#مردم_نباید_به_نظام_بدبین_بشن 🤜
★
♥︎
▒ بعد از ورود احمد به مریوان، بلافاصه چند عملیات پیدرپی و فلجکننده علیه ضدانقلاب انجام داد و شهر را از دست آنها درآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام میداد، زنگ میزد تهران و درخواست قند و روغن و شکر و برنج و سوخت برای مردم میکرد.
میگفت: «اگر به این مردم رسیدگی نکنیم، آنها به نظام بدبین میشوند.»
او با این تدابیر، محبوبیت شدیدی بین مردم و نیروهای بومی پیدا کرد و توانست همه را جذب خود کند؛ حتی آنهایی که به سمت دشمن گرایش پیدا کرده بودند، میآمدند سلاحهایشان را تحویل سپاه میدادند و با احمد همکاری میکردند.
⊱۞⊰
ᰩ⫎᯽
▧ به روایت سردار حسن رستگارپناه مندرج در صفحه ۴۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم با اختصار.
∞ᷧ
❆
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#همکلاسی_بیشرف 👤
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🟢 کومله نیمهشب به نیروهای توی خط مریوان حمله کرده بود و ۱۰ نفر به شهادت رسیده بودند. احمد سخت عصبانی بود و خون، خونش را میخورد. پیگیر ماجرا که شد، بهش خبر دادند که ۲ نفر از کومله هم در این حمله به درک واصل شده. دستور داد جنازههای این دو نفر را به مریوان منتقل کردند. شخصاً در سردخانه حاضر شد و لحظاتی به جسد کریهالمنظر اینها نگاه کرد. از در که بیرون آمدیم، لحظهای ایستاد و تامل کرد. دوباره برگشت به سرخانه:
- یه بار دیگه کشوی دوم رو بکش بیرون!
خوب به جنازه خیره شد:
- جیباشو بگردید! فکر کنم حمید تبریزی باشه!
خودش بود؛ حمید تبریزی؛ همانی که توی دانشگاه با احمد همکلاسی بود و دوتا میز پشت سرش مینشست. حالا آمده بود و کومله شده بود.
❁✧═┅
═┅❁✧
◇ به روایت سردار حاجعباس برقی(حفظهاللهوتعالی) مندرج در صفحات ۷۵، ۷۶ و ۷۷ کتاب ارزشمند و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم
به قلم علی اکبری مزدآبادی با تخلیص و اختصار.
.•°``°•.¸.•°``°•.
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#جرأت_داری_نبر 🤪
✿࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
🔵 نیروها توی پادگان مانده و خسته و کلافه شده بودند. یکی از همین روزها، فرمانده هوانیروز باختران جهت بازدید و انتقال نیروها از بانه به باختران، به پادگان آمد. احمد به او گفت:
«هماهنگ کنید این هلیکوپترها نیروهای ما را هم ببرند.»
فرمانده در ابتدا پذیرفت ولی وقتی برگشت چیز دیگری گفت و با حالت طلبکارانهای درخواست احمد را رد کرد.
احمد چیزی نگفت و برگشت سمت ما گفت که هرچه نارنجک دم دست داریم بیاوریم. همگی رفتیم سمت فرمانده ارتشی. خودش ضامن نارنجک را کشید و به او گفت:
«یا بچههای ما رو میبری یا خودتو با هلیکوپترهاتو با نیروها و پادگانت یه جا میفرستم هوا!»
فرمانده ارتشی که با روحیات احمد کاملاً آشنا بود و نزدیک بود شلوارش را خیس کند، با ترس و لرز گفت که هرچه شما بگویید قبول است. آرام باشید و عکسالعملی نشان ندهید.
با این روش، بالاخره بعد از دو ماه نیروهای ما به عقب برگشتند.
☆
♡
◻ به روایت تقی سلطانی مندرج در صفحهٔ ۳۲ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم ؛ ویراست جدید به اهتمام علی اکبری مزدآبادی با اختصار و تلخیص
★
°•°
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#من_با_کسی_شوخی_ندارم 🗣
┄═❈๑๑๑❈═┄
🟠 بعد از اینکه هیئت #حسن_نیت با ضدانقلاب توافق کرد که س.پ.اه از مناطق تحت سلطهی آنها خارج شود، ما به پادگان ارتش رفتیم. حمام هم نداشت و بچهها واقعاً عاصی شده بودند.
ضدانقلاب برای اینکه پ.اس.دارها را از ارتشیها تشخیص دهد، زنان آرایشکرده و زیبا را جلو میفرستاد. وقتی اینها با پ.اس.دارها روبرو میشدند، آنها طبیعتاً به صورت زنها نگاه نمیکردند و سرشان را پایین میانداختند و بدین ترتیب سه نفر از پ.اس.دارها را اسیر گرفتند.
وقتی #احمد متوجه این قصّه شد، به رابط آنها گفت:
"برو به اینها بگو اگر تا نیمساعت دیگر بچههای ما را آزاد نکنند، با این توپها شهر را با خاک یکسان میکنیم."
طرف چندبار رفت و برگشت. دفعهی آخر احمد با تحکم و تندی گفت:
"اگر این بار دستِ خالی برگردی، توپها شلیک میکنند! میدانید که #متوسلیان با کسی شوخی ندارد."
او رفت و با سه نیروی ما برگشت.
꧁...💕🌸💕... ꧂
● به روایت تقی سلطانی؛ از همرزمان نزدیک #حاج_احمد_متوسلیان مندرج در کتاب عزیز و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم ، با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۹ و ۳۱.
。◕‿◕。
#احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#حاج_احمد
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#نوارهای_ترانه 📼
᯽
❆
من عاشق موسیقی بودم و این مسئله، با فرهنگ خانوادگی ما در تضاد بود. همیشه نوارها را میگذاشتم و گوش میکردم. یک روز که آمدم، دیدم از نوار #صوت_قرآن پخش میشود. دقت که کردم، دیدم نوار خودم است. فهمیدم #احمد روی نوارهایم #قرآن ضبط کرده است.
حسابی شاکی شدم و از خجالتش درآمدم؛ امّا او با آرامش گفت: "سعی کن به جای اینها قرآن گوش بدهی."
بعد هم تمام نوارهای نازنین مرا تقدیم مسجد کرد.
☆
♡
📷 شناسنامه عکس: فروردین ۱۳۴۹، تهران، بازار مولوی، کوچه چهلتن، کوی علوی، منزل پدری؛ احمد و پدرش حاجغلامحسین
🟢 روایتی از منیره متوسلیان؛ خواهر #حاجاحمد_متوسلیان مندرج در کتاب #میخواهم_با_تو_باشم (ویراست جدید) نوشته علیاکبری مزدآبادی، صفحه ۱۵ و ۱۷ ، با تخلیص و اختصار.
《
《
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💠 فکــــر تمــــیز، فکــــر کثیــــف
★
☆
▓ یک بار به من گفت: «دقت کن، این روستاییها هفتهای یک بار استحمام کنن.»
خندیدم و گفتم: «برادر احمد، به ما چه مربوطه!»
گفت: «چیچی به ما چه مربوطه؟ به ما ربط داره، خوب هم ربط داره. اینها باید هفتهای یه روز استحمام کنن و شما باید بر این امر نظارت داشته باشی. حتی بچههاشون هم باید استحمام کنن. حالا زناشون رو که نمیتونیم بفمیم میرن حموم یا نه، ولی بقیهشون رو حتماً چک کنین.»
آن موقع در آبادیها و روستاهای کردستان دو چیز نبود: یکی حمام شخصی دیگری توالت شخصی. توالتها همه توی مساجد بود و اگر کسی میخواست به آنجا برود، باید از سر آبادی یا ته آبادی میآمد و به مسجد میرفت.
به دستور #حاج_احمد شورای دِه را جمع کردیم و به آنها گفتیم که همه باید بلااستثناء به حمام بروند. بعد هم برای نظارت بیشتر، پزشک امدادگر محور را میفرستادیم توی دِه که مردم را به بهانهی مریضی تست کند و به آنها بگوید که اگر به حمام نروید، بیماریهای واگیردار شیوع پیدا میکند.
یک بار از #حاج_احمد_متوسلیان پرسیدم: «برادر احمد، ما که رفتیم و دستور شما رو اجرا کردیم، اما علت این همه پافشاریِ شما برای استحمام مردم دهاتی و روستایی چیه؟»
گفت: «اینجا وقتی که بین بدن کثیف و بدن تمیز فرق قائل بشن، فرق لباس تمیز و لباس کثیف رو بدونن، اون وقت میتونن بفهمن فکر کثیف با فکر تمیز چه فرقی داره! اون موقع میتونن تشخیص بدن فکر کومله و دموکرات تمیزه یا کثیف. مَثَل اینها مثل بچهای میمونه که توی شکم مادره، هی پاشو میکشی بیرون، میگه نمیخوام بیام بیرون. فکر میکنه همهی دنیا اونجاست، اما وقتی میاد بیرون و با دنیای جدید آشنا میشه، تازه میفهمه کی به کیه!»
⚪ برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم به نویسندگی علی اکبری از انتشارات #یا_زهرا سلاماللهعلیها، صفحه ۲۳ به روایت سعید طاهریان.
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#فقط_جمهوری_اسلامی 🇮🇷
☆
♡
روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاجاحمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاکسازی شهر بودیم. همانطور که در خیابانهای مریوان میگشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبّس به لباس کردی را که فانسقه هم بسته بود، دیدیم.
حاجاحمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چکارهس.»
زدم روی ترمز، حاجاحمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب اینکه حاجاحمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر میآمد.
بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کارهای؟!»
او نگاهی به قد و بالای حاجاحمد انداخت و همانطور که گوشهی سبیلش را میچرخاند گفت:
«ما کومله هستیم.»
چشمتان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، #حاجاحمد چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. #حاج_احمد_متوسلیان همانطور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت:
«بچهها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کوملهام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوریاسلامیه، والسلام!»☹🇮🇷🚩
•°•
°•°
● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم خاطراتی از سردار #جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان به کوشش علی اکبری، صفحهی ۲۱
☘
🌸
#لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاجی_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_اسطوره_ماست
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#این_مرد_برجسته : قسمت دوّم 🚩
•°•°•
°•°•°
...سال ۵۹ با شروع دفاع مقدّس، حضور دانشجوها در جبهه است که نمونههای مختلفی از آن وجود دارد که یکی از آنها همین #حاج_احمد_متوسلیان و امثال اینها بودند، که بلند شدند رفتند منطقهی غرب در کردستان، در عین غربت - بنده در همان ماههای اوّل جنگ، پنج، شش ماه بعد از اوّل جنگ، منطقهی کردستان را از نزدیک دیدم. گردِ غربتِ آنجا بر سر همه کَأَنّه پاشیده شده بود - و در تنهائی، بیسلاحی و با حضور فعّال دشمن و بمباران دائمی دشمن، این مخلصترین نیروها در آنجا کارهای بزرگی را انجام دادند که قبل از عملیات فتحالمبین - عملیاتی که این سردار بزرگوار و دوستانش انجام دادند - عملیات محمدرسولالله(ص) را انجام دادند که آن، یک نمونه از حضور دانشجویان است. یک نمونهی دیگر دانشجوهائی هستند که در ماجرای هویزه حضور پیدا کردند که آن دانشجوها را هم بنده، تصادفاً در همان روزی که اینها داشتند میرفتند - روز ۱۴ دی - به طرف منطقهی نبرد و درگیری، دیدم؛ شهید علمالهدی و شهید قدوسی و دیگران.
☆
♡
- بیانات رهبر معظم انقلاب در مورد سردار بزرگ سپاه اسلام #جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #میخواهم_با_تو_باشم ، صفحه ۹
☆
♡
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#این_مرد_برجسته 🚩
☆
♡
...همین سردار عالیمقام، #جاویدنشان ، آقای #حاج_احمد_متوسلیان که من از نزدیک این مردِ برجسته را میشناختم و کار او، روحیهی او و تلاش او را دیدهام و او یکی از برجستگان دفاعِ مقدّس بود. به نظر من، به خصوص شما جوانهای عزیز، شرح حال این برجستگان را که خیلی درسها به ما میآموزد، بخوانید. خصوصاً در آن بخشی که مربوط به عملیات این سردار عزیز هست؛ چه در غرب، چه در فتحالمبین، چه در بیتالمقدّس. و نام این #شهید_محمود_شهبازی که به طور متّصل با این مرد بزرگ همراه است، اینها از افتخارات بزرگ و از مُتَخَرِّجین این دانشگاهند.
☆
♡
- از بیانات گوهربار حضرت آیتاللهالعظمی #امام_خامنه_ای (مُدَّ ظِلُّهُ العالی) در #دانشگاه_علم_و_صنعت در سال ۱۳۸۹ مندرج در کتاب ارزشمند و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم ، صفحه ۹
♡
☆
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
🌸💕🌸 #حاجی_متوسلیان 🌸🌸🌸
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#راز_غیب_شدن
« هر بار که بچه ها به #عملیات می رفتند، #حاج_احمد تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ #قرارگاه ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم.
حالا دیگر #حاج_احمد هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان #خداحافظی کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، #تکبیر هاتون نباید یه #الله_اکبر ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک #لشکر عمل کنه.»
بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از #حاجی برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم.
پشت صخره ای پنهان شدم٬ #حاج_احمد کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و #وضو گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای #دعا و #گریه #حاج_احمد که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد:
« #خدایا ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این #بسیجیان عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. »
📔 منبع : کتاب #میخواهم_با_تو_باشم ، صفحه ۶۵
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#فرمانده_قلبها ❤
•°•
°•°
⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پسانداز داشت. بعد که فرماندهی سپاه مریوان و فرماندهی تیپ محمدرسولاللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران میآمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین میخرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض میکردیم و میگفتیم: «احمد، اینها را برای چه میخری؟»
میگفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا میخوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.»
آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود.
- به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار #حاج_احمد_متوسلیان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat