🌷ابوالفضل بر حجاب زنان و غیرت مردانه داشتن تاکید فراوان داشت چرا که حجاب را برای زنان عزت و شرافت میدانست. او همچنین بر نماز اول وقت و نماز شب تاکید بسیار داشت چرا که معتقد بود انسان با نماز به سعادت حقیقی میرسد و توشه پرباری را برای آخرت به همراه خود میبرد.
✍راوی :همسر شهید
#شهید_ابولفضل_شیروانیان
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🌷تولد آسمانی🌷
از ولادت در سایه امام زمان(عج) تا شهادت در راه حق...
آرزوی شهادت در دلش شعلهور بود، مانند بسیاری از شهدای دیگر. این را میتوان از فیلمی که یک ماه قبل از شهادتش ضبط شده، فهمید. او مدتی بود که میخواست به حرم بیاید و وقتی سرانجام در حیاط حرم نشسته بود، با خنده میگفت: “انشاءالله یک موشک کورنت میخورد وسطمان و پودر میشویم…”
شاید همانجا، در لحظهای که به پودر شدن در راه خدا میخندید، شهادت او امضا شد.
جوان رعنایی که در سالروز ولادت حضرت مهدی(عج) به دنیا آمده بود، سرانجام در سالروز شهادت حضرت علی(ع) آسمانی شد و به آرزویش رسید.
🎙 راوی پدر شهید
#شهید_مهدی_جلادتی
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
💠 نوجوانی که #شجاعت و #شهامت را به ما آموخت...
▫️سال ۶۱، من در جهاد سازندگی فارس اسم نوشتم تا به عنوان تعمیرکار به جبهه اعزام شوم. وقتی برادرم محمود متوجه شد، اصرارهایش شروع شد که من را با خود به جبهه ببر!
محمود تازه ۱۴ سالش بود و قد و قواره خیلی کوچکی داشت.
گفتم: فسقلی تا با این قد و قواره آخه تو جبهه چی کار می تونی بکنی؟
گفت: به رزمنده ها که آب می تونم بدم، تازه رانندگی هم بلدم!
روز بعد به تپه تلوزیون که محل اعزام بچه های جهاد بود رفتم. اتوبوس، ساعتی بعد به سمت جبهه جنوب حرکت کرد. از دشت ارژن رد شده بودیم که صدایی از انتهای اتوبوس بلند شد!
- بیا بیرون... بچه تو اینجا چی کار می کنی... کی تو را راه داده!
دیدم از پشت صندلی آخر، یک بچه را بیرون کشیدند، سرش که بالا آمد، دیدم محمود است. از جا پریدم و گفتم: فسقلی تو اینجا چی کار می کنی؟
- می خواهم بیام جبهه.
- آخه مگه تو به درد جبهه می خوری، اندازه جبهه هستی؟
- مگه جبهه هم اندازه می خواهد که کوچیک بزرگ می کنی...
هرچه مسئولین جهاد خواستند او را برگردانند راضی نشد. من در بخش دینام پیچی تعمیرگاه جهاد مشغول شدم، محمود هم در بخش مکانیکی. با زرنگی که داشت، کم کم خودش را از تعمیرگاه بیرون کشید و رفت سراغ رانندگی ماشین های سنگین.
بعد از سه ماه، پیدایش کردم، گفتم محمود بیا بریم مرخصی!
گفت: من بر نمی گردم، خودت برو!
و ماند و شد یکی از دلیرترین و شجاعترین رانندگان لودر جنگ!
(راوی: برادر شهید)
🌴 #شهید_محمود_فولادی
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🌷مرد غیرتمندی بود و این غیرت در تمام زندگیاش جریان داشت. حتی اگر از کسی بدی میدید غیبتش را نمیکرد. همة فامیل می شناختندش به اینکه با وجود آراستگی و زیبایی همیشگیاش، چشمان پاک و وجود باحیایی دارد. کلام همیشگیاش از شهادت بود. من اوایل از این آرزوی حسن میترسیدم. وقتی میگفت: «من سربلندتون میکنم. شهید میشم!» نگرانش میشدم. این حرفها را که میزد، گله میکردم: «دلت برای من نمیسوزه؟ آخه من چه گناهی دارم که اینقدر زود بیپناه بشم؟» به سه تا بچه قدونیمقدمون نگاه میکردم که تصور بیپدرشدنشان برایم سخت بود. حسن به رویم لبخند میزد. آرامم میکرد و میگفت: «شهادت افتخاره! این حرف رو نزن.»
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حسن_زاهد
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
⚪️ ماموریت جنگی
خیلی اصرار داشت که حتما به پالایشگاه آبادان سر بزند. میگفت: « مگر من چه فرقی با مهندسین و کارمندان آنجا دارم که هر لحظه زیر آتش و در معرض بزرگترین خطرها کار میکنند؟»
سه بار برای این سفر اقدام کرد اما موفق نشد که برود. هر بار تا اهواز میرفت و از آنجا او و همراهانش را باز میگرداند و میگفتند باید حکم ماموریت جنگی داشته باشید.
چهارمین بار که برای بازدید از پالایشگاه آبادان قصد عبور از مناطق جنگی را داشتند، از جاده دیگری عبور میکنند که به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود و آنها از این موضوع بی خبر بودند.
شهید تندگویان توسط نیروهای عراقی
دستگیر میشوند. بعدها مهندس بوشهری تعریف میکرد وقتی ما را گرفتند شهید تندگویان سریع کارت شناسایی خود را در خاک پنهان کرد و به ما نیز اشاره کرد، کارتهای خود را پنهان کنید.
می گفتند، وقتی شهید چمران از این
ماجرا مطلع شد، دستور داد گروهی از رزمندهها به آن منطقه بروند تا اگر هنوز شهید تندگویان و همراهانشان از مرز خارج نشدهاند آنها را آزاد کنند که متاسفانه اینچنین نشد.
شهید تندگویان را به بصره و سپس به
بغداد منتقل کرده بودند.
(راوی: خانم بتول برهان اشكوری همسر شهيد تندگویان)
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
💠 رؤیای صادقه «پیدا کردن وصیت نامه شهید رضا آلویی» توسط خود شهید
✍ از روزهای اولیه جنگ در بسیج مسجد جامع دزفول با رضا آلویی آشنا شدم در اردوهها و گشت و نگهبانی و در جبهه ها و …
تا اینکه پس از شهادت شهید، شبی در مسجد جامع دزفول به خواب دیدم که در حیاط مسجد با جمعی در حال صحبت کردنم، که ناگهان رضا آلویی وارد شد با پیراهن بسیار سفیدی که چشم را خیره می کرد او را در آغوش کشیدم و می دانستم که شهید شده است ولی او انکار می کرد و می گفت که زنده است. خلاصه از دیدنش خیلی خوشحال شده بودم در قسمت غربی مسجد روی سکو نشستیم و با همدیگر قرآن خواندیم ناگهان نگاهم به جیب لباس سفیدش افتاد، وصیت نامه اش را دیدم (به یادم آمد که وصیت نامه اش پیدا نشده است)وصیت نامه اش را بیرون آورد، کپی بود و گفت که اصلش در خانه است گفتم به من بده که برایت در مجلس ترحیم بخوانم دستش را کشید که وصیت نامه را بدهد ولی نداد و در جیبش گذاشت و گفت: گفتم که اصلش در خانه است و در حالی که روی سکو نشسته بودیم و قرآن می خواندیم برادران حبیب خاکی، عظیم مطیع رسول و ابوالفضل غلامزاده نیز آمدند و با همدیگرصحبت کردیم پس از آن از خواب بیدار شدم تا اینکه بعداً برادر علیرضا شهربانوزاده را که از دوستانمان بود دیدم وخواب را برای او توضیح دادم و او گفت: که بله خانواده اش وصیت نامه ی شهید را در منزل شهید پیدا کرده اند.
راوی: محمدحسین درچین
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
💠 افسانه سه برادر ...
🌷شهید علیرضا رودسر ابراهیمی
🌷شهید محمدرضا رودسر ابراهیمی
🌷شهید غلامعلی رودسر ابراهیمی
.
⚪️🌷⚪️🌷⚪️🌷⚪️🌷⚪️
💠 خاطره ای از سردار شهید علیرضا رودسر ابراهیمی:
.
▪️مدام جبهه بود. فرق نمی کرد جنوب باشد یا غرب. مأموریت های پشت هم داشت. از سال 60 تا پایان سال 65 که عمر مبارکش به پایان رسید، به عنوان فرمانده عملیات، فرمانده تیپ، فرمانده سپاه یاوه، جانشین و فرمانده گردان امام حسین ...خدمت صادقانه داشت. و در عملیات های چون بدر، خیبر، والفجر 8 و.. هنرمایی کرد.
.
▪️هر چه به سال 65 نزدیک تر می شد، خواب هایش کم تر می شد و فعالیت هایش بیشتر. بچه های تنکابن با هم گردان انصارالخمین را تشکیل داده بودند و او به عنوان فرمانده این گردان انتخاب نشده بود.
.
▪️جراحت های عمیقی هم داشت، ولی هیچ وقت دوست نداشت مادروهمسرش از این قضایا مطلع شوند. در عملیات والفجر 8 بخاطر اصابت خمپاره شصت به قایق اش، پشت اش پر از ترکش شده بود. با این حال می خواست که بماند ولی به دستور فرماندهی لشکر مجبور شد به عقبه برگردد.
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🌷آنقدر از احمد راضی بودم که هر روز دو رکعت نماز شکر به خاطر چنین فرزندی می خواندم. می گفتم خدایا من که لایق این فرزند نیستم و نمی دانم که قرار است چه کاره شود اما هر چه هست تو او را به من عطا کرده ای از این بابت از تو سپاسگزارم.
نمی دانستم قرار است شهید شود....
🌷سه ماهی که پسرم در لشگر آموزش می دید من و پدرش هر روز به دیدارش می رفتیم. چای را خیلی دوست داشت. من هر روز برای او و دوستانش که سربازهای شهرستانی بودند فلاکس چای می بردم.
🌷وقتی که از دور ما را می دید زانو می زد و سلام نظامی میداد. تا ما برایش دست تکان نمیدادیم جلو نمی آمد.وقتی هم که می آمد جلو دست من و پدرش را می بوسید.
✍راوی :مادر شهید
#شهید_احمد_زمانی_مظفر_آبادی
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
💐امروز سالروز شهادت شهید
🕊شهید مدافع حرم حمید تقوی فر 🕊
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...(تصویر مشاهده شود)
#استوری
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
#فرمانده_ای_که_بروی_سیم_خاردار_خوابید
#فرمانده_گردان_امام_حسین_لشگر_کربلا
#سردار_شهید_منصور_کلبادی_نژاد 🌷
🔖اسمش منصور بود.
منصور کلبادی نژاد ...
متولد ۱۳۴۴ گلوگاه مازندران.
مادرش میگفت : «وقتی راهی جبهه شد، خیلی دلتنگش میشدم. شبها به حیاط میآمدم و با ستارهها حرف میزدم. هر بار که به منطقه میرفت، نمیگذاشت بدرقهاش کنم. میگفت: مادر! همین دم در بایست. من میروم، تو از همینجا به من نگاه کن. من هم از همان دم در نگاهش میکردم و با گریه، پشتسرش آب میریختم.»پسرم تابع محض رهبر بود. بارها به او میگفتند: «تا کی میخواهی به جنگ بروی؟» میگفت: «تا زمانی که جنگ است؛ چون امام امرکرده است.»
.
🔖تو عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی چیلات، آماده خطشکنی شده بودند.بچهها پشت سیمخاردار متوقف شده بودند. فرصتی برای برداشتن موانع درآن تاریکی شب نبود. در این لحظه، منصور که فرمانده گردان امام حسین لشکر کربلا بود خود را روی سیمخاردار انداخت تا نیروها از بدنش رد شوند. بچهها کمی امتناع کردند؛ اما بعد با اشاره او، یکی پس از دیگری، با رد شدن از جسمش، از سیمخاردار عبور کردند و به موانع یورش بردند.»
.
💢 سه بار تو جبهه مجروح شد.سرانجام، منصور در 28 اسفند 1366، در سن ۲۲ سالگی طی عملیات کربلای 10 در منطقه خُرمال به سختی شیمیایی شد و به فیض شهادت نائل آمد.
.
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
▫️ دلنوشته
شهید سید حسین علم الهدی
از دل سنگر
✍...من در سنگر هستم. در این خانه محقر. در این خانه فریاد و سکوت. فریاد عشق و سکوت. امشب پاس دارم. ساعت یک و سی ونه دقیقه.
چه شب باشکوهی است. این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده، پر از حرف است. تنهایی، عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است. خدایا این خانه کوچک را برای من مبارک گردان. در این چند روز با خاک انس گرفته ام. بوی خاک گرفته ام. حال می فهمم که علی بن ابیطالب (ع) چگونه می فرماید: در سجده نماز حرکت اول، خم شدن روی مهر، این معنا را میدهد که خاک بوده ایم. حرکت دوم این معنا را دارد که از خاک برخاسته ایم، متولد شده ایم. حرکت سوم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمی گردیم؛ مرگ و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده
میشویم. حیات قیامت.
اما در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاه مان است. درون سنگر با خود سخن میگویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم. حفظ کنم و سپس زمزمه کنم. و بعد شعار زندگی قرار دهم، باشد این دل پرهیجان و تپش را آرامش دهد....
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
☀️ شهید رضا حق شناس.
شهیدی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا....
.
📩 قسمتی از وصیتنامه عارف شهید رضا حق شناس
( شهادت: اسفند ۶۶ #عملیات_والفجر ۱۰_منطقه خرمال ):
▫️تو ای مادرم که بهشت زیر پای شماست! مادرم، مادرم! دلیری و صبر تو را به همسنگرانم گفتم و آنها بس افتخار میورزیدند که اینچنین مادری دارم و از شما میخواهم بعد از شهادتم این کارها را بکنید. هرگاه جنازه ام را آوردند، گلاب به رویم بپاش و جای زخم را ببوس حتی اگر قابل بوسیدن نباشد و دست را بر روی زخم بمال و آنگه دستها را به سوی آسمان بلند کن و از صمیم دل بگو خدایا امانتی داشتم به تو سپردم، بارالها از تو طول عمر امام امت را میخواهم.
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat