eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۰ 🌺 نگاه بی‌نظیر شهید به نماز جماعت چند دقیقه قبل از اذانِ مغرب با عجله از خونه خارج شد. پرسیدم: حسین! کجا میری با این عجله؟ همونطور که داشت می‌رفت، گفت: «با یه نفر قرارِ ملاقات دارم» این رو گفت و رفت... از برادرش پرسیدم: کجا می‌رفت با این عجله خندید و گفت: « رفت مسجد جامع تا نمازش رو اولِ وقت بخونه » فهمیدم اون کسی‌که میگه باهاش قرار ملاقات دارم، خداست... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید غلامحسین خزاعی 📚منبع: نشریه امتداد ، شماره 82 @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۲۵ 🌺 جاذبه‌ی بالای یک شهید... تا وقت نماز می‌شد، خودش رو به نزدیکترین مسجد می‌رسوند. اگه توی راه می‌دید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، می‌رفت بینشون. چند لحظه بعد می‌دیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافه‌شون هم به بچه مسجدی نمی‌خورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، می‌رفت و مسجدی‌شون می‌کرد. 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱ @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۳۲ 🌺 کار تمیز فرهنگی یعنی این حرکت شهید هاشمی نوجوان‌ که بود کلاسِ زبان می‌رفت. هم از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود، و هم شاگرد اولِ مدرسه... دمِ درِ خونه‌شون تابلویی زده ، و روی اون نوشته بود: کلاسِ تقویتی درسِ زبان در مسجدِ امام علی علیه‌السلام؛ ساعت دو تا چهار ؛ هزینه‌ی هر ساعت ده تا صلوات؛ قبولی با خدا... علی با برگزاریِ این‌ کلاس خیلی از بچه‌هایِ محل رو جذبِ مسجد کرد... 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید علی هاشمی 📚منبع: کتاب هوری ، صفحه ۱۴ @yousof_e_moghavemat
❇️ 🍏 رفتنش برای خودش مسافرتی بود، تا مسجد فاصله کم نبود اما همیشه پیاده می رفت. 🍏 با همه هم خوش و بش می کرد، پیاده می رفت که اگر نیروهای عادی هم وقت دیگر دست‌شان بهش نمی‌رسید آن موقع بتوانند بروند پیشش. 📚 کتاب یادگاران، ، صفحه ۷۸ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🍃شاید برای معرفی شهید علی اکبر صادقی کافی باشه بگی :" شهیدی که در به درخواست مادرش چشم باز کرد." همین! 🍃در به دنیا آمد اما مطلق دل به آن نبست. گویی از همان ابتدا متوجه شده بود که این عجوزه عروس هزار داماد است و پر از زرق و برق و نیرنگ. تا جایی که وقتی همسرش را عقد کردند اعلام کرد اگر جنگ تمام شد و سالم برگشتم زندگیمان را شروع می کنیم. الان وقت جنگ است نه وقت شروع زندگی! من راضي نيستم دختري را به خانه بياورم و با رفتنم باعث عذاب و ناراحتي او شوم. 🍃 مرحومه ملوک خانم، فرموده بودند: " روز تشییع جنازه رفتم داخل قبر. هیچ کس دیگری به جز من و علی اکبر داخل قبر نبود. سرم را بردم نزدیک صورتش و گفتم: خدایا! تو رو به علی اکبر قسمت میدم که یک بار دیگه چشمان علی اکبرم رو به من نشون بدی. همون موقع بود که چشمان علی اکبر باز شد. به همون زیبایی بود که در شب دامادی اش بود. خدا رو شکر کردم که آخرین خواسته ام در مورد فرزندم برآورده شد. به کسی چیزی نگفتم و از قبر بیرون آمدم. تا چند سال بعدش هم به کسی حرفی نزدم اما از روی هایی که گرفته شده بود راز من و علی اکبر فاش شد" 🍃بنده کلید این راز و ی خداوند را بین وصیت نامه اش یافتم. "سعی نمایید در کاملا هدفتان رضای باشد نه تبلیغ اسم و شخص. در ادامه این راه کوشش نمایید و سعی کنید سربازان با وفایی برای حسین (ع) و امام زمان (ع) باشید. هم بسازید و هم تربیت نمایید که تربیت حسینی مسئله مهمی است و بدنبال آن است" 🍃به قول "صغیر اصفهانی" حلال جمیع مشکلات است حسین شوینده‌ لوح سیئات است حسین ای شیعه! تو را چه غم ز توفان بلا؟ جایی که سفینه النجاه است حسین روحش شاد و یادش گرامی ✍️نویسنده:سودابه حمزه_ای 🌸به مناسبت 📅تاریخ تولد : ٢۴ فروردین ۱٣۴۱ 📅تاریخ شهادت : ٩ خرداد ۱٣۶٧ 🕊محل شهادت : عراق 🌹مزار شهید : بهشت زهرا @yousof_e_moghavemat
عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: مادر 🌷 @yousof_e_moghavemat
🔴 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده‌ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو !» 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── ◇ عنوان کتاب: : روایت‌هایی درباره‌ی زندگی از کودکی تا اسارت ◇ نویسنده: جواد کلاته عربی ◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت ◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲ ◇ تعداد صفحات: ۵۹۲ ◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان. ▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬ ✂️ برشی از کتاب: «...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خواننده‌ها را داشتم و گوش می‌کردم. باغی در کرج داشتیم ک پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها و تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم باغی داشت که ما تابستان‌ها در آن‌جا اتراق می‌کردیم. نوارها را هم با خودم به آن‌جا برده بودم که گوش بدم؛ ولی روی کل نوارهای من ضبط کرد. بعد هم نوارها را به جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازه‌ی من این کار را کردی! من آن‌ها را دوست داشتم. گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی. من داد می‌زدم و او با آرامش حرف می‌زد.» - به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب. °•°•☆°•°•♡°•°•☆ ✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعه‌ی این کتاب به‌شدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید. روایت‌های بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!! با تشکر فراوان و یک خسته‌نباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسنده‌ی درجه‌یک، مدیریت محترم و تلاش‌گر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظه‌الله‌تعالی ⚘☘❤😍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @yousof_e_moghavemat
عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: مادر 🌷 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── ◇ عنوان کتاب: : روایت‌هایی درباره‌ی زندگی از کودکی تا اسارت ◇ نویسنده: جواد کلاته عربی ◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت ◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲ ◇ تعداد صفحات: ۵۹۲ ◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان. ▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬ ✂️ برشی از کتاب: «...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خواننده‌ها را داشتم و گوش می‌کردم. باغی در کرج داشتیم ک پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها و تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم باغی داشت که ما تابستان‌ها در آن‌جا اتراق می‌کردیم. نوارها را هم با خودم به آن‌جا برده بودم که گوش بدم؛ ولی روی کل نوارهای من ضبط کرد. بعد هم نوارها را به جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازه‌ی من این کار را کردی! من آن‌ها را دوست داشتم. گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی. من داد می‌زدم و او با آرامش حرف می‌زد.» - به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب. °•°•☆°•°•♡°•°•☆ ✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعه‌ی این کتاب به‌شدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید. روایت‌های بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!! با تشکر فراوان و یک خسته‌نباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسنده‌ی درجه‌یک، مدیریت محترم و تلاش‌گر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظه‌الله‌تعالی ⚘☘❤😍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── ◇ عنوان کتاب: : روایت‌هایی درباره‌ی زندگی از کودکی تا اسارت ◇ نویسنده: جواد کلاته عربی ◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت ◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲ ◇ تعداد صفحات: ۵۹۲ ◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان. ▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬ ✂️ برشی از کتاب: «...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خواننده‌ها را داشتم و گوش می‌کردم. باغی در کرج داشتیم ک پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها و تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم باغی داشت که ما تابستان‌ها در آن‌جا اتراق می‌کردیم. نوارها را هم با خودم به آن‌جا برده بودم که گوش بدم؛ ولی روی کل نوارهای من ضبط کرد. بعد هم نوارها را به جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازه‌ی من این کار را کردی! من آن‌ها را دوست داشتم. گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی. من داد می‌زدم و او با آرامش حرف می‌زد.» - به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب. °•°•☆°•°•♡°•°•☆ ✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعه‌ی این کتاب به‌شدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید. روایت‌های بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!! با تشکر فراوان و یک خسته‌نباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسنده‌ی درجه‌یک، مدیریت محترم و تلاش‌گر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظه‌الله‌تعالی ⚘☘❤😍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @yousof_e_moghavemat