eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت‌الله خامنه‌ای، در جمع فرماندهان در سالهای جنگ (شهید در کنار رهبرانقلاب دیده میشود.) ۸اسفند: سالروز شهادت سردار حسین خرازی و و در تصویر حضور دارند @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 شهید همدانی: روزی که مرا به فرماندهی لشکر۲۷ انتخاب کردند، گفتم من فرمانده نیستم، جانشین هستم 🔹 جانشینی من تا زمانی است که برگردد... 📅 ۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان @yousof_e_moghavemat
😠 💨 🚙 حاج‌محمود شهبازی وابستگی عاطفی‌ بسیار شدیدی به مادرش داشت. چند روز مانده به عملیات فتح‌المبین از اصفهان تماس گرفتند و به او گفتند حال مادرت اصلا خوب نیست و اگر می‌توانی، حتما بیا عیادت مادر. حاج‌محمود هم مدام به تعویق می‌انداخت و هرگاه بحث این قضیه می‌شد، طفره می‌رفت. دست آخر، وقتی از این قضیه مطّلع شد، آمد و با یک تاکید شدیدی به او گفت: «حاج‌آقا شهبازی! شما هرچه سریع‌تر، شده برای ۴۸ ساعت، برو سری به اصفهان بزن و از مادرت عیادت کن.» امّا حاج‌محمود زیر بار نرفت و گفت: «الآن حضور من در تیپ، ضرورت بیشتری دارد. اگر بروم، تو و تنها می‌مانید. بعدِ عملیات می‌روم.» این بار گفت: «باباجان! حرف گوش کن. شما برو، من از شرفم ضمانت می‌دهم به محض این که از رده‌ی بالا خبر قطعی روز و ساعت شروع حمله را به ما بدهند، خبرش را تلفنی به تو در اصفهان می‌دهم تا هرچه سریع‌تر، خودت را به ما برسانی.» هرچه حاجی به او تاکید کرد، قبول نکرد. طوری شد که در آن چند روز، حاجی با شهبازی قدری با دلخوری صحبت می‌کرد. حاج‌محمود هم با آن شیطنت و بازیگوشی خاص خودش می‌گفت: «اشکال ندارد! فعلا کسی بهونه دست احمد نداده که سرش یه دادی بکشه!! قول میدم بهتون همچین که سر یکی دو نفر هوار بکشه، تنگی خُلقِش درست میشه!...»😅 👈 برگرفته از متن مصاحبه‌ی با سردار در کتاب ارزشمند و فاخر ، صفحات ۴۷۱ و ۴۷۲ با تخلیص و اختصار. نفر اول ایستاده از سمت راست @yousof_e_moghavemat
👋 سردار عزیزجعفری - فرمانده کل سپاه وقت - از او خواسته بود که در شرایط بحرانی و نابسامان کشور - ۸۸ - مسئولیت سپاه تهران بزرگ را به عهده بگیرد. خودش استخاره گرفت، خوب آمد و پذیرفت. مصوبه‌ی شورای امنیت ملی این بود که نیروهای نظامی، انتظامی و مردمی از استفاده نکنند. حتی در اوج درگیری‌ها باز اجازه‌ی شلیک نداد. هرکه غیر او بود، حکم تیر می‌داد. جوانی با روپوش جلو آمد، سنگی برداشت و به سمت او پرتاب کرد و سنگ به سرش خورد. بلافاصله چندتا رفتند و او را از بین دوستانش بیرون کشیدند. جوانِ آشوب‌گر، به فحش داد. یکی از بسیجی‌ها گرفتش زیر مشت و لگد. با صدای بلند نهیب زد که: «نزنش، نزنش.» او را کت بسته آوردند نزد حاجی. با ترش‌رویی به بسیجی گفت: «مگه نگفتم ولش کن؟» بسیجی گفت: «همین بود که با سنگ زد توی سر شما.» حاجی گفت: «نه این نبود، بذار بره.» طرف خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت می‌رفت رو کرد به حاجی و گفت: «می‌دونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ‌وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم، حاج‌آقا.» حاجی برگشت رو به بسیجی‌های متعجب گفت: «جوونه! خدا جوونا رو دوست داره.» @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🐔 ❤ رزمنده‌‌ی قبل از شهادتش تعریف می‌کرد: «کارم دیده‌بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دوبار از یک نقطه بالا می‌آوردم تک‌تیراندازهای تکفیری با قناصه می‌زدند توی سرم. وقتی به خط سرکشی می‌کرد، کنارمان می‌نشست. با آمدنش، بچه‌ها روحیه می‌گرفتند. ترس را نمی‌شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می‌خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر، ساختمان‌های مسکونی بود. یک روز دیدم که ناهارش را تا نصف خورد و بقیه‌ی غذایش را که برنج ساده بود، توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربینِ دیده‌بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور می‌کرد که زیر دید و تیرِ قناصه‌زن‌ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پاشکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت.» ✅ منبع نوشته: کتاب : خاطرات پروانه چراغ‌نوروزی همسر سرلشکر پاسدار «شهید حسین همدانی» نوشته‌ی حمید حسام، صفحات ۳۶۰ و ۳۶۱. @yousof_e_moghavemat