eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🤨 😅 💞 خودش می‌دانست که ماندنی نیست و به زودی خواهد رفت. هیچ چیز برای باقی‌گذاشتن نداشت. از دارِ دنیا، تنها چند جلد کتاب و یک موتور درب‌و‌داغان داشت که آن‌ها را هم رد کرد. هر وقت منزل دوستانش می‌رفت، حتماً باید یک هدیه‌ی بامزه می‌خرید برایشان. یک ریال از حقوق ماهانه‌اش را نگه نمی‌داشت. دشمن اسراف و تبذیر بود، امّا برای ابراز محبتش به دوستانش، دستی گشاده داشت. یک بار وقتی با در شهر می‌چرخیدند، با رسیدن به جلوی مغازه‌ی قنادی، ناگهان رو می‌کند به همدانی و خیلی جدّی می‌گوید: «یالا! برو یه بستنی واسه‌ی من بخر ببینم...!» 😉 ❤ سردار @yousof_e_moghavemat
😎 🚚 ✈ 💠 همیشه‌ی خدا، وقتی می‌خواست از کردستان به تهران برود، یک توقفی چند ساعته در همدان داشت. چون و ایشان، علاقه و وابستگی خاصی به هم داشتند. روز ۲۰ دی ۱۳۶۰ قرار بود برود تهران و در مورد تشکیل تیپ، با صحبت کند. «حاج‌احمد» و هم قول قطعی را گرفته بودند. در حالی‌که «حاج‌احمد» دارد این‌ها را به «حاج محمود شهبازی» توضیح می‌دهد، حاج‌محمود ناگهان دست را می‌گیرد و با بی‌قراری به او می‌گوید: «...من و تو و با همدیگر زیر ناودان طلای کعبه عهد کردیم که تا آخر با هم باشیم. یادت که هست؟» «حاج‌احمد» هم با قاطعیتِ تمام می‌گوید: «مگر می‌شود هم‌چنین عهد و پیمانی را فراموش کرد؟» حاج‌محمود هم می‌گوید: «پس من هم باید در این ماموریت، با تو باشم.» ☆ حاج‌احمد با شنیدن این حرف خیلی خوشحال می‌شود و با نگرانی می‌گوید: «پس سپاه همدان را چه می‌کنی؟ به علاوه؛ بروجردی رضایت نمی‌دهد تو ما بیایی!» حاج‌محمود می‌گوید: «آن مسئله با من!...خودم حلش می‌کنم...نظرت چیست؟» حاج‌احمد هم بسیار خوشحال شده، دستش را روی شانه‌ی حاج‌محمود می‌گذارد و لحظه‌ای کوتاه، به چهره حاج‌محمود خیره می‌شود و سرانجام می‌گوید: «پس یعنی واقعاً تو هم با ما هستی؟» حاج‌محمود با لبخند جواب می‌دهد: «بله که هستم احمد جان.» ♡ سردار رحمت‌الله‌علیه فرموده بودند: «آن لحظات، قشنگ‌ترین لحظاتی بود که در طول آن هشت سال جنگ و اصلاً در کل عمرم، شاهدش بوده‌ام...» @yousof_e_moghavemat
🚩 ☆ ♡ «...وقتی در مستقر شدیم، چیزی به نام سرویس‌بهداشتی و دستشویی اصلاً وجود نداشت. بچه‌ها در چاله‌چوله‌های بیابانی پشت دوکوهه رفع حاجت می‌کردند. که این وضع را دید، خودش دست به کار شد. رفت از بچه‌های ارتش، بیل و کلنگ امانت گرفت، لباس فرمش را درآورد و شروع کرد کندن. کسی که رئیس ستاد ۲۷ بود و بچه‌ها حرمت خیلی زیادی به او قائل بودند. از صبح کلّه‌ی سحر بیدار می‌شد و تا غروب، بیل و کلنگ دائم دستش بود و چند روز پیاپی فقط می‌کَند. کل بدنش خیس عرق می‌شد و بچه‌ها می‌ریختند سرش تا بیل و کلنگ را از دستش بگیرند، امّا مگر کسی می‌توانست؟!! اصلاً و ابداً!!! خلاصه، این کارِ همه را ترغیب کرد که در احداث دستشویی پای کار بیایند و ما توانستیم به اندازه‌ی کافی برای سه چهار هزار بسیجی که قرار بود به زودی به اعزام شوند، دستشویی و سرویس‌بهداشتی آماده کنیم و این ممکن نشد، مگر به یمن احساسِ مسئولیت شدید نسبت به رفع این مشکل...» 🌸 ✔ 🔸️فرازی از فرمایشات سردار در کتاب ارزشمند و درخشان / با تخلیص و اختصار😍 •°• °•° @yousof_e_moghavemat
؟ ❤ ☆ ♡ 👈 بسیجی‌ها، را بیشتر از این بابت می‌شناختند و قبولش داشتند که می‌دیدند حرفی نمی‌زند، مگر آن‌که خودش زودتر و پیگیرتر از همه، به آن حرف عمل کرده. این بود که محبّت او را به دل می‌گرفتند و اگر از آن‌ها می‌پرسیدی یعنی چه؟ به شما جواب می‌دادند: یعنی فرمانده‌ای که حرف و عملش یکی است. خدا گواه است یک سرِ سوزن از همین کارهای برای جلب انظار و تظاهر نبود. او همین کارهای شاق را هم با تمام عشق و علاقه‌اش، صرفاً به نیّت جلب رضای خدا انجام می‌داد. عاشق خدا بود این مرد. معروف بود به این‌که عاشق بسیجی‌هاست. چه این‌که هنوز هم را به همین صفتش می‌شناسند. امّا به خدا قسم، همین عشق شدید او به بسیجی‌ها هم، از سر معرفتی بود که با شأن و جایگاه الهی این مجاهدین خاکی‌پوش حضرت امام (ره) داشت. (از بیانات شیوای سردار در کتاب ) 🌤 🚩 📷 تصویری بسیار دلنشین و گران‌قدر از حضور فرمانده در کنار فرمانده گردان عمّار و نیروهایش ، تابستان ۱۳۶۲ - قبل از عملیات والفجر۴- اردوگاه کوهستانی قلّاجه. ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 ☆ ♡ «با کمال تأسف، این روزها و به روز رسانیدن سطح معلومات عقیدتی، فلسفی و سیاسی، در بین بچّه‌مسلمان‌های ما، فوق‌العاده رقیق و کم‌رنگ شده. اکثرشان طرفدار روزنامه‌های جنجالی و سیاسی کار شده‌اند. آن باسوادترهایشان هم، خیلی که همّت کنند، آثار شبه فلسفی و اصالتاً ژورنالیستی نویسندگان مکاتب انحرافی غرب و مترجمین درجه چهارم مدعی روشن‌فکری را تورقی می‌کنند و دل‌شان خوش است که کلاسِ فهم‌شان، خیلی بالاست. آرزوی آدم‌هایی مثل من این است که دست‌کم بچه‌بسیجی‌های باهوش و مخلص نسل جدید، که برای تهیه چند پوستر از سرداران شهید دفاع مقدس سر و دست می‌شکنند و هر هفته، شب‌های جمعه با وجود دست تنگی، برای رفتن بر سر مزار آن عزیزان کلی وقت و پول هزینه می‌کنند، بیایند و با سیره‌ی عقیدتی و سلوک عملی سردارانی مثل ، ، و سایرین آشنا بشوند. در زمانه‌ی پر فتنه‌ای که گفتمان حاکم بر آن، به تعبیر رهبر معظم انقلاب، بر شبیخون و تهاجم و قتل عام فرهنگی مبتنی است، این بچه‌ها با دل‌خوش کردن به چند روزنامه جنجالی، ادبیات شعاری، نوارهای نوحه و تعدادی پوستر و برچسب تصویری، کاری از پیش نمی‌برند. این‌ها باید مثل احمد، محمود و همّت، خودشان را به سلاح دانش و بینش روزآمد، برای حضور در میدان این کارزار فرهنگی ما با تمدن صهیونیستی - مادی غرب مجهز کنند، و الا فردا خیلی مغبون می‌شویم.» ♡ ♡ 🔊 مصاحبه با ، سردار به نقل از کتاب ارزشمند و فاخر نوشته‌ی مستطاب ارجمند، جناب آقای 🏷 @yousof_e_moghavemat
🤗🚩 «... نسبت به نام تیپ خودش، تعصب بسیار زیادی داشت. خدا گواه است هیچ‌وقت از او نشنیدم بگوید ۲۷ یا تیپ حضرت رسول. مُصِر بود با کلماتی شمرده بگوید . می‌گفت: این اسم مظهر قدرت این تیپ است و به رزمندگان تیپ ما برکت می‌دهد. من از نام‌گزاری یگان خودمان به این نام نیّت مهمی داشتم؛ دلم می‌خواست تا هر زمان که جنگ ادامه پیدا کند، در هر جا اگر اسم این تیپ آورده شود، گوینده و شنوندگان ملزم شوند بر جمال دل‌آرای خاتم‌الانبیا صلوات بفرستند، تا من هم در ثواب آن شریک بشوم. او یک چنین نیّتی داشت. حالا چون بعد از گذشت ۲۴ سال، هنوز هم شهادتِ او رسماً و قطعی اعلام نشده، بنده به یاد و شادی ارواح طیبه‌ی همه‌ی همرزمان شهیدمان در ۲۷_محمد_رسول_الله (ع) صلوات می‌فرستم...» ☆ ♡ ✅ از بیانات شریف و نورانی سردار سرلشکر پاسدار به نقل از کتاب ارزشمند و فاخر ، صفحه ۴۹۸ @yousof_e_moghavemat
🚩 ☆ ♡ قرار بود آقای ( کشور ) جهت بازدید از ادارات و نهادهای استان، به همدان بیاید. مصرّانه گفته بود که باید دیداری هم با برادرانم در سپاه داشته باشم و ناهار را هم در کنار آنها بخورم. وقتی آمد، در سپاه غلغله‌ای شد. او شخصیتی داشت که هر آدم صاحب فطرت و شریفی دوستش داشت. وقتی فهمیدیم آقای رجایی ناهار پیشِ ماست، بلافاصله دست به کار شدیم و به برادرمان آقای حجّت ترکمان؛ مسئول آشپزخانه سپاه پیغام فرستادیم، لااقل نیمروی خوبی برای آقای رجایی درست کند. آقای رجایی به محض این‌که شنید برای ایشان سفارش تهیه‌ی غذای جداگانه داده‌ایم، خیلی جدی برگشت پرسید: "غذای امروز شما چیست؟" یکی از بچه‌ها نتوانست جلوی دهانش را بگیرد و گفت: سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز. خیلی ناراحت شد و گفت: "پس چرا می‌خواهید برای من تخم‌مرغ نیمرو کنید؟ این کارها از شما برادرهای من بعید است!" خلاصه بچه‌ها مجبور شدند همان سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز را بیاورند. بعدش ایشان گفتند: "به خدا قسم اگر نیمرو درست می‌کردید، من اینجا هم غذا نمی‌خوردم." ☆ ♡ 🏷 به نقل از سردار در کتاب صفحات ۱۳۱ و ۱۳۲ با تخلیص و اختصار. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
😠 💨 🚙 حاج‌محمود شهبازی وابستگی عاطفی‌ بسیار شدیدی به مادرش داشت. چند روز مانده به عملیات فتح‌المبین از اصفهان تماس گرفتند و به او گفتند حال مادرت اصلا خوب نیست و اگر می‌توانی، حتما بیا عیادت مادر. حاج‌محمود هم مدام به تعویق می‌انداخت و هرگاه بحث این قضیه می‌شد، طفره می‌رفت. دست آخر، وقتی از این قضیه مطّلع شد، آمد و با یک تاکید شدیدی به او گفت: «حاج‌آقا شهبازی! شما هرچه سریع‌تر، شده برای ۴۸ ساعت، برو سری به اصفهان بزن و از مادرت عیادت کن.» امّا حاج‌محمود زیر بار نرفت و گفت: «الآن حضور من در تیپ، ضرورت بیشتری دارد. اگر بروم، تو و تنها می‌مانید. بعدِ عملیات می‌روم.» این بار گفت: «باباجان! حرف گوش کن. شما برو، من از شرفم ضمانت می‌دهم به محض این که از رده‌ی بالا خبر قطعی روز و ساعت شروع حمله را به ما بدهند، خبرش را تلفنی به تو در اصفهان می‌دهم تا هرچه سریع‌تر، خودت را به ما برسانی.» هرچه حاجی به او تاکید کرد، قبول نکرد. طوری شد که در آن چند روز، حاجی با شهبازی قدری با دلخوری صحبت می‌کرد. حاج‌محمود هم با آن شیطنت و بازیگوشی خاص خودش می‌گفت: «اشکال ندارد! فعلا کسی بهونه دست احمد نداده که سرش یه دادی بکشه!! قول میدم بهتون همچین که سر یکی دو نفر هوار بکشه، تنگی خُلقِش درست میشه!...»😅 👈 برگرفته از متن مصاحبه‌ی با سردار در کتاب ارزشمند و فاخر ، صفحات ۴۷۱ و ۴۷۲ با تخلیص و اختصار. نفر اول ایستاده از سمت راست @yousof_e_moghavemat
👋 سردار عزیزجعفری - فرمانده کل سپاه وقت - از او خواسته بود که در شرایط بحرانی و نابسامان کشور - ۸۸ - مسئولیت سپاه تهران بزرگ را به عهده بگیرد. خودش استخاره گرفت، خوب آمد و پذیرفت. مصوبه‌ی شورای امنیت ملی این بود که نیروهای نظامی، انتظامی و مردمی از استفاده نکنند. حتی در اوج درگیری‌ها باز اجازه‌ی شلیک نداد. هرکه غیر او بود، حکم تیر می‌داد. جوانی با روپوش جلو آمد، سنگی برداشت و به سمت او پرتاب کرد و سنگ به سرش خورد. بلافاصله چندتا رفتند و او را از بین دوستانش بیرون کشیدند. جوانِ آشوب‌گر، به فحش داد. یکی از بسیجی‌ها گرفتش زیر مشت و لگد. با صدای بلند نهیب زد که: «نزنش، نزنش.» او را کت بسته آوردند نزد حاجی. با ترش‌رویی به بسیجی گفت: «مگه نگفتم ولش کن؟» بسیجی گفت: «همین بود که با سنگ زد توی سر شما.» حاجی گفت: «نه این نبود، بذار بره.» طرف خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت می‌رفت رو کرد به حاجی و گفت: «می‌دونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ‌وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم، حاج‌آقا.» حاجی برگشت رو به بسیجی‌های متعجب گفت: «جوونه! خدا جوونا رو دوست داره.» @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🐔 ❤ رزمنده‌‌ی قبل از شهادتش تعریف می‌کرد: «کارم دیده‌بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دوبار از یک نقطه بالا می‌آوردم تک‌تیراندازهای تکفیری با قناصه می‌زدند توی سرم. وقتی به خط سرکشی می‌کرد، کنارمان می‌نشست. با آمدنش، بچه‌ها روحیه می‌گرفتند. ترس را نمی‌شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می‌خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر، ساختمان‌های مسکونی بود. یک روز دیدم که ناهارش را تا نصف خورد و بقیه‌ی غذایش را که برنج ساده بود، توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربینِ دیده‌بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور می‌کرد که زیر دید و تیرِ قناصه‌زن‌ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پاشکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت.» ✅ منبع نوشته: کتاب : خاطرات پروانه چراغ‌نوروزی همسر سرلشکر پاسدار «شهید حسین همدانی» نوشته‌ی حمید حسام، صفحات ۳۶۰ و ۳۶۱. @yousof_e_moghavemat
☝ همسرش می‌گفت: «...از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند. ما او را برای خودمان می‌خواستیم، و او خودش را برای خدا.» 📚 منبع نوشته: کتاب درخشان و ارزشمند ؛ خاطرات همسر ، صفحه ۳۸۸. @yousof_e_moghavemat
🌹 🙂 💠 [ بعد از پایان عملیات ] ، شب آخری که در بودیم، با تاکید به همه ما گفته بود شما موظفید در بازگشت به شهر و دیارتان، پیش از هر کار دیگری، اوّل به زیارت خانواده های معظّم بروید. آقای سماوات یک لبخند قشنگی زد و پرسید: "این تعبیرِ را به کار برد؟" گفتم: "بله، عادت ندارد بگویند ملاقات با ." آقای سماوات گفت: "احسنت به این همه معرفت! همین است که این مرد را " " کرده. بسیار خوب، پس ما الآن تلفنی به منازل اطلاع می دهیم که قرار است شما به قول ؛ به زیارتشان بروید. 📘 برگرفته از کتاب جذاب و دوست داشتنی ، سرگذشت نامه سردار ، صفحه ۲۳۱ ✔️ 📸 اطلاعات عکس: خرداد ۱۳۶۱ ، پس از فتح خرمشهر، ، منزل سردار از راست: نفر دوم، سردار - نفر سوم، سردار نفر دوم از چپ: پدرِ @yousof_e_moghavemat