eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
271 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
به عادت همیشه ، هر روز یك نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد🍃 ؛ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می كردند و ظرف های شام را نمی شستند از یك طرف گرمای✨ طاقت فرسا و از طرف دیگر وجود حشرات ، حسابی كلافه مان كرده بود ؛ البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند بالاخره كسی بود تا آن ها را بشوید😊 ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش #حاج‌همت رسید با خودم گفتم این بار #حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تكلیفم را با این قضیه یك سره می كنم آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند 😣همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت وقتی #حاجی آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است هر چی كه دلم خواست ، گفتم او هم دلخور شد و گفت به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالی ندارد بگذار صبح بشود لابد خسته هستند🙁 راحت بگیر و آن شب كه #حاج‌همت به خواب رفت، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید من رفتم و چفیه سیاهم را خیس كردم و آرام روی صورتش انداختم😇 و او آرام گرفت بعد هم كنارش دراز كشیدم و خوابیدم نیمه های شب نیش یك پشه ی سمج مرا از خواب بیدار كرد به كنار دستم كه نگاه كردم ، #حاج‌همت نبود به شتاب از اتاق بیرون زدم درست حدس زدم ظرف ها دم در نبودند آرام پیش رفتم در سوسوی نور كسی👀 ظرف ها را می شست چهره اش معلوم نبود ، چفیه ای را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود آن ، چفیه ی خود من بود. .☺️🌹 #شهید_ابراهیم_همت #لشکر_27 #لشکر_27_محمد_رسول_الله @yousof_e_moghavemat
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعلام برنامه ی حاج صادق توسط #حاج‌همت.🎤 عملیات والفجر ۱ در ۲۱ فروردین ۱۳۶۱ انجام شد. در این‌ عملیات ناموفق، رزمندگان شاهد شهادت تعداد زیادی از همرزمان خود بودند💔. شهدایی که خیلی از آنها را نتوانستند به عقب بر گردانند. بعد از این عملیات، نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول (ص) آماده ی رفتن به مرخصی شدند. آنها در ۲۷ فروردین ۶۱ در زمین صبحگاه دوکوهه جمع شده و آماده اعزام به تهران با قطار شدند. قبل از رفتن، #حاج‌همت برایشان سخنرانی کرد. او قبلا از حاج صادق خواسته بود برای نیروهایش برنامه ای اجرا کند و آنها را از لحاظ روحیه، کمی آماده کند👌. حاج صادق که خود در این عملیات حضور داشته و شاهد صحنه های شهادت رزمندگان بوده است، ضمن بیان مشاهداتش از عملیات والفجر ۱ برای حبیب الله معلمی، از او میخواهد نوحه ای آماده کند🍃. او هم دست به شعر شده و این نوحه را آماده میکند: ای از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما،کو شهیدان ما💔 کجا شدند غرق به خون، دوستان شما، دوستان شما😭 #شهید_محمدابراهیم_همت @yousof_e_moghavemat
سوار بر موتور هایمان🏍 به راه افتادیم و سید حمید میرافضلی جلو میرفتند و من هم از پشت سر آنها دو یا سه متر فاصله داشتیم قصد داشت به پایین جاده برود🍃 باید از پایین پَد به روی جاده میرفتیم به همین خاطر دور موتور ها 🏍باید کم میشد عراقی ها روی آن نقطه دید👀 کامل داشتند و دقیقا ب موازات نقطه مرکزی پد تانکی مستقر کرده بودند😞 ک هر وقت موتور یا ماشینی بالا پایین میشد شلیک میکرد⚡️ رد شدن از آن نقطه کار هر روز ما بود موتور کشید بالا تا برود روی پد🍃 من ک پشت سر آنها میرفتم گفتم اینجارو پر گاز برو گاز را بست به موتور🏍 ک یک آن گلوله ای شلیک شد😔 و‌ دود غلیظی بین موتور من و ایجاد شد منم گیج و منگ افتادم🍃 دود ک خوابید دیدم موتوری و دو‌جنازه در گوشه جاده افتاده است😔 یادم آمد ک موتور جلویم میرفت🙁 جلو رفتم جنازه اول تماماً جز صورت و دست‌چپش سالم بود جنازه دوم را دیدم میرافضلی بود این یعنی اولی بود😭 عرق‌ سرد بر پیشانیم نشست💔 ‌‌راوی مهدی شفازند @yousof_e_moghavemat
👈 قبل از شهادت👉 هر چه عملیات خیبر ب پایانش نزدیکتر میشد حال و هوای هم بیشتر تغییر میکرد👌 در مرحله پنجم الی ششم خیبر‌بود ک حاج حسین خرازی دستش قطع شد💔 و ب عقب برگشت خیلی گرفته و غمگین بود گفتم چرا اینقد ناراحتی؟ دستم را گرفت و پنج شیش متر اونورتر از خاکریز برد نشست روی زمین و نفسی عمیق کشید😔 و سپس مشت گره شده اش را ب زمین کوبید و گفت ««این عملیاات آخر من است »» از قرار گاه مرکزی پیام رسید ک تا قبل روز هفدهم اسفند۱۳۶۲ مواضع دفاعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله در جزیره مجنون ب نیرو های لشکر۱۴ امام حسین واگذار شود🍃 صبح روز هفدهم خبری از نیرو های لشکر ۱۴ نشد نگران بود بعثی ها قسمت شرق جزیره مجنون را اذیت میکردنند😤 هم تصمیم گرفت برای جمع اوری تعدادی نیرو ب عقب برگردد☹️ چند سااعتی گذشتو خبری از نشد با در سنگری قرار داشتم رفتم آنجا از برادر قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم کجاست؟ گفت رفته لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته💔 راوے:سعیدمهتدے همرزم شهید @yousof_e_moghavemat
آزمایش با کفر و ایمان بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون، بر اثر شدت آتش دشمن🔥، پُل های متحرک خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروی کمکی، ممکن نبود.😣 زمانی که ، اوضاع را آشفته و روحیه بچه‌های خط را پریشان دید، 🙁با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند. جوانان رزمنده با دیدن ، به طرف او دویدند😍 و با این استدلال که به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن⚡️و نرسیدن نیروهای پشتیبانی و تدارکات، نتوانسته اند به خوبی ایستادگی کنند، اظهار شرمساری کردند😞. با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت: «هیهات... هیهات... من چی دارم میشنوم.برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم.😌☝️ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با کفرش می‌آزماید و ما را با ایمانمان»✨. با این هشدار ، بچه ها روحیه تازه‌ای یافتند و صدای تکبیرشان به هوا برخاست.😇✌️ @yousof_e_moghavemat
دوستان ، از اواخر حضور او در کردستان، خاطرات بسیاری دارند که نشان از روحیه اخلاص، فداکاری و مردم دوستی او دارد. یکی از هم رزمان در این باره می گوید: یک شب در مقّر بودیم. شنیدیم که کسی صدا می زند: من می خواهم بیایم پیش شما. گفتیم که اگر می خواهی بیاییی، نترس، بیا جلو. او گفت: من را می خواهم. او را پیش بردیم. آن مرد کُرد، با دیدن ، خواست دست او را ببوسد، ولی حاجی اجازه نداد. آن مرد گفت که آمده است پناهنده شود و اشتباه کرده است که به طرف ضدانقلابیون رفته است. او با اخلاقیات و رفتارهای دوستانه و مهربانانه ، شیفته او شده بود و از این که به او اجازه داده بود که یک پاسدار باشد، بسیارخوشحال بود. جالب این جاست که تعداد دیگری از افراد گروهک های فریب خورده هم که خود را تسلیم کرده بودند، درهمان لحظه ورود، سراغ را می گرفتند و می گفتند: کیست؟ @yousof_e_moghavemat
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • در خواب هم فرمانده بود شايد بهتر است اينگونه بگويم كه انسان از ۲۴ ساعت ۸‌ساعت را استراحت می‌کند🍃 اما باید بگویم استراحت در ماشین و درطول مسیر رفت و آمد بود. راننده‌ای که در کنار بود می‌دید او در خواب حرف می‌زند😑 و برای خود تعریف می‌کند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم😊 و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم. زمانی که از خواب بیدار می‌شد به راننده می‌گفت🚙 کجا می‌روی؟ دوربزن برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات می‌کشید.👌☺️ ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام می‌شد و بر می‌گشتیم می‌دیدم دو دو تا چهار تای درست از آب در آمده بود.🌹 راوی:پیک شهید درلباس سربازی سال 1356 @yousof_e_moghavemat
بعدازظهر جمعه، پنجم اسفند ۱۳۶۲ پیست پرواز🚁 هوانیروز در سه راهی فتح آغاز روند انتقال گردان های «مالک» و «حبیب» به جزایر جنوبی مجنون🍃 نفر ایستاده کنار هلی کوپتر 🚁☝️؛ در حال مذاکره با خلبان لیدر دستۀ پروازی هوانیروز منبع کپشن کتاب باشکوه شراره های خورشید📒 @yousof_e_moghavemat
روی دست ما زده بود متوسلیان می گفت: من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم اما روی دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچک برچسب دار حضرت امام را توی جیب گذاشته بود هر چند لحظه ای یک بار کاغذپشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب در کف دستش مخفی کرده بود به طرف مأموران پلیس سعودی می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکس امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگ مأموران پلیس سعودی می چسباند. پلیس هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بود دائم به آنها چشم غرّه می رفتند، در آن رو حدود ۵۶ نفر از مأموران قلدر سعودی ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر حضرت امام مفتخر شدند... ازکتاب در هاله ای از غبار (سمت راست) (سمت چپ) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
✅ پست ۲۵ 😠 🔵 می‌گوید: «... مشکلاتی که در روند انجام شناسایی‌های داشتیم، سرانجام منجر به آن شدند که بچّه‌هایی مثل: ، حجت معارف‌وند، احمد استادباقر، و...با زاویه پیدا کنند و علناً در مقابل دیدگاه‌های او، موضع بگیرند. اگر اشتباه نکنم؛ صبح روز دهم مهر ۶۲ بود که دست‌جمعی برای زدن حرف‌هایمان به حاجی، به قلّاجه رفتیم. در آن جلسه؛ حرف ما بچّه‌های اطلاعات عملیات با این بود که آقاجان؛ خودمان در جریان ماموریت‌های شبانه‌ای که توسط تیم های دو سه نفره انجام می‌دهیم، با هزار مصیبت از این صخره‌ها و ارتفاعات بالا می کشیم، چطور می‌خواهیم شب عملیات آن همه نیروی بسیجی را از این معبرهای تنگ و صعب‌العبور، حرکت بدهیم؟ چابک‌ترین افراد ما از قبیل شیخ‌احمد؛ به زحمت خودشان را از تیغه‌های صخره‌ای و دیواره‌های سنگی اینجا و راهکارهایی مثل بُزمُرده عبور می‌دهند، با چه مبنایی فکر می‌کنید یک گردان بسیجی بتواند از چنان راهکارهایی بگذرد؟ این بچّه‌ها می‌گفتند: با توجّه به جنس نیروهای پیاده‌ی بسیجی گردان‌های لشکر که عموماً هیچ سابقه و تجربه‌ای از زندگی و جنگیدن در کوهستان را نداشتند، این محور؛ جای مناسبی برای انجام چنان عملیات کوهستانی پیچیده‌ای نیست. می‌ترسیم عمده‌ی نیروها در این راهکارها، بی‌خود و بی‌جهت بسوزند. با توجّه به تمام این ملاحظات منطقی، چرا اصرار دارید که در اینجا عملیات بکنیم؟ در جواب آنها؛ می‌گفت: ...این‌قدر هِی نگوید بزمرده، بزمرده! الان سه ماه آزگار است در قلّاجه، فرمانده گردان‌ها با اجرای مانورهای کوهستانی هفتاد و دو ساعته، نیروی بسیجی ما را جوری پرورش داده‌اند که هر کدام آن‌ها، شده‌اند یک شیر کوهی! ندیدید توی ۳ ، بسیجی‌های گردان کمیل و گردان مقداد ما، چطور کلّه‌قندی ۳۴۳ را گرفتند و آن سرهنگ جاسم بعثی را اسیر کردند و شاخ بعثی‌های پدرسوخته‌ی تیپ ۴۱۷ کوهستانی صدّام را شکستند؟ حالا شما لاشیه‌ی آن بُزِ مرده را به رخ من می‌کشید؟! نبینم دیگه کسی بگوید بزمرده، بزمرده! بچّه‌ها وقتی دیدند با حاجی نمی‌توانند کنار بیایند، دنبال راهکارهای دیگر رفتند. آنها از آن به بعد؛ دیگر فقط سر آن داشتند تا به هر نحوی که ممکن بود، جلوی اجرایی شدن طرح عملیات در بمو را بگیرند.» @yousof_e_moghavemat
✅ پست ۹۰ ( پست آخر ) 🖐 وداع مجدد با مریوان ☑️ در گذر هفت ماه سراسر تکاپو و تحمّل مشقت‌های فراوان با هدف گشودن جبهه‌ای نوین در مناطق کوهستانی غرب و شمال‌غرب ایران و شرکت در دو پیکار نفس‌گیر و ، ۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ در آغازین روزهای آخرین ماه فصل پاییز ۱۳۶۲، برای وداع با محور عملیاتی مریوان - شرق پنجوین آماده می‌شد. رزمندگان این لشکر، دیگر بار عازم خوزستان بودند تا خود را برای ورود به عرصه‌ی نبردی دیگر ( خیبر )، مهیّا سازند. از دوران پُرماجرای بیست‌ماهه‌ی فرماندهی بر ، تنها چهار ماه دیگر باقی مانده بود. به صد دفتر نشاید گفت؛ وصف‌الحال مشتاقی به پایان آمد این دفتر؛ حکایت همچنان باقی والحمدلله اوّلاً و آخرًا. @yousof_e_moghavemat
؟!!😔 ☆ ♡ [وقتی آمدیم ، مشکل اصلی] نداشتن توالت و سرویس بهداشتی برای این همه نیرو بود. مسئولین تیپ۲۷ به ناچار در منطقه‌ای مقدار بالاتر از آن ساختمان‌ها، تعدادی توالت صحرایی کندند، ولی زمین آنجا هربار با بارش باران پر از گل و شل می شد. گل و شل که هیچی، چاه مستراح‌ها پر از آب می‌شد. برای همین، زمان بارندگی رفتن به مستراح، عملاً به مصیبت عظما تبدیل می‌شد. به محض این که بارندگی تمام می‌شد و آب فروکش می‌کرد تمام آن فضولات انسانی شناور شده، روی زمین می‌ماند. برای همین بچه‌ها می‌آمدند با بیل آنها را جمع‌آوری و محوطه را تمیز می‌کردند. بارها و بارها دیده بودم که خود بیل دست گرفته و مشغول تمیز کردن محدوده اطراف دستشویی‌های صحرایی شده است. ♡ ☆ ● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ؛ خاطرات شفاهی فرماندهٔ بسیجی از انقلاب اسلامی تا پایان دفاع‌مقدس، صفحه‌ی ٦۳. @yousof_e_moghavemat