eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۱۵۹ 🌸 شهيد کلاهدوز از خرید چه چیزی برآشفته شد؟ #شهیدکلاهدوز #بیت_المال #تقوا #اقتصادمقاومتی #مدیریت_جهادی #انقلابیگری @yousof_e_moghavemat
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۵ ✍ این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند... با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم می‌رفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمی‌کردم ‌کولر رو روشن‌کنم. بالاخره به‌خاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بنده‌سی «بنده‌ی خدا» میدونی وقتی کولر روشن می‌کنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می‌کنی؟!!! 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری 📚منبع: کتاب لاله های بی‌نشان @yousof_e_moghavemat
🔻 🔅 وقتی بهم گفت: «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود پرسیدم: «واسه چی؟» گفت‌: « چرا مواظب نیستی؟! میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همش امانته!» گفتم: «حاجی میگی چیشده یا نه؟» دستش رو باز کرد چهار تا حبه قند خاکی توی دستش بود دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود! @yousof_e_moghavemat
┄┅┅┅┅❀ ✮✿✮❀┅┅┅┅┄ 💗رابطه همسرم با من بسیار خوب بود. و همیشه با احترام زیاد با من برخورد می کرد به خصوص در حضور فرزندانمان. 🔻هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد. یادم نمی آید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. ☀ یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقه جنگی بود، پرسیدم:شب برای شام هستی؟ گفت: باخداست، کاری نداشتم حتما می آیم. 🌭برای اولین بار گفتم:آمدی نان هم بگیر با لبخندی گفت: اگر یادم ماند، چشم. ⏰ تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: این ها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها نان ببرم. 🔹به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمی شود. گفت: موضوع این نیست. موضوع مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌷 @yousof_e_moghavemat
💞 💐رابطه با من بسیار خوب بود. و همیشه با احترام زیاد با من می کرد به در حضور فرزندانمان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد. یادم نمی آید که یک بار با بلند صحبت کرده باشد. 🌾 یک روز صبح که طبق معمول عازم ☄جنگی بود، پرسیدم:شب🌙 برای شام هستی⁉️ گفت: ، کاری نداشتم حتما می آیم.برای اولین بار گفتم:آمدی نان🌭 هم بگیربا لبخندی☺️ گفت: اگر یادم ماند، چشم. 💐 تا ساعت ۱۲ 🕰شب ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: این ها را از کجا ؟ گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمی شود. گفت: موضوع این نیست. موضوع مسلمین است که باید رعایت کنیم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ 🌷 @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۵۲ 🌺 خرید نان تازه برای سپاه ممنوع... زمانی‌که مسئول مالیِ سپاه مراغه بود ، چشمش خورد به اتاقی که خُرده نان و نان ‌های خشک رو می‌ریختند اونجا. دستور داد دیگه برای سپاه نان تازه نگیرند. همینطور هم شد. همه‌ی بچه‌ها، و حتی خودِ آقا مسعود از همون خُـرده نان‌ها استفاده کردند. مسعود معتقد بود که بیت‌المال نباید هدر برود... 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مسعود کفیل‌افشار 📚منبع: کتاب گلهای عاشورایی، جلد ۲ ، صفحه ۱۶۰ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
‍ 🌸 شهید غلامعلی پیچک🌸 🍂 سلام، خوش بحالتان، مهر در پرونده اعمالتان خورد و عاقبت بخیر شدید اما، اینجا بد است. دل ها گرفته است و هایمان گلوگیر شده اند و خسته ایم از زمانی که امان را از اهالی گرفته است. 🍂 هشت سال باغیرت جنگیدید برای وجب به وجب این خاک، برای اینکه حقی نشود. 🍂 اما هشت سال است که با و امید مردم را از زندگی ناامید کرده اند، پدر خانه در مقابل اهل خانه از و کمر خم کرده است. سفره خالی و هایش هم شده اند اما ترازوی عدل، حسرتِ برابری بر دارد. 🍂روی بیت المال بودید که مبادا مدیون شوید و پل صراط پایتان بلغزد اما این روزها را غارت می کنند و بعد از رفتنشان از مرزهای کشور، خبر هایشان در روزنامه های کشور به یادگار میماند. 🍂زمین های را با کمترین امکانات شناسایی می کردید پاکسازی و را نابود می کردید. حالا ستون پنجم ها، گرا می دهند، دیروز ح.ا.ج ق.ا.س.م و امروز ف.خ.ر.ی ز.ا.د.ه. خبر شهادت ها شد بر دل ...❤️ 🍂 رمز عملیات هایتان بود و فرمانده امام زمان اما حالا، دین را خواسته هایشان کردند و مردم را نشانه گرفته اند که مردم هم از شوند و هم از خرما... 🍂 وصیت هایتان شد بردیوار اما چادرها خاکی می شود و حجاب ها، سرخی خونتان را کدر می کند. آه که که این قصه ی پر غصه پایانی ندارد... شهیدجان، برگرد، بیسیم ات راهم بیاور. حاج و حاج قاسم را هم صدا کن. بیا و نجات بده. کم کم هم سقوط می کند هم ایمانمان... ✍نویسنده: طاهره بنایی منتظر 🕊 به مناسبت 📅تاریخ تولد : ۱۳۳۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۰ آذر ۱۳۶۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 ☆ ♡ «...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه می‌رفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانه‌ی سراب جدا می‌شد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچه‌ها که حال و حوصله‌ای داشتند، در این آب نارنجک می‌انداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده می‌رفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم. گفت: خوابت گرفته؟ گفتم: نه، همین‌طوری آبی به سر و صورتم بزنم. داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یک‌دفعه با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم این‌طور بود که اصلاً با من حرف نمی‌زد. من با ماشین راه افتادم و مدام می‌گفتم: برادر احمد، بیا بالا. امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمی‌زد. نه می‌گفت می‌آیم و نه می‌گفت نمی‌آیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش می‌رفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا این‌طور شد؟ چرا یک‌دفعه عصبانی شدی؟ گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً می‌دانی این چه بود که انداختی؟ گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم. گفت: را می‌اندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟ آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر می‌خواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده می‌آیم. چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...» ☆ ♡ - برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰ •°• °•° 》 《 》 📔 🎁 📚 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 ☆ ♡ «...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه می‌رفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانه‌ی سراب جدا می‌شد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچه‌ها که حال و حوصله‌ای داشتند، در این آب نارنجک می‌انداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده می‌رفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم. گفت: خوابت گرفته؟ گفتم: نه، همین‌طوری آبی به سر و صورتم بزنم. داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یک‌دفعه با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم این‌طور بود که اصلاً با من حرف نمی‌زد. من با ماشین راه افتادم و مدام می‌گفتم: برادر احمد، بیا بالا. امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمی‌زد. نه می‌گفت می‌آیم و نه می‌گفت نمی‌آیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش می‌رفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا این‌طور شد؟ چرا یک‌دفعه عصبانی شدی؟ گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً می‌دانی این چه بود که انداختی؟ گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم. گفت: را می‌اندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟ آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر می‌خواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده می‌آیم. چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...» ☆ ♡ - برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰ •°• °•° 》 《 》 📔 🎁 📚 @yousof_e_moghavemat