.
📝 متن خاکریز خاطرات ۸۵
✍ این خاطرهی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند...
#متن_خاطره
با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم میرفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمیکردم کولر رو روشنکنم. بالاخره بهخاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بندهسی «بندهی خدا» میدونی وقتی کولر روشن میکنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن میکنی؟!!!
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری
📚منبع: کتاب لاله های بینشان
#بیت_المال #تقوا #مسئول #شهیدباکری
#سالروز_شهادت
#بیست_و_پنجم_اسفند
@yousof_e_moghavemat
🔻 #ازشهدابیاموزیم
🔅 وقتی بهم گفت: «ازت راضی نیستم»
انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
پرسیدم: «واسه چی؟»
گفت: « چرا مواظب #بیت_المال نیستی؟!
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟!
همش امانته!»
گفتم: «حاجی میگی چیشده یا نه؟»
دستش رو باز کرد
چهار تا حبه قند خاکی توی دستش بود
دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود!
#سردار_شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat
┄┅┅┅┅❀ ✮✿✮❀┅┅┅┅┄
💗رابطه همسرم با من بسیار خوب بود.
و همیشه با احترام زیاد با من برخورد
می کرد به خصوص در حضور فرزندانمان.
🔻هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا
نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن
حاج خانم مرا صدا می زد. یادم نمی آید
که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد.
☀ یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقه
جنگی بود، پرسیدم:شب برای شام هستی؟
گفت: باخداست، کاری نداشتم حتما می آیم.
🌭برای اولین بار گفتم:آمدی نان هم بگیر
با لبخندی گفت: اگر یادم ماند، چشم.
⏰ تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره
آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: این ها
را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید
و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت
باشد به جای آن ها نان ببرم.
🔹به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که
سپاه ورشکست نمی شود. گفت: موضوع
این نیست. موضوع #بیت_المال مسلمین
است که باید رعایت کنیم.
🌷
#شهید_علی_هاشمی
@yousof_e_moghavemat
#عاشقانه_شهدا 💞
💐رابطه #همسرم با من بسیار خوب بود. و همیشه با احترام زیاد با من #برخورد می کرد به #خصوص در حضور فرزندانمان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد. یادم نمی آید که یک بار با #صدای بلند صحبت کرده باشد.
🌾 یک روز صبح که طبق معمول عازم #منطقه ☄جنگی بود، پرسیدم:شب🌙 برای شام هستی⁉️
گفت: #باخداست، کاری نداشتم حتما می آیم.برای اولین بار گفتم:آمدی نان🌭 هم بگیربا لبخندی☺️ گفت: اگر یادم ماند، چشم.
💐 تا ساعت ۱۲ 🕰شب #منتظر ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: این ها را از کجا #گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها #نان ببرم.
به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که
سپاه ورشکست نمی شود. گفت: موضوع
این نیست. موضوع #بیت_المال مسلمین است که باید رعایت کنیم.
#شهید_حاج_علی_هاشمی 🌷
@yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۵۲
🌺 خرید نان تازه برای سپاه ممنوع...
#متن_خاطره
زمانیکه مسئول مالیِ سپاه مراغه بود ، چشمش خورد به اتاقی که خُرده نان و نان های خشک رو میریختند اونجا. دستور داد دیگه برای سپاه نان تازه نگیرند. همینطور هم شد. همهی بچهها، و حتی خودِ آقا مسعود از همون خُـرده نانها استفاده کردند. مسعود معتقد بود که بیتالمال
نباید هدر برود...
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید مسعود کفیلافشار
📚منبع: کتاب گلهای عاشورایی، جلد ۲ ، صفحه ۱۶۰
#شهید_کفیلافشار #شهدای_آذربایجان_شرقی #بیت_المال #سپاه #پاسدار #مراقبه #اسراف #ساده_زیستی
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌸 شهید غلامعلی پیچک🌸
🍂 #فرمانده سلام، خوش بحالتان، مهر #شهادت در پرونده اعمالتان خورد و عاقبت بخیر شدید اما، اینجا #هوا بد است. دل ها گرفته است و #بغض هایمان گلوگیر شده اند و خسته ایم از زمانی که امان را از اهالی #زمین گرفته است.
🍂 هشت سال باغیرت جنگیدید برای وجب به وجب این خاک، برای اینکه حقی #پایمال نشود.
🍂 اما هشت سال است که با #تدبیر و امید مردم را از زندگی ناامید کرده اند، پدر خانه در مقابل اهل خانه از #شرمندگی و #خجالت کمر خم کرده است. سفره خالی و #دست هایش هم #وزن شده اند اما ترازوی عدل، حسرتِ برابری بر #دل دارد.
🍂روی بیت المال #حساس بودید که مبادا مدیون شوید و پل صراط پایتان بلغزد اما این روزها #بیت_المال را غارت می کنند و بعد از رفتنشان از مرزهای کشور، خبر #اختلاس هایشان در روزنامه های کشور به یادگار میماند.
🍂زمین های #جبهه را با کمترین امکانات شناسایی می کردید پاکسازی و #دشمن را نابود می کردید. حالا ستون پنجم ها، گرا می دهند، دیروز ح.ا.ج ق.ا.س.م و امروز ف.خ.ر.ی ز.ا.د.ه. خبر شهادت ها #داغ شد بر دل #تاریخ...❤️
🍂 رمز عملیات هایتان #یازهرا بود و فرمانده امام زمان اما حالا، دین را #قربانی خواسته هایشان کردند و #اعتقاد مردم را نشانه گرفته اند که مردم هم از #خدا شوند و هم از خرما...
🍂 وصیت هایتان #قاب شد بردیوار اما چادرها خاکی می شود و حجاب ها، سرخی خونتان را کدر می کند. آه که که این قصه ی پر غصه #گلایه پایانی ندارد...
شهیدجان، برگرد، بیسیم ات راهم بیاور. حاج #همت و حاج قاسم را هم صدا کن. بیا و نجات بده. کم کم هم #شهر سقوط می کند هم ایمانمان...
✍نویسنده: طاهره بنایی منتظر
🕊 به مناسبت #سالروز_شهادت
#شهید_غلامعی_پیچک
📅تاریخ تولد : ۱۳۳۸
📅تاریخ شهادت : ۲۰ آذر ۱۳۶۰
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
«...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه میرفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانهی سراب جدا میشد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچهها که حال و حوصلهای داشتند، در این آب نارنجک میانداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده میرفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم.
گفت: خوابت گرفته؟
گفتم: نه، همینطوری آبی به سر و صورتم بزنم.
داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یکدفعه #حاج_احمد با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم اینطور بود که اصلاً با من حرف نمیزد. من با ماشین راه افتادم و مدام میگفتم: برادر احمد، بیا بالا.
امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمیزد. نه میگفت میآیم و نه میگفت نمیآیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش میرفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا اینطور شد؟ چرا یکدفعه عصبانی شدی؟
گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً میدانی این چه بود که انداختی؟
گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم.
گفت: #بیت_المال را میاندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟
آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر میخواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده میآیم.
چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...»
☆
♡
- برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
》
《
》
#کتاب_خوب 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 🎁
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
«...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه میرفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانهی سراب جدا میشد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچهها که حال و حوصلهای داشتند، در این آب نارنجک میانداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده میرفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم.
گفت: خوابت گرفته؟
گفتم: نه، همینطوری آبی به سر و صورتم بزنم.
داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یکدفعه #حاج_احمد با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم اینطور بود که اصلاً با من حرف نمیزد. من با ماشین راه افتادم و مدام میگفتم: برادر احمد، بیا بالا.
امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمیزد. نه میگفت میآیم و نه میگفت نمیآیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش میرفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا اینطور شد؟ چرا یکدفعه عصبانی شدی؟
گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً میدانی این چه بود که انداختی؟
گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم.
گفت: #بیت_المال را میاندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟
آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر میخواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده میآیم.
چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...»
☆
♡
- برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
》
《
》
#کتاب_خوب 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 🎁
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat