزیز و خواندنی ، با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۹ و ۳۱. ‌。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁩ @yousof_e_moghavemat
📼 ᯽ ❆ من عاشق موسیقی بودم و این مسئله، با فرهنگ خانوادگی ما در تضاد بود. همیشه نوارها را می‌گذاشتم و گوش می‌کردم. یک روز که آمدم، دیدم از نوار پخش می‌شود. دقت که کردم، دیدم نوار خودم است. فهمیدم روی نوارهایم ضبط کرده است. حسابی شاکی شدم و از خجالتش درآمدم؛ امّا او با آرامش گفت: "سعی کن به جای این‌ها قرآن گوش بدهی." بعد هم تمام نوارهای نازنین مرا تقدیم مسجد کرد. ☆ ♡ 📷 شناسنامه عکس: فروردین ۱۳۴۹، تهران، بازار مولوی، کوچه چهل‌تن، کوی علوی، منزل پدری؛ احمد و پدرش حاج‌غلامحسین 🟢 روایتی از منیره متوسلیان؛ خواهر مندرج در کتاب (ویراست جدید) نوشته علی‌اکبری مزدآبادی، صفحه ۱۵ و ۱۷ ، با تخلیص و اختصار. 《 《 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💠 فکــــر تمــــیز، فکــــر کثیــــف ★ ☆ ▓ یک بار به من گفت: «دقت کن، این روستایی‌ها هفته‌ای یک بار استحمام کنن.» خندیدم و گفتم: «برادر احمد، به ما چه مربوطه!» گفت: «چی‌چی به ما چه مربوطه؟ به ما ربط داره، خوب هم ربط داره. این‌ها باید هفته‌ای یه روز استحمام کنن و شما باید بر این امر نظارت داشته باشی. حتی بچه‌هاشون هم باید استحمام کنن. حالا زناشون رو که نمی‌تونیم بفمیم میرن حموم یا نه، ولی بقیه‌شون رو حتماً چک کنین.» آن موقع در آبادی‌ها و روستاهای کردستان دو چیز نبود: یکی حمام شخصی دیگری توالت شخصی. توالت‌ها همه توی مساجد بود و اگر کسی می‌خواست به آن‌جا برود، باید از سر آبادی یا ته آبادی می‌آمد و به مسجد می‌رفت. به دستور شورای دِه را جمع کردیم و به آن‌ها گفتیم که همه باید بلااستثناء به حمام بروند. بعد هم برای نظارت بیشتر، پزشک امدادگر محور را می‌فرستادیم توی دِه که مردم را به بهانه‌ی مریضی تست کند و به آن‌ها بگوید که اگر به حمام نروید، بیماری‌های واگیردار شیوع پیدا می‌کند. یک بار از پرسیدم: «برادر احمد، ما که رفتیم و دستور شما رو اجرا کردیم، اما علت این همه پافشاریِ شما برای استحمام مردم دهاتی و روستایی چیه؟» گفت: «این‌جا وقتی که بین بدن کثیف و بدن تمیز فرق قائل بشن، فرق لباس تمیز و لباس کثیف رو بدونن، اون وقت می‌تونن بفهمن فکر کثیف با فکر تمیز چه فرقی داره! اون موقع می‌تونن تشخیص بدن فکر کومله و دموکرات تمیزه یا کثیف. مَثَل این‌ها مثل بچه‌ای می‌مونه که توی شکم مادره، هی پاشو می‌کشی بیرون، میگه نمیخوام بیام بیرون. فکر می‌کنه همه‌ی دنیا اونجاست، اما وقتی میاد بیرون و با دنیای جدید آشنا میشه، تازه میفهمه کی به کیه!» ⚪ برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی به نویسندگی علی اکبری از انتشارات سلام‌الله‌علیها، صفحه ۲۳ به روایت سعید طاهریان. @yousof_e_moghavemat
🇮🇷 ☆ ♡ روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج‌احمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاک‌سازی شهر بودیم. همان‌طور که در خیابان‌های مریوان می‌گشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبّس به لباس کردی را که فانسقه هم بسته بود، دیدیم. حاج‌احمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چکاره‌س.» زدم روی ترمز، حاج‌احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب این‌که حاج‌احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر می‌آمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کاره‌ای؟!» او نگاهی به قد و بالای حاج‌احمد انداخت و همان‌طور که گوشه‌ی سبیلش را می‌چرخاند گفت: «ما کومله هستیم.» چشم‌تان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. همان‌طور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت: «بچه‌ها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کومله‌ام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوری‌اسلامیه، والسلام!»☹🇮🇷🚩 •°• °•° ● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی خاطراتی از سردار به کوشش علی اکبری، صفحه‌ی ۲۱ ☘ 🌸 @yousof_e_moghavemat
: قسمت دوّم 🚩 •°•°• °•°•° ...سال ۵۹ با شروع دفاع مقدّس، حضور دانشجوها در جبهه است که نمونه‌های مختلفی از آن وجود دارد که یکی از آن‌ها همین و امثال این‌ها بودند، که بلند شدند رفتند منطقه‌ی غرب در کردستان، در عین غربت - بنده در همان ماه‌های اوّل جنگ، پنج، شش ماه بعد از اوّل جنگ، منطقه‌ی کردستان را از نزدیک دیدم. گردِ غربتِ آن‌جا بر سر همه کَأَنّه پاشیده شده بود - و در تنهائی، بی‌سلاحی و با حضور فعّال دشمن و بمباران دائمی دشمن، این مخلص‌ترین نیروها در آن‌جا کارهای بزرگی را انجام دادند که قبل از عملیات فتح‌المبین - عملیاتی که این سردار بزرگوار و دوستانش انجام دادند - عملیات محمدرسول‌الله(ص) را انجام دادند که آن، یک نمونه از حضور دانشجویان است. یک نمونه‌ی دیگر دانشجوهائی هستند که در ماجرای هویزه حضور پیدا کردند که آن دانشجوها را هم بنده، تصادفاً در همان روزی که این‌ها داشتند می‌رفتند - روز ۱۴ دی - به طرف منطقه‌ی نبرد و درگیری، دیدم؛ شهید علم‌الهدی و شهید قدوسی و دیگران. ☆ ♡ - بیانات رهبر معظم انقلاب در مورد سردار بزرگ سپاه اسلام مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند ، صفحه ۹ ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
🚩 ☆ ♡ ...همین سردار عالی‌مقام، ، آقای که من از نزدیک این مردِ برجسته را می‌شناختم و کار او، روحیه‌ی او و تلاش او را دیده‌ام و او یکی از برجستگان دفاعِ مقدّس بود. به نظر من، به خصوص شما جوان‌های عزیز، شرح حال این برجستگان را که خیلی درس‌ها به ما می‌آموزد، بخوانید. خصوصاً در آن بخشی که مربوط به عملیات این سردار عزیز هست؛ چه در غرب، چه در فتح‌المبین، چه در بیت‌المقدّس. و نام این که به طور متّصل با این مرد بزرگ همراه است، این‌ها از افتخارات بزرگ و از مُتَخَرِّجین این دانشگاهند. ☆ ♡ - از بیانات گوهربار حضرت آیت‌الله‌العظمی (مُدَّ ظِلُّهُ العالی) در در سال ۱۳۸۹ مندرج در کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۹ ♡ ☆ 🌸💕🌸 🌸🌸🌸 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
« هر بار که بچه ها به می رفتند، تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم. حالا دیگر هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، هاتون نباید یه ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک عمل کنه.» بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم. پشت صخره ای پنهان شدم٬ کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای و که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد: « ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. » 📔 منبع : کتاب ، صفحه ۶۵ @yousof_e_moghavemat
❤ •°• °•° ⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پس‌انداز داشت. بعد که فرمانده‌ی سپاه مریوان و فرمانده‌ی تیپ محمدرسول‌اللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران می‌آمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین می‌خرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم: «احمد، این‌ها را برای چه می‌خری؟» می‌گفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا می‌خوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.» آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود. - به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی نوشته‌ی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴ @yousof_e_moghavemat
🕊 ☆ ♡ ▒ رزمنده‌ها و به خصوص پیشمرگ‌های کُرد گاهی اوقات با او می‌آمدند خانه‌مان. طبقه‌ی دوم خانه‌ی ما دو اتاق بزرگ داشت و مهمان‌هایش را به آنجا می‌برد. گاهی اوقات شب می‌ماندند و نمازِ شب هم می‌خواندند. ما هم یک گوشه می‌خوابیدیم که صبح به اداره‌مان برویم. یک‌ دفعه حاجی روزِ پنج‌شنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاج‌احمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود: «ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پس‌فردا هم می‌خواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.» او هم در خانه ماند. پیشمرگ‌های کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانه‌ی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آن‌ها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاج‌احمد رفت خودش را معرفی کرد و آن‌ها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل می‌آمد؛ حتی گاهی سه ماه طول می‌کشید. هرموقع هم که می‌آمد، دو روز می‌ماند و حداکثر روز سوم برمی‌گشت. ■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخه‌ی زیتون»، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵ ♡ ♡ ☆ 📚 📔 📘 @yousof_e_moghavemat