سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
🌹🥀🌺🌸🌼🌼🌺🥀🌹🌹🌺🌸
بايد نيروها براي انتقال به تهران آماده ميشدند.👌 همه مشغول بستن اثاثشان بودند كه خبر رسيد حاج همت آمده و ميخواهد بچهها را ببيند.😌
صداي صلوات و تكبير و قربان صدقه رفتنهاي بچهها بلند بود. بعضيها ريخته بودند سر و كول حاجي و ميبوسيدنش. بعد از دوتا عمليات و آنهمه خستگي، اين خبر واقعاً ميچسبيد. حاجي گفته بود براي ديدن امام وقت گرفتهاند. بچهها از ذوقشان نميدانستند چه كار كنند. دلشان ميخواست همان موقع راه بيفتند😉.
😉
حاجي گفت «خب. حالا كه ميبينم همه سرحالين، حاضر شين كه امشب يه عمليات داريم. انشاءالله فردا براي ديدار امام ميريم تهران.»👌😌😄
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#هفدهم_اسفند
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat
#آشپزخانه_پادگان_ماه_مبارک_رمضان
#شهید_همت
🍃🔹خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به ش مي رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «...سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند.
📚يادگاران، جلد ۲ كتاب شهيد محمد ابراهيم همت
#هفدهم_اسفند
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر_27
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat