eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 🔥 ✾ ↳ 📷 آبان ۱۳۶۲، قرارگاه خلوزه۲، قبل از مرحله‌ی سوم عملیات. از راست: رسول توکلی (جانشین ستاد لشکر)، ؟؟؟، ، مجتبی صالحی‌پور (راننده‌ی حاجی)، (جانشین لشکر). نفر نشسته هم شناسایی نشدند. ■در آن مقطع، هر روز به گردان‌ها سرکشی می‌کرد و میزان آمادگی‌شان را می‌سنجید. @yousof_e_moghavemat
🍁 🔥 - شامگاه دوشنبه ۹ آبان ۱۳۶۲، خلوزه۲، قرارگاه تاکتیکی . از چپ: ، علی تجلایی، ، و سرهنگ امیربیگی؛ فرمانده ارشد نزاجا در قرارگاه حمزه سیدالشهداء علیه‌السلام. (ص) @yousof_e_moghavemat
🍁 🔥 ᯽ ᷦ ⸙ ≛≛ غروب روز چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۳۶۲، شرق ، پایین ارتفاعات خلوزه ۲، ؛ فرمانده و اکبر زجاجی؛ قائم‌مقام لشکر در حال انجام آخرین هماهنگی‌ها. از چپ: سردار و سردار @yousof_e_moghavemat
🍁 🔥 ꧂ ꧁ ❐ آبان ۱۳۶۲ شرق دیدگاه یال گنبدی در حال رصد نحوه پیشروی گردان‌های خط‌شکن ⸙ ⎎ @yousof_e_moghavemat
🍁 🔥 ☆ ♡ ❒ بعدازظهرِ پنج‌شنبه ۱۲ آبان ۱۳۶۲ در پی شدت‌گرفتن پاتک‌های دشمن، فرمانده رهسپار خط مقدم می‌شود تا هدایت میدانی رزمندگان را عهده‌دار شود. @yousof_e_moghavemat
🍁 🔥 ❆ ↳ آبان ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی والفجر۴ •°•☆•°• 🧍‍♂️ایستاده از چپ: مسعود نیک‌بخت (مسئول مخابرات لشکر)، ، (فرمانده تیپ سلمان، (رئیس ستاد لشکر) و ناشناس. 🧎‍♂️ نشسته از چپ: اسدالله توفیقی (راوی لشکر)، سیدمحمدرضا دستواره (فرمانده تیپ ابوذر) و سیدمحمدباقر موسوی. @yousof_e_moghavemat
🍂 🍁 ꧁ ꧂ آبان ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی والفجر ۴ شرق پنجوین ❆ایستاده از چپ: مجتبی صالحی‌پور، ، ؟ ، رسول توکلی و ؟ ❏نشسته از چپ: ؟ و . ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
😂 ꈹ 〠 ⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، سری به و می‌زدم. آن‌روز، برای دیدن آن‌ها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦 انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌 به جای او، حاج‌همت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب می‌داد، گفت: «این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪 حاج‌احمد شاکی شد و گفت: «هیچم این‌طور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒 حاج‌همت پوزخندی زد و با لحن لج‌درآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐 آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرام‌آرام بحث‌شان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد: - داری اشتباه می‌کنی برادر من!😠 با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف می‌کرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت: - باز این دوتا دعواشون شد!😏 ظاهراً بار اولی نبود که به هم می‌پریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمی‌گشت و فراموش‌شان می‌شد!🙂 ☆ ♡ - به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب ꙮ ꙮ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
.زب.الله 🚩 ★ ♥︎ 🟡 روز ۱۳ تیر به درخواست جلسه‌ای گذاشتیم تا او با بچه‌های سوری و لبنانی خداحافظی کند. برخلاف همیشه که در دفتر خودمان جلسه می‌گرفتیم، آن‌روز به یک خانه رفتیم. از کسانی که آنجا بودند کاظم رفیعی، و آقای ربیعی را خاطرم هست. سران گروه س.ید،عب.اس موسوی، شیخ صبحی الطفیلی و دیگر گروه‌های لبنانی هم بودند. ابتدا برای آن‌ها صحبت کرد؛ از انقلاب و جنگ گفت؛ از عملیات‌هایی که در مریوان و جنوب انجام دادیم. تسلط خوبی هم داشت و خوب حرف می‌زد. می‌گفت: - شما فکر می‌کنید ما با چند نفر نیرو در عملیات الی بیت المقدس پیروز شدیم؟‌ شما باید وحدت داشته باشید. فقط در این صورت است که مردم با شما خواهند بود. اگر اختلاف نداشته باشید، مردم همراهتان هستند. اگر موفق شدید که هیچ، اگر هم نشدید تکلیف خود را انجام داده‌اید. در همین جلسه بود که پیشنهاد داد همه آن گروه‌ها تحت یک پرچم به نام ح.زب.الله جمع شوند؛ از همین رو بنده مدعی هستم به نوعی بنیان‌گذار ح.زب.الله فعلی، است. 🌼 👤 ○ به روایت منصور کوچک محسنی؛ جانشین قوای محمدرسول‌الله(ص) در لبنان- صفحه ۱۱۱ کتاب •°• °•° @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 🍁 🍂 ۲۸ آبان ۱۳۶۲ سالروز شهادت سردار ارزشمند و گران‌قدر سپاه اسلام رئیس توانمند، مدیر و مدبّر ستاد ⚘ ☆ ♡ ولادت: ۵ بهمن ۱۳۳۳ - پاچنار تهران رشد و پرورش در یک خانواده‌ی مذهبی وارد دبستان اسلامی جعفری در سال ۱۳۴۰ اخذ دیپلم رشته ریاضی و شاگرد ممتاز. کار در تعطیلات تابستانی از جمله: بستنی‌فروشی و پارچه فروشی در دوران دبیرستان اعزام به خدمت سربازی در پادگان ۰۱ ارتش پس از قبول‌نشدن در کنکور حضور فعال در مجالس روضه و هیئت‌های عزاداری و علم‌داری هیئات. (معروف به عباسِ علمدار.) فعالیت‌های سیاسی و ضد حکومتی علیه رژیم طاغوت از سال ۱۳۵۶ قبول شدن در کنکور سال ۱۳۵۶ در رشته مددکاری اجتماعی. شهادت پدربزرگش در روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ محافظت و مراقبت از جایگاه سخنرانی حضرت امام (ره) در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ همکاری در تصرف مرکز رادیو در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و شهادت پسردایی‌اش. تسریع در عضویت کمیته انقلاب اسلامی پاچنار و آموزش اسلحه و تاکتیک‌های ساده نظامی در سال ۱۳۵۸ مدیریت داوطلبانه‌ی پرورشگاه بچه‌های بی‌سرپرست در میدان قزوین عزیمت داوطلبانه به محروم‌ترین منطقه کشور؛ شهر مرزی خاش در سیستان و بلوچستان در تابستان ۱۳۵۸ معاون عملیات، حفاظت فیزیکی و مسئول آموزش لانه‌ی جاسوسی در آبان ۱۳۵۸ به خاطر لیاقت، تدبیر، اخلاق و منش نظامی کمک فراوان و بسیار موثر در برنامه‌ریزی و تجهیز نظامی لانه‌ی جاسوسی. ازدواج در سال ۱۳۵۹ و قرائت خطبه عقد توسط امام خمینی رحمت‌الله‌علیه عزیمت به ستاد عملیات جنوب تنها ده روز پس از آغاز جنگ عضویت در مجموعه سپ.اه پاس.داران در سال ۱۳۵۹ عزیمت مجدد به جبهه‌ی آبادان در اسفند سال ۱۳۵۹ به دنیا آمدن اولین فرزند؛ آقا میثم در اردیبهشت ۱۳۶۰ همکاری در شناسایی خانه‌های تیمی منافقین در زمستان ۱۳۶۰معاونت آموزش بسیج منطقه ۱۰ تهران پیوستن به تیپ۲۷محمدرسول‌الله‌(ص) در اسفند۱۳۶۰ فرماندهی گروهان یکم از در عملیات‌ فتح‌المبین معاون در عملیات الی‌.بیت‌.المقدس و مجروحیت از ناحیه دست، سر و صورت ریاست ستاد سپ.اه ۱۱ قدر در پاییز ۱۳۶۱ توسط ریاست ستاد لشکر۲۷محمدرسول‌الله(ص) در فروردین سال ۱۳۶۲ توسط : بامداد ۲۹ آبان ۱۳۶۲ - عملیات - ارتفاعات کانی‌مانگا روی سنگر دیده‌بانی توپخانه لشکر. ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
🚩 ♡ ☆ روز آخر، مرخصی ۲۴ ساعته از گرفت. با خانواده‌اش خداحافظی کرد و زودتر از موعد هم برگشت. هربار که از درخواست رفتن به خط را می‌کرد، حاجی مسئولیت‌هایش را پیش می‌کشید و اجازه نمی‌داد از قرارگاه فرماندهی، قدمی جلوتر بگذارد. . . . ...اما روز ۲۸ آبان ۱۳۶۲ با همه‌ی روزها فرق داشت. عباس شده بود یک تکّه خواهش و تمنا‌. به گفت: «بهم الهام شده؛ باید بروم...» قسمش داد. اشک ریخت. حاجی او را در آغوش گرفت و با هم گریه کردند. به خوبی می‌دانست معنای این گریه‌ها چیست، لذا دربرابر تمنایش تسلیم شد و همان‌شب به آرزویش رسید و شد. ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
😂 ꈹ 〠 ⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، سری به و می‌زدم. آن‌روز، برای دیدن آن‌ها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦 انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌 به جای او، حاج‌همت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب می‌داد، گفت: «این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪 حاج‌احمد شاکی شد و گفت: «هیچم این‌طور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒 حاج‌همت پوزخندی زد و با لحن لج‌درآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐 آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرام‌آرام بحث‌شان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد: - داری اشتباه می‌کنی برادر من!😠 با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف می‌کرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت: - باز این دوتا دعواشون شد!😏 ظاهراً بار اولی نبود که به هم می‌پریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمی‌گشت و فراموش‌شان می‌شد!🙂 ☆ ♡ - به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب ꙮ ꙮ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat