#جنگ_حتی_با_سنگ
🔵 شهید حاج محمدابراهیم همت، اعزام به سوریه را اینگونه روایت میکند:
وقتی وارد #سوریه شدیم، مردم از ما انتظار داشتند کاری انجام بدهیم؛ ما هم یک گردان نیرو آماده کردیم تا با آنها علیه #اسرائیل وارد عملیات بشویم؛ وقتی این گردان را برای وارد شدن به #عملیات آماده کردیم، حتی یک دستگاه آمبولانس نداشتیم؛ نیروهای ما در آنجا به استعداد سه گردان بودند و تنها خودرویی که به ما داده شد، یک دستگاه پژو سواری بود که آن هم تحویل من و #حاج_احمد_متوسلیان بود، همین!
آمبولانس نداشتیم، خودرو نداشتیم، حتی مهمات هم نداشتیم؛ #حاج_احمد و من به دولت #سوریه گفتیم: ما بچههایمان را میفرستیم روی کوههای شما تا #سنگ بردارند و از آن بالا توی سر #اسرائیلی_ها بکوبند! بچههای ما این #شهامت را دارند، اگر از این میترسید که بچههای ما روحیه عملیات ندارند، بروید از صنف نجارهای بازارتان سؤال کنید! ما به نجارهای دمشق سفارش تهیه هزار عدد تابوت را داده بودیم؛ دستور داده بودیم هزار تا تابوت آماده کنند و آنها هم آماده کرده بودند.
.
به مسئولان سوریه گفتیم که ما را از جنگ نترسانید؛ به ما نگویید که شما هم مثل ارتش عراق که در جنگ سال 1973 به سوریه آمد و کاری نکرد، فقط آمدهاید شعار بدهید، نه! ما آمدهایم بجنگیم؛ منتها مهمات ما از ایران نرسیده، آمبولانس نداریم که زخمیهای خودمان را به عقب تخلیه کنیم.
@yousof_e_moghavemat
✍ #درس_گفتار_حاج_همت 📜
•°•
°•°
«...جنگ ما؛ مثل سایر جنگهای دنیا نیست. در این جنگ، عامل پیروزی، شمشیر زدن در سایهی #ایمان و به نیت انجام #عمل_صالح است؛ عمل صالحی که با #تقوا توأم باشد. شرط موفقیت در این جنگ، ایجاد روحیهای آکنده از #اخلاص ، #شهادت_طلبی و #شهامت توأم با #صبر و #استقامت در نیروها، در تمامی میادین نبرد با دشمن و مواجههی با مشکلات و سختیها است...»
✔
🌸
🔐 منبع زیرنویس: کتاب ارزشمند و گرانسنگ #به_روایت_همت : جلد سوم، صفحه ۱۴۷۰ برگرفته از سخنرانی روز ۲۷ شهریور ۱۳۶۲، اردوگاه قلّاجه.
☆
♡
📸 شناسنامهی عکس: تیرماه ۱۳۵۹ - پاوه - روابط عمومی سپاه - مصاحبهی خبرنگار اعزامی مجلهی پیام انقلاب با #حاج_همت 🎤 (منبع تصویر سایت دفاع پرس)
#شهید_حاج_ابراهیم_همت نفر نشسته سمت چپ
#شهید_همت
#جهاد_تبیین
@yousof_e_moghavemat
💠 نوجوانی که #شجاعت و #شهامت را به ما آموخت...
▫️سال ۶۱، من در جهاد سازندگی فارس اسم نوشتم تا به عنوان تعمیرکار به جبهه اعزام شوم. وقتی برادرم محمود متوجه شد، اصرارهایش شروع شد که من را با خود به جبهه ببر!
محمود تازه ۱۴ سالش بود و قد و قواره خیلی کوچکی داشت.
گفتم: فسقلی تا با این قد و قواره آخه تو جبهه چی کار می تونی بکنی؟
گفت: به رزمنده ها که آب می تونم بدم، تازه رانندگی هم بلدم!
روز بعد به تپه تلوزیون که محل اعزام بچه های جهاد بود رفتم. اتوبوس، ساعتی بعد به سمت جبهه جنوب حرکت کرد. از دشت ارژن رد شده بودیم که صدایی از انتهای اتوبوس بلند شد!
- بیا بیرون... بچه تو اینجا چی کار می کنی... کی تو را راه داده!
دیدم از پشت صندلی آخر، یک بچه را بیرون کشیدند، سرش که بالا آمد، دیدم محمود است. از جا پریدم و گفتم: فسقلی تو اینجا چی کار می کنی؟
- می خواهم بیام جبهه.
- آخه مگه تو به درد جبهه می خوری، اندازه جبهه هستی؟
- مگه جبهه هم اندازه می خواهد که کوچیک بزرگ می کنی...
هرچه مسئولین جهاد خواستند او را برگردانند راضی نشد. من در بخش دینام پیچی تعمیرگاه جهاد مشغول شدم، محمود هم در بخش مکانیکی. با زرنگی که داشت، کم کم خودش را از تعمیرگاه بیرون کشید و رفت سراغ رانندگی ماشین های سنگین.
بعد از سه ماه، پیدایش کردم، گفتم محمود بیا بریم مرخصی!
گفت: من بر نمی گردم، خودت برو!
و ماند و شد یکی از دلیرترین و شجاعترین رانندگان لودر جنگ!
(راوی: برادر شهید)
🌴 #شهید_محمود_فولادی
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat