eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۶ 🌸 شهدا در شرایط تحریم اقتصادی چگونه زندگی کردند؟ #متن_خاطره یه روز خونه ی ما دعوت بودند. برای ناهار دو نوع غذا درست کرده بودیم. سید احمد تا متوجه شد ، سریع ما رو صدا کرد و گفت: « مگه شما نمی‌دونید که زمانِ تحریمِ اقتصادی است؟ اگه دوباره دو نوع غـذا درست کنید ، من نخواهم خورد. » 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سید احمد رحیمی 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران خراسان #مسئول #تحریم_اقتصادی #شهیدرحیمی #خراسان #قناعت #ساده‌زیستی @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۱ 🌺 می:گفت: شما اگر می:خواهید به من خدمتی کنید، گهگاهی یادم بیاورید که من همان محمدعلی رجایی فرزند عبدالصمد و اهل قزوینم، که قبلاً دوره گردی می‌کردم و در آغازِ نوجوانی قابلمه فروش بودم... و هرگاه دیدی در من تغییراتی به وجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم، همان مشخصات را در گوشم زمزمه کنید؛ این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده‌تر است... 📌خاطره ای از رئیس جمهور شهید محمدعلی رجایی 📚منبع: کتاب حدیث جاودانگی ، صفحه ۱۲۹ @yousof_e_moghavemat
👆 ۵۸ ●وصیت‌نامه کوتاه : 🌺 توصیه‌ی شهید بهشتی به کاندیدهای انتخاباتی که می تواند ملاکی برای انتخاب اصلح نیز باشد @yousof_e_moghavemat
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۵ ✍ این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند... با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم می‌رفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمی‌کردم ‌کولر رو روشن‌کنم. بالاخره به‌خاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بنده‌سی «بنده‌ی خدا» میدونی وقتی کولر روشن می‌کنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می‌کنی؟!!! 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری 📚منبع: کتاب لاله های بی‌نشان @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۴۰ ✍️ شهیدی که ثابت کرد در عشق هم بهترین است... بارها شاهد بودم که بعضی‌ها می‌خواستند روزِ جمعه برای کاری که داشتند خدمتِ آقای بهشتی برسند و نظرِ ایشان را جویا شوند ، اما دکتر بهشتی به آنها می‌گفت: « جمعه ی من مالِ خانواده است ... » 📌خاطره‌ای از زندگی روحانی مظلوم شهید آیت الله دکتر بهشتی 📚منبع: کتاب سیره ی شهید دکتر بهشتی، صفحه ۷۰ @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۱۶ 🌺 بخوانید تا بدانید شهادت انتخابی است، نه اتفاقی... هفتم تیرماه، وقتی دفترِ حزبِ جمهوری اسلامی منفجر شد ، من در کنارِ حسین زیر آوار قرار گرفتم. حال و روزِ خوبی نداشتیم. حسین حتی صدایش به زحمت شنیده می‌شد. اما با همان حال از من پرسید: تو الان چهارده معصوم علیهم‌السلام را می بینی؟ گفتم : نه! نمی بینم... حسین گفت: پس هنوز وقتش نرسیده شهید شوی... اما انگار زمانِ شهادتِ خودش رسیده بود. دیگر هیچ صدایی از حسین نشنیدم. او با شهادت پرکشید و من ماندم... 🌹خاطره‌ای از زندگی روحانی شهید حسین سعادتی 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۱۷ 🌺 جوانی که در آمریکا انقلاب بپا کرد... انجمن اسلامی دانشجویان را توی آمریکا راه‌اندازی کرد. جواد به شهری‌که توی اون زندگی می‌کرد هم قانع نبود و در پنج شهرِ آمریکا ایده‌اش رو عملی کرد. هر هفته جلسه برگزار می‌کرد. با حرفاش دانشجوهای آمریکایی رو هم کشانده بود طرف خودش و خیلی از دانشجویان خارجی تویِ همین جلسات مسلمان شدند. خانمی می‌گفت: من در آمریکا بی‌حجاب بودم، شوهرم با دکـتر اسدالله‌زاده ارتباط داشت؛ چند بار رفتم جلساتشون و حرفها و رفتار ایشون من رو به حجاب و دستورات اسلامی مقیّد کرد. 🌹خاطره‌ای از زندگی دکتر شهید جواد اسدالله‌زاده 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از همسر شهید @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۲۱ 🌺 خاطره‌ای زیبا از بزرگواری شهید خرازی ترکش خورده بود به گلویِ حاج حسین خرّازی و راننده‌اش. خونریزی حاجی شدید شده بود ، اما نمی‌گذاشت زخمش رو ببندم. می‌گفت: اول زخمِ راننده‌ام... بعد هم با خودش حرف می‌زد و می‌گفت: اون زن و بچه داره ، امانته دستِ من ... حاجی با خودش داشت این حرف‌ها رو زمزمه می‌کرد که بیهوش شد... 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرّازی 📚منبع: یادگاران۷ «کتاب شهید خرّازی» صفحه ۶۶ @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۳۳ موقعِ جلسه ، سرِ ساعت درِ اتاق رو می‌بست. اگر کسی ده دقیقه هم دیر می‌یومد ، راهش نمی‌داد و می‌گفت: همون پشتِ در بایست... بعد از جلسه هم با توپ و تشر می‌رفت و بهش می‌گفت: وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر میای ، لابد توی عملیات هم می‌خوای به دشمن بگی ده دقیقه صبر کن برم آماده بشم بعد بیام بجنگم؛ این‌که نمیشه، این نیروها زیر دستت امانت هستند. اینجور نگهشون میداری؟ 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمود کاوه 📚منبع: یادگاران۶ «کتاب شهیدکاوه» ، صفحه۳۲ @yousof_e_moghavemat