#خاطرات_شهـدا
#شهید_روح_الله_قربانی
#مدافع_حرم
🌹 روح الله خیلی دل رحم بود.
کوچک ترین ظلمی به کسی نمی کرد حتی به حیوانات!
جزیره فارور که میرفتیم برای ورزش و آموزش، آهو زیاد داشت 🌱 که معمولا وقتی ما را میدیدند زود فرار میکردند.
یکبار با روح الله یک آهوی زیبا دیدیم که در مسیر راه ما ایستاده بود.🌷 هرچه نزدیکش میشدیم، فرار نمیکرد. تعجب کردیم!
چند قدمی مانده بود که بهش برسیم، روحالله گفت:
صبر کن، یه ترسی تو چشماش هست.
کمی فکر کرد و گفت:
شاید بچه اش این اطرافه که فرار نمیکنه.✨
با نگاه مون اطراف رو گشتیم، درست میگفت، میان بوتهها یک بچه آهوی کوچک و زیبا بود.
🍒 روح الله دست مرا کشید و گفت:
بیا از یه مسیر دیگه بریم، بیچاره خیلی ترسیده...
🌺 مسیرمان را کج کردیم تا آهوی مادر خیالش راحت بشود.
🌀 به روایت : دوست شهید
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
🌹 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
زمانی که هادی در منزل ما کار میکرد او را بهتر شناختم.
بسیار فعال و باایمان بود. حتی یک بار ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد 🌷
چند بار خانم من که جای مادر هادی بود، برایش آب آورد. هادی فقط زمین را نگاه میکرد و سرش را بالا نمی گرفت
من همان زمان به دوستانم گفتم:
" من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم..."
بعد از آن با معرفی بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله کشی کرد. کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد
من و هادی خیلی رفیق شده بودیم. دیگر خیلی ازحرفهایش را به من می زد
یک بار بحث خواستگاری پیش آمد. رفته بود منزل یکی از سادات علوی. آنجا خواسته بود که همسر آیندهاش پوشیه بزند.
ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود... جای دیگری صحبت کرد.
قرار بود بار دیگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد
این اواخر دیگر در مغازه ما چای هم میخورد! این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود
یک بار با او بحث کردم که : چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری⁉️ خب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و ...
هادی خندید و گفت: خدا خودش می رسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم:" یعنی چی خدا خودش میرسونه؟"
بعد با لحنی تند گفتم:" ما هم بچه آخوند هستیم و این روایتها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگیش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا میخوای زن بگیری و ...
هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.
من فقط نگاهش می کردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم.
هادی هم مثل همیشه فقط می خندید بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برام تعریف کرد.
باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روزم عوض می شود.
آن شب هادی گفت:" حاج باقر، یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره پول با مولا امیرالمومنین (ع) نزدم.
همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سر شانه من زد و گفت:
🌹"آقا این پاکت مال شماست."
برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمیشناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم.
هادی مکث کرد و ادامه داد:" بعد از زیارت راهی منزل شدم. در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است! "
هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت:" حاج باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم، ضعیف ولی باایمان کار میکنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و می فرسته!
خیره شدم توی صورتش. من میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد.
واقعا توکل عجیبی داشت.
او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد.
بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای آن کار پولی نمی گرفت🌷
شهید ذوالفقاری در بهمن ماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به #شهادت رسید.
📚از کتاب پسرک فلافل فروش
@yousof_e_moghavemat
☑️ #خاطرات_شهـدا
🍁#شهید_هسته_ای
🥀
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_هسته_ای
مصطفی اهل این نبود که کل چهل روز رو مشکی بپوشه، ولی #محرم سال 90، آخرین محرمش، تمام چهل روز رو مشکی پوشید...
دههٔ اول محرم بود
وقتی به صورتش نگاه کردم، به نظرم خیلی قشنگ و نورانی شده بود
ریش بلند خیلی بهش میومد.
گفتم : مصطفی برو یکم ریشهات رو کوتاه کن، چشمت میزنن
خیلی قشنگ شده صورتت.
گفت : خودت یادم دادی تو محرم نرم اصلاح
نورانی شده بود و من نمیدونستم قراره شهید بشه و بره پیش مولا...
بعدا تو گوشیش دیدیم از خودش چند تا هم سلفی گرفته که انگار آخرین چهره اش که تغییر هم کرده بود، برایمان بماند
مصطفی از همه چیز خبر داشت...
به روایت : مادر شهید
#محرم
@yousof_e_moghavemat
🕊🌹
#خاطرات_شهدا
🏴 " شهدا و امام حسین علیه السلام "...
گریه ڪن امام حسین عليه السلام بود. از اونایے ڪہ گریه ڪردنش با بقیه فرق مےکرد. وقتے از مجلس روضه امام حسین مےآمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه مےڪرد. ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪہ به روضه امام حسین عليه السلام برسہ ، هر جا روضه بود مےدیدیش..
روزے چندبار زیارت عاشـورا مےخوند، همیشه هم مےگفت: «من توی بغل تو شهیـد مےشم.» حرف اون شد. تو بغل من شهیـد شد اونم با گلـوی بریده روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: « هذا محب الحسین عليه السلام ».
✍️ راوی: حاج حسین ڪاجی
روحانی #شهید_مرتضی_زندیه
#گردان_تخریب_لشڪر17
#شهادت_ڪربلای5
#محرم
@yousof_e_moghavemat
#خاطرات_شهدا
یکی از دوستانم تعریف میکرد که سومین روز شهادت حامد بود و داشتم به مراسمی که در مسجد طوبای تبریز برپا بود، میرفتم، در مسیر، جوانی را دیدم که او هم در چهارراه طالقانی منتظر ماشین بود تا به سمت خیابان آبرسانی برود، به نظر میرسید معلول ذهنی و حرکتی باشد، سوارش کردم و از او پرسیدم: شما کجا میروید؟ گفت: به مراسم آقا حامد، پرسیدم: او را از کجا میشناسید؟ با گریه گفت: او ماهیانه برای منزل ما روغن و برنج میخرید و چون نمیتوانستم حملش کنم، خودش تا داخل خانه میآورد.
حامد درآمد چندانی نداشت؛ اما بعد از شهادتش فهمیدیم که پنهانی برای خانوادههای فقیر برنج و روغن و سایر اقلام ضروری زندگی را تهیه میکرده است.
📚بریدهای از کتاب «در رکاب علمدار»
#شهید_حامد_جوانی
#مدافع_حرم
@yousof_e_moghavemat
🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
یک روز جمعه رفتم گلستان #شهدا نزدیکی های قبر #شهید_خرازی که رسیدیم ، خنده ام گرفت .
دیدم یکی آن جا نشسته است .
با خودم گفتم این طرف از ما اهل حال تره !
سرش راپایین انداخته ، ذکر می گوید و اشک می ریزد .
مرا که دید کنار #شهید_خرازی را نشان داد گفت ، این جا را میبینی ؟!
جای خوبی است ! خدا قسمت کنه
خندیدم و به شوخی گفتم شما #شهید بشوید ، ما توی همین یک ذره جا از #خجالت در می آییم .
چشمانش #برق زد و گفت #قول دادی !
راوی: دوست #شهید_احمد_کاظمی
@yousof_e_moghavemat
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_خرازی
با اتوبوس میبرمت تا حالت جا بیاد
مرخصی داشتیم و قرار شد با #حاج_حسین بریم اصفهان .
#حاجی گفت : بیا با اتوبوس بریم .
بهشگفتم : با اتوبوس؟
توی اینگرما؟
#حاج_حسین تا این حرفم رو شنید ، گفت :
گرما ؟!!!
پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟
من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم .
پس اونا چی بگن ؟
با اتوبوس میبرمت اصفهان تا حالت جا بیاد
📚یادگاران7 «کتاب شهید خرازی » ، صفحه 33
@yousof_e_moghavemat
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍دعای خیر برای فرمانده...
🔻در محوطه گردان به همراه او ايستاده بوديم در همين هنگام يكى از برادران كه از مرخصى برگشته بود رو به من كرد و گفت: «پدرت بيمار است و پيغام داده به شهر برگردى» گفتم: انشاءاللَّه چند روز ديگر مرخصى مىگيرم و مى روم، بهداشت كه ناظر گفتگوى ما بود گفت: «چند روز ديگر نه! همين الان به ديدن پدرت برو» چند لحظه مكث كردم و گفتم من تازه آمدم انشاءاللَّه چند روز ديگر برمى گردم، هنوز حرفم تمام نشده بود كه گفت: «من فرمانده تو هستم به تو مى گويم به خاطر احترام به پدرت همين الان به مرخصى برو» به هر حال به خانه برگشتم و وقتى ماجرا را براى پدرم بازگو كردم با آن حال بيمارش به ترمينال رفت و بليتى تهيه كرد و به من داد و گفت: «پسرم برايت بليت گرفتم فردا صبح به جبهه برو و سلام مرا به بهداشت برسان و بگو خداوند خيرش بدهد و من هميشه برايش دعا می کنم»
فرمانده گردان حمزه سیدالشهدای لشگر ۲۵ کربلا
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🔆ولادت: ۱۳۴۰/۴/۲۵ قائمشھر، مازندران
🕊شهادت: ۱۳۶۴/۲/۱۸ محور مهران، چنگوله
#شهید_ناصر_بهداشت
@yousof_e_moghavemat
🌼🌷🌼
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_محمد_مهدی_خادم_الشریعه
#سه_جمعه_مقدس
سرنوشت محمد مهدی در سه جمعه مقدس رقم خورده بود.
سه جمعه ای که با یاد آقا امام زمان ((عج الله تعالی فرجه الشریف) و آرزوی ظهورشان شکل گرفت و سیر زندگی یکی از یاران آن حضرت را در خود خلاصه کرد.
🌺 جمعه اول، روز تولد مهدی که همزمان با بیست و پنجم ذیقعده (روز دحوالارض) بود.
🌺 دومین جمعه، روز بیست و هفتم رجب ، عید مبعث رسول اکرم (صلی الله علیه و آله که به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
🌺 سومین جمعه ، روز تشییع و خاکسپاری اش که مصادف شده بود با چهارم شعبان و ایام میلاد مبارک سالار شهیدان و علمدار کربلا حضرت ابوالفضل (علیه السلام ) .
به امید آن جمعه ای که محمد مهدی و هزاران یار گلگون پیکرش به همراه صاحب الامر و الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)، زمین را از جور و ستم پاک گردانند .
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍صبر و استقامت...
🔻وقتی وارد ادوگاه عراقی ها شدیم، عکس بزرگی از صدام را زده بودند روی دیوار، من بدم آمد زدم عکس را انداختم و شکست، سه ماه زیر شکنجه بودم و توی این مدت با وزیر سابق نفت، تندگویان آشنا شدم .
یه روز از او پرسیدم که کارت صلیب سرخ دارد یا نه !؟
جواب داد که ندارم .
گفتم آقای تندگویان، چون کارت نداری آدرس بده تا برای خانواده ات نامه بنویسم.
متواضعانه گفت آدرس من این است،
صبر و استقامت....
📕 امام سجاد و شهدا ، ص108
#شهید_محمد_جواد_تند_گویان
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷#شهید_محمد_تقی_سالخورده
#مدافع_حرم 🌷
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🌴🕊🌹🏴🌹🕊🌴
#خاطرات_شهدا
#عاشقانه_های_شهدا
یه دستش #قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود.
بهش گفتند: با یه دست که نمیتونی بجنگی ، برو عقب.
می گفت: مگه #حضرت_ابوالفضل_ع با یه دست نجنگید؟
مگه نفرمود: والله ان قطعتمو یمینی، انّی احامی ابداً عن دینی
عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود.
حمید باکری بهش ماموریت داده بود گردان #حضرت_ابوالفضل_ع رو از محاصره دشمن نجات بده.
با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه ی ماموریت.
لحظه های آخر که #قمقمه رو آوردن نزدیک لبای #خشکش گفته بود:
مگه مولایمان #امام_حسین_ع در لحظه #شهادت آب آشامید که من بیاشامم.
#شهید که شد، هم #تشنه لب بودهم #بی_دست...
راوی هم رزم #شهید_شاپور_برزگر_گلمغانی
#محرم
#رزمندگان
#شهدا
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat