eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ . . . 📙 ابلاغ کرده بود که هیچ کس حق کشیدن سیگار 🚬 را ندارد. حتی پیش مرگ ها هم که کُرد بودند، با این که کُردها خیلی سیگار می کشند، مجبور بودند رعایت کنند. اگر کسی می خواست سیگار بکشد، باید به جایی می رفت که دیده نمی شد، و الّا مورد غصب قرار می گرفت. یک بار که داخل بود، وقتی بوی سیگار را شنید، رویش را برگرداند تا ببیند بو از کدام طرف است. پسر ۱۷ ساله ای لبِ سکّو نشسته بود و در حالی که ۵ متر برف، روی زمین بود، زیر آفتاب ⛅ مشغول کشیدن سیگار بود. به سراغ او رفت و بدون مقدمه گفت: «کی گفته این جا سیگار بکشی؟» بعد هم محکم زد زیر گوشش و او را نقش زمین کرد. پسر که جا خورده بود، بلند شد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «- برای چی می زنی؟ به تو چه مربوطه؟ مگه تو اینجا چه کاره ای؟ مگه تو فرمانده ای؟ فرماندۀ اینجا برادر ه ، من میرم شکایت تو رو پیش برادر می کنم! واسۀ چی منو زدی؟» 😔😰 تا این را گفت، کمی شُل شد و گفت: «- تو برای چی سیگار می کشی؟» - خُب می کشم که می کشم، به تو چه! اگه کارم اشتباه بود، خود برادر میومد با من برخورد می کرد.تو چرا این کارو کردی؟ - تو خوب میدونی که اگه برادر میومد و تو رو اینجا میدید، ۱۰ برابر بدتر از من، تو رو می زد. تو پدرمادرت هستی! تو رو سالم تحویل برادر دادن. حالا سیگاری تحویل خانوادت بدن؟! عیبی نداره، تو می خوای بری شکایت منو بکنی، منم به برادر میگم که تو سیگار می کشیدی. اون در مورد ما تصمیم می گیره. امّا حالا من با تو یه ای می کنم! 😉 - چی؟ معامله؟! - آره. تو به برادر نگو که من تو رو زدم، منم چیزی درباره‌ی سیگار کشیدنت به اون نمیگم. امّا باید قول بدی که دیگه توی عمرت دست به نزنی. قبوله؟ ☺️ پسر سرش را به حالت تأیید تکان داد. در همین حین، یکی از نیروها که در جریان قضیه نبود، از راه رسید و گفت: «برادر ! ماشینتون حاضره.» تا پسر این جمله را شنید، کمی به نگاه کرد و گفت: «چی؟! چی؟!! تو خودت برادر بودی؟!!!» این را گفت و زد زیر گریه. به می گفت: «چرا به من نگفتی؟ چرا به من نگفتی که برادر خودتی؟» بعد پرید توی بغل . او را بغل کرد و به خودش چسباند. بعد در حالی که او را نوازش می کرد، گفت: «تو عزیز مایی. منو کن. دست خودم نبود. من مثل برادر بزرگترت هستم. تو دست ما هستی. من نمی تونم اجازه بدم امانتی رو که پدر و مادرت به من سپردن و انتظار دارن زنده و سالم برگرده، وقتی که برمی گردی ببینن بوی میدی، یا سیگار توی کیف و لای انگشتاته. اون وقت میگن این هم شد رفتنت. قول بده که دیگه نفهمم و نشنوم جایی کشیدی.» پسر که هم چنان می کرد، گفت: «غلط کردم. بی جا کردم. باز هم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمی زنم.» ... ، صفحه ۶۱ ، اندکی تصرف به نقل از "سعید طاهریان" 🌷 خاطراتی از Eitaa.com/yousof_e_moghavemat