💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
«...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه میرفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانهی سراب جدا میشد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچهها که حال و حوصلهای داشتند، در این آب نارنجک میانداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده میرفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم.
گفت: خوابت گرفته؟
گفتم: نه، همینطوری آبی به سر و صورتم بزنم.
داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یکدفعه #حاج_احمد با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم اینطور بود که اصلاً با من حرف نمیزد. من با ماشین راه افتادم و مدام میگفتم: برادر احمد، بیا بالا.
امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمیزد. نه میگفت میآیم و نه میگفت نمیآیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش میرفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا اینطور شد؟ چرا یکدفعه عصبانی شدی؟
گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً میدانی این چه بود که انداختی؟
گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم.
گفت: #بیت_المال را میاندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟
آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر میخواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده میآیم.
چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...»
☆
♡
- برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
》
《
》
#کتاب_خوب 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 🎁
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
«...بعد از گذشت یک ماه از حضورمان در بانه، از #حاج_احمد خواستم حمام برویم. یک حمام عمومی داخل شهر بانه بود. حاجاحمد بالای سقف و جلوی در حمام نیروی تأمین گذاشت تا وقتی داخل حمام هستیم، کسی به ما حمله نکند. پاسدارها به ترتیب نگهبانی میدادند که بقیه بروند استحمام کنند و برگردند. حمام عمومی بود و سرویس نمره نداشت. همه استحمام کردند و من و حاجاحمد ماندیم. باهم رفتیم که لباسمان را دربیاوریم و خودمان را بشوییم که دیدم ایشان لباس زیرش را درنمیآورد. گفتم: شما خودت گفتی بیست دقیقهای حمام کنیم تا ضدانقلاب خبردار نشود و حمله نکند.
گفت: خب داریم همین کار را میکنیم دیگر.
من گفتم: پس چرا زیرپیراهنت را درنمیآوری؟ چرا صابون به تنت نمیزنی؟
من مقدار زیادی آب به زیرپیراهنشان پاشیدم. با عصبانیت گفت: نکن!
به زور و شوخیشوخی خواستم زیرپیراهنش را دربیاورم. وقتی دید چارهای ندارد، خودش زیرپیراهنش را درآورد. پشت بدنش پر از جای سوختهی اتو و سیگار بود. با تحکم گفت: با کسی در این باره صحبت نمیکنیها!
گفتم: برای چه؟ چه شده؟
گفت: هیچی، همینطوری گفتم. با کسی صحبت نمیکنی!
بعدها که مقداری بیشتر با همدیگر صحبت کردیم، تعریف کرد که پیش از پیروزی انقلاب، گویا ساواک ایشان را میگیرد و شکنجه میکند. ایشان اینقدر بزرگوار بود که هیچوقت نمیخواست این قضیه را کسی متوجه شود...»
- برگرفته از صفحهٔ ۸۵ کتاب به روایت حمیدرضا فرزاد از همرزمان #حاج_احمد_متوسلیان در مریوان و بعدها #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🐍 #گفتگو_با_مار 😅
☆
♡
💠 #احمد فهمیده بود ضدانقلاب از داخل کانالهای فاضلاب شرقی و جنوبی وارد میشوند و جهت ایجاد رعب و وحشت از داخل دریچهها به سمت ساختمان سپاه تیراندازی میکنند. یک روز مرا صدا کرد و گفت که چیزی میخواهم به تو بگویم که به هیچکسی نباید بگی. او ماجرا را توضيح داد و به من دستور داد که شبانه باید بروم و داخل دو کانال را تلهگذاری کنم. همسرم را هم برخلاف میل احمد، با خود بردم.
خلاصه رفتیم. کانال شرقی مشکلی نداشت. صد متر داخل کانال رفتیم. خلاصه یک خمپاره داخل کانال تعبیه کردیم و بیرون آمدیم. از دریچه وارد کانال جنوبی شدیم. وقتی میخواستم در کانال را باز کنم، دیدم یک #مار چنبر زده و زیر این دریچه خوابیده است. عیال ما این صحنه را دید و ترسید! من هم زهره ترک شده بودم!! سنگ و چوب و سرنیزهای هم در دستمان نبود و نمیشد کاری کرد. کمی به مار نگاه کردم و کمی هم مار به من نگاه کرد.🐍😅
•°•
من به ارتباطات ماوراءالطبیعهی انسانها با حیوانات اعتقاد دارم. خلاصه دیدم که آن مار، سفت و سخت سر جایش ایستاده است. نگاهش کردم و گفتم:
«الهی دورت بگردم! من که کاری به تو ندارم. یک بیپدرومادر ضدانقلاب از داخل این کانال میآید و بچههای ما را میزند و شهید میکند. یک #احمد دیوانه هم که فرمانده ماست، به من و زنم به زور گفته که بیاییم و اینجا را تلهگذاری کنیم. من به خدا تو را در اینجا ندیدم. حالا هم میخواهم بروم و کاری به تو ندارم. ببین زنم ترسیده و دارد میلرزد. تو برو، ما هم بیرون میرویم. اگر این ضدانقلاب بفهمد، زحمت کار ما از بین میرود.»😂
°•°
خدا شاهد است، من اینها را که گفتم، به یک دقیقه هم نکشید که راهش را گرفت و رفت. بعد ما هم بیرون آمدیم، عیالم گفت:«چطوری شد؟»
گفتم:«من نمیدانم. حتماً فهمید چه میگویم.»
رفتیم و به احمد گفتیم که این کار انجام شد. من قصهی این مار را که تعریف کردم، مدام پشت دستش میزد و میگفت: «سبحانالله، سبحانالله. خودت گفتی؟»
- آره
بعد راه افتاد و رفت؟😜😂
- آره.
- سبحانالله. پس حالا حواست به هر دو کانال باشد و ببین چه خبر میشود.
شب، ساعت یکونیم یا دو بود که صدای گرومپ انفجار آمد و یکی از خمپارهها عمل کرد. فردا صبح رفتم و دیدم که در کانال شرقی، خمپاره منفجر شده است. بعد از آن هم دیگر به سمت شهر تیراندازی نشد.
☆
•°•
- برگرفته از خاطرات سردار مجتبی عسگری در کتاب خواندنی و جذاب #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۸۸ و ۱۸۹ با تلخیص.
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
@yousof_e_moghavemat
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
•
°
«...من احساس میکنم اگر #حاج_احمد زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا میشد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لیها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی میرسید که منسجم بود، احمد را نمیکشتند. شهادت احمد برای آنها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله میکردند. زندهبودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آنها میخورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص میشد. این ا.س.را.ئ.ی.لیها که وقتی سه تا سربازشان اسیر میشوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آنها آزاد میکنند، قطعاً سر #حاجاحمد معامله میکردند.»
☆
♡
- روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی #احمد_متوسلیان ، صفحهی ۵۶ کتاب.
•°•
°•°
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#معرفی_کتاب 📚
✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
◇ عنوان کتاب: #عروج_از_شاخه_زیتون : روایتهایی دربارهی زندگی #احمد_متوسلیان از کودکی تا اسارت
◇ نویسنده: جواد کلاته عربی
◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت
◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲
◇ تعداد صفحات: ۵۹۲
◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان.
▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬
✂️ برشی از کتاب:
«...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خوانندهها را داشتم و گوش میکردم. باغی در کرج داشتیم ک پنجشنبهها و جمعهها و تابستانها به آنجا میرفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم #سانیج باغی داشت که ما تابستانها در آنجا اتراق میکردیم. نوارها را هم با خودم به آنجا برده بودم که گوش بدم؛ ولی #احمد روی کل نوارهای من #قرآن ضبط کرد. بعد هم نوارها را به #مسجد جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازهی من این کار را کردی! من آنها را دوست داشتم.
گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی.
من داد میزدم و او با آرامش حرف میزد.»
- به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب.
°•°•☆°•°•♡°•°•☆
✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار #احمد_متوسلیان رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعهی این کتاب بهشدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید.
روایتهای بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!!
با تشکر فراوان و یک خستهنباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسندهی درجهیک، مدیریت محترم و تلاشگر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظهاللهتعالی ⚘☘❤😍
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#فرمانده_قلبها ❤
•°•
°•°
⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پسانداز داشت. بعد که فرماندهی سپاه مریوان و فرماندهی تیپ محمدرسولاللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران میآمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین میخرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض میکردیم و میگفتیم: «احمد، اینها را برای چه میخری؟»
میگفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا میخوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.»
آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود.
- به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار #حاج_احمد_متوسلیان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#خاتون_و_قومندان
♡
☆
...ما تلاش خودمان را میکردیم، بقیهاش دست ما نبود. رضایت و تسلیم علیرضا را که میدیدم، دلم قرص میشد. به خودم میگفتم:
"تا وقتی این مرد هست و این خندهها و این مهربانی، هیچ چیزی هم که نباشد، پشتم محکم است."
من به علیرضا مطمئن بودم، همانقدر که او به خدا مطمئن بود. حس میکردم کائنات هم با من همعقیدهاند که این مرد، آدم بنّایی و کارگری نیست. او که عمری مجاهد و رزمنده بود، چگونه تقدیر برایش رقم دیگری بزند؟...
♥︎
★
⚪ روایتی از همسر #شهید_مدافع_حرم #علیرضا_توسّلی_ابوحامد : فرمانده لشکر فاطمیون در کتاب #خاتون_و_قوماندان📚 ، صفحه ۱۱۸
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
#فرمانده_قلبها ❤
•°•
°•°
⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پسانداز داشت. بعد که فرماندهی سپاه مریوان و فرماندهی تیپ محمدرسولاللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران میآمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین میخرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض میکردیم و میگفتیم: «احمد، اینها را برای چه میخری؟»
میگفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا میخوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.»
آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود.
- به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار #حاج_احمد_متوسلیان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#فرمانده_قلبها ❤
•°•
°•°
⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پسانداز داشت. بعد که فرماندهی سپاه مریوان و فرماندهی تیپ محمدرسولاللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران میآمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین میخرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض میکردیم و میگفتیم: «احمد، اینها را برای چه میخری؟»
میگفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا میخوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.»
آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود.
- به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار #حاج_احمد_متوسلیان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat