🌹رسول دوست دوران کودکی اش بود. غروب از بازی دست کشید و به خانه آمد
. - شام چی داریم؟
همان طور که در حال دوخت و دوز بودم گفتم: «تخم مرغ».
- سهم من چندتاس؟ با بی حوصلگی نگاهش کردم.
- دو تا۔
🌹کنارم نشست و گفت: «میشه دو تا تخم مرغ منو الان بهم بدین؟ آخه مادر رسول می خواد برای شام اشکنه بپزه، ولی تخم مرغ ندارن.
راوی مادر شهید
#شهید_حسن_تقدیسی_نیا
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat