#سیره_شهدا
رفتیم خریـد ...
ولی یک کلام با هم حرف نزدیم!
هم من خجالت میکشیدم هم محمد،
هرکاری بود با خواهرم هماهنگ میکرد
فردای همان روز عقـد کردیم ...
محمد با لباس سپاه اومد،
من هم با یک چادر و لباس سفید
نشستم سرِ سفره عقـد
یک سفره سـاده؛
نان و پنیر
سبزی، میوه
و شیرینی...
عقد که کردیم، اذان ظهر بود
وضو گرفتیم، رفتیم مسجد ...
به نقل از: همسر شهید
#شهید_محمد_اصغری_خواه
فرمانده گردان کمیل لشکر ۱۶ قدس
@yousof_e_moghavemat
"بابا" دو بخش دارد:
بخشی در آسمان و
بخشی درون قاب است
میبوسم عکس او را
چشمم به آسمـان است ...
#دختر_شهید
#رقیه_های_زمانه
#شهید_محمد_اصغری_خواه
#فرمانده_گردانکمیل
#لشکر_16_قدس
@yousof_e_moghavemat
🌹بعداز مدتها چشم انتظار امد مرخصی. خوشحالی من و بچهها اندازه نداشت.
🌹نشسته بود بنده پوتین هایش را باز می کرد که ناگهان ماشین سپاه جلوی در ترمز زد.
- یه تلگرام اومده! باید فورا برگردی منطقه.
🌹خشکمان زد. چند ماه در انتظار آمدنش لحظه شماری کرده بودیم و حالا که آمده... نیامده باید برگردد.
🌹چشم دوخت به چشم هایم
- از روت خجالت میکشم! برم؟
سعی کردم گریه نکنم... گفتم:
- برو به سلامت.
بند پوتین را دوباره بست و رفت.
✍راوی: همسر شهید
#شهید_محمد_اصغری_خواه
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat