eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
هدیه به اعضای خوب کانال
🌺 سردار شهید محرمعلی یزدی ، فرمانده دسته و عضو تیم شناسایی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📙 📙 ✍ آرام آرام همه چیز برای شروع مرحله ی دوم عملیات مهیا می شد؛ اما شروع پاتک سنگین دشمن در روز ۱۳_اردیبهشت_۱۳۶۱ همه‌ی محاسبات را زیر و رو کرد و مجدداً تعدادی از گردان ها جهت دفع پاتک دشمن، در مواضع قبلی استقرار پیدا کردند. نیروهای در حلقه ی محاصره ی دشمن به سختی مقاومت می کردند و با معدود نیروهای باقیمانده ی گردان، جلوی پیشروی دشمن را گرفته بود. او می دانست گذشتن نیروهای عراقی از خط آنها یعنی چه! ⬅ بهتر است ماجرای آن پاتک سنگین را یکی از نیروهای گردان سلمان فارسی بازگو کند : ... دشمن از طریق شمال خرمّشهر، تانک های مدرن خودش را به میدان آورد؛ تانک هایی که به دلیل زره بندیِ زاویه دارِ بدنه، گلوله ی آر.پی.جی به سختی قادر به انهدام آنها بود. این تانک ها، جمعی تیپ مستقل ۱۰ زرهی ارتش عراق بودند. با این حساب معلوم بود که عراقی ها قَدَرترین یگان های خودشان را برای پس زدن گردان سلمان از غرب جاده به میدان آورده اند. ما به روش مقابله با این نوع از تانک ها آشنایی نداشتیم. هرچه گلوله به طرف آنها شلیک می کردیم، به محض برخورد با بدنه ی تانک کمانه می کرد. آنها با اطمینان خاطر جلو می آمدند و پیاده های ما را هدف قرار می دادند. به یاد دارم ، قبضه ی آر.پی.جی را از دست یکی از بچه ها گرفت، آن را مسلّح کرد، از خاکریز بالا رفت و یکی از را نشانه گرفت؛ آن هم در شرایطی که لوله ی کریه تانک به طرف حسین نشانه رفته بود. حسین که شلیک کرد، گلوله مثل شهابی از دهانه ی قبضه خارج شد و در مقابل چشم های منتظر ۱۰-۱۲ نفر نیروی باقیمانده ی گروهان یکم گردان، مثل صاعقه بر فرق برجک تانک فرود آمد و آن را به آتش کشید. هنوز حسین ننشسته بود که گلوله ی تانک درست در محلی که او شلیک کرده بود، بر سینه ی خاکریز نشست و آن را به لرزه درآورد. موج انفجار، همه جا را تکان داد. حسین دستی به گوش هایش کشید. خون بود که آغشته با گرد و غبار تا میان محاسن او جاری شد؛ درجا بلند شد و به یکی از بچه ها گفت : « یک گلوله ی دیگر بده ببینم! این نامردها خیلی پر رو شده اند! » از نو آر.پی.جی را بر دوش گرفت، روی سینه کش خاکریز قد علم کرد و خطاب به ما گفت : « اگر کمی پایین‌تر از برجک شان را نشانه بگیریم، ضربه ی فنی می شوند... http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
شهردار شهیددیواندره سید حمید محمدی، شهرداری که کمتردر پشت میز و بیشتر در سطح شهر به رتق و فتق امور میپرداخت و پا به پای کارگران کار میکرد. Http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📙 *همپای صاعقه* 📙 🔶 نیروهای گردان سلمان فارسی بدون هیچ جان پناهی سرسختانه مقاومت کرده، مانع پیشروی دشمن می شدند. *حسین قُجه ای* قصد داشت که با کمک نیروی مهندسی، خاکریزی ایجاد کند تا بدین وسیله از تلفات بی مورد جلوگیری کنند. از این رو، از نیروهای جهاد خوزستان که در مجاورت آنها مشغول به کار بودند، کمک خواست. بقیه ی ماجرا را یکی از نیروهای مهندسی رزمی جهاد خوزستان برای ما بازگو می کند : ... آن جوان که که بعد فهمیدم *حسین قُجه ای* ، فرمانده گردان سلمان فارسی از تیپ ۲۷ محمّد رسول الله (ص) است، با حالت التماس از ما می خواست تا برایشان خاکریزی احداث کنیم. راستش آن مظلومیتی که در صورت خاک آلود و آفتاب خورده اش موج می زد، نگذاشت تا به او جواب رد بدهیم؛ از این رو، من به اتفاق *حسین* راه افتادم به سمت محور جنوب ایستگاه گرمدشت؛ محل استقرار نیروهای گردان سلمان...وقتی وارد محدوده ی گردان سلمان شدم و آن صحنه ی دلخراش را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت و زدم زیر گریه. بچه های زخمی گردان، همین طور پشت و روی خاکریز با حالت های غم انگیزی به خاک افتاده بودند. معلوم بود درگیری سنگینی داشته اند. در آنجا وقتی به حسین نگاه کردم ، برق التماس مظلومانه را در چشم هایش به خوبی مشاهده کردم. او دستم را گرفت و به سمتی که تعداد زیادی از بچه های گردان سلمان شهید شده بودند، برد. آنجا در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، با بغض در گلو گفت: *برادر، این وضع ماست. هرکاری می توانی انجام بده تا هم جان بچه هایی که زنده مانده اند حفظ شود و هم عملیات ضربه نخورد. گفتم : « برادر جان ، الآن که خودت وضع ما را می بینی. با این آتش شدید دشمن، اصلاً نمی شود دستگاه را آورد جلو. باید تا تاریک شدن هوا صبر کنیم. حسین گفت: *من چیز زیادی از شما نمی خواهم. فقط یک خاکریز، عمود بر این خاکریز احداث کنید تا من بتوانم چند تیربارچی روی آن بگذارم که بتوانند جلوی تیراندازی دشمن را بگیرند و مانع نفوذ آنها به سمت خط ما بشوند؛ چون از آنجا تیربارچی های دشمن راحت نیروهای ما را می زنند.* ⚠ در اینجا بود که احساس مسئولیت کردم و چند ساعت بعد، با یک دستگاه D6 به موضع گردان سلمان فارسی برگشتم. بسم الله گفتم و کارم را شروع کردم. در آن لحظات فقط به یاد خدا بودم و یاد آن بچه هایی که آنجا مظلومانه به شهادت رسیده بودند. در حالی که زیر لب ذکر خدا می گفتم، آیه ی « *وجعلنا من بین ایدیهم سدّاً و...* » را هم زمزمه می کردم. زمین آنجا مثل بتون آرمه، سفت و غیرقابل نفوذ بود؛ طوری که اصلاً بیل دستگاه کار نمی کرد و از طرف دیگر، رگبار بی امان گلوله های نیروهای دشمن، ویز ویزکنان از بغل گوشم رد می شد؛ اما من انگار در این دنیای خاکی نبودم و در ملکوت سیر می کردم و همان طور مشغول کار خودم بودم تا این که پس از ۱ ساعت ، توانستم کارم را تمام کنم. وقتی از دستگاه آمدم پایین، برادر *قجه ای* مرا بغل کرد و گفت: *برادر ، شما کار بزرگی انجام دادید.* گفتم: وظیفه‌ی ماست. سپس از آنها خداحافظی کردم رفتم مقر خودمان. http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌷🌹 شب شهادت سردار عاشورایی و فاتح خرمشهر 📷 از سمت چپ ، نفر دوم ( ) http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📙 *همپای صاعقه* 📙 🔵 علی میرکیانی، از ادامه ی نبرد نابرابر گردان سلمان می گوید : ... حسین قُجه ای و نیروهایش بدجوری در محاصره افتاده بودند. فشار وحشتناک دشمن از یک طرف و کمبود نیرو، مهمات، آذوقه و آمبولانس هم از طرف دیگر، چنان عرصه را بر حسین تنگ کرده بود که ما هر آن منتظر بودیم تا نیروهای گردان سلمان خط را رها كرده، به عقب بیایند. ◽ روز سیزدهم اردیبهشت، محمّدرضا موحّد دانش ؛ معاون گردان سلمان به شهادت رسید. حالا دیگر حسین دست تنها بود. ما غروب همان روز، به هر مشقتی بود، با یکی از بچه ها، خودمان را به حسین رساندیم. دیدیم حسین خیلی وضع آشفته ای دارد. تعداد زیادی از مجروحین و شهدا در اطراف موضع گردان سلمان روی زمین افتاده بودند و به دلیل نبود امکانات، هیچ کاری نمی شد برایشان انجام داد. قبل از اینکه ما چیزی بگوییم، حسین پیش دستی کرد و با حالتی بغض آلود گفت: « فلانی، اگر دستت به بالایی ها می رسد، بگو یک کاری برای این بچه ها بکنند. با دست خالی که نمی شود با تانک و توپ جنگید. بعد با حالتی حزن آلود ادامه داد: آنقدر اینجا می مانم تا یک تیری به سرم بخورد و بعد آنها بفهمند که اینجا هم خبری هست. آن حالت حسین برایمان خیلی دردآور بود؛ ولی کاری از دست ما برنمی آمد تا برایش انجام دهیم. تنها کاری که می توانستیم بکنیم، این بود که تنهایش نگذاریم و کنارش بمانیم... 🔷 نیروهای گردان سلمان با هدایت تحسین برانگیز ، مانع پیشروی دشمن می شوند؛ اما ژنرال های سپاه سوم ارتش عراق دست بردار نیستند و با گسیل نیروهای تازه نفس و بسیج واحد‌های زرهی، تدارک حملۀ گستردۀ دیگری را می بینند و با تمام توان،هجوم سراسری دیگری را آغاز می کنند. دشمن سعی دارد به هر طریق ممکن ، مواضع نیروهای ایرانی را بازپس گرفته، آنها را از جادۀ آسفالت دور کند. فشار بیش از حد دشمن به نیروهای گردان ، عرصه را بر نیروهای این گردان تنگ می کند؛ به طوری که فرماندهان تصمیم می گیرند آنها را یک گام عقب تر بیاورند؛ اما حسین، زیر بار نمی رود و می گوید: ما اینجا می مانیم و مقاومت می کنیم و نمی گذاریم حلقۀ محاصرۀ دشمن از این که هست، تنگ تر شود. http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📙 *همپای صاعقه* 📙 ☑️ در ساعات آغازین روز چهارشنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ ، *همّت* جهت متقاعد کردن قُجه ای ، به همراه تعدادی دیگر، حلقۀ محاصرۀ دشمن را پشت سر می گذارند و به مواضع نیروهای گردان سلمان فارسی می رسند. طاهر مؤذن از آن ماجرا این گونه روایت می کند: ... *همّت* رفت سر وقت *حسین قُجه ای* . زیر آن آتش سنگین، رو به حسین داد زد: *باید هر طور شده، ولو سینه خیز، برگردی عقب!* حسین هم گفت: *اصلاً حاج آقا، شما بیخود اینجا آمدید. چرا جانتان را به خطر انداختید؟ اگر کسی باید به عقب برگردد، آن شما هستید؛ نه من!* حاج همّت این بار کمی نرم تر شد. دست گذاشت روی رگ خواب حسین و گفت: *حسین جان، تو که ولایت امام را قبول داری، هرچه باشد، بنده روی اصل سلسله مراتب ولایی هم که شده، مسئول تو هستم و باید هر دستوری را که می دهم، اطاعت کنی؛ همان طور که حاج احمد هر دستوری را که به من بدهد، بابت ولایتی که بر من دارد، شرعاً مکلفم انجامش بدهم.* حسین حرف حاجی را با گوش عقل شنید و با زبان دل جواب داد. با یک بغضی توی صدایش به همّت گفت: *حاج آقا، این درست است که شما به بنده ولایت دارید، فرمانده من هستید؛ ولی آخر مگر خود شما مرا مسئول بچه های این گردان نکردید؟ گردانی را که بچه های آن شهید و مجروح اینجا به خاک افتاده اند، چطور ول کنم و برگردم عقب؟ اینها بچه های من هستند، رفیق های من هستند. من در مقابل اینها مسئولم. می خواهم با همین بچه ها باشم. یا من شهید می شوم، یا به یاری خدا آن قدر مقاومت می کنم تا با شکستن حلقۀ محاصره، همۀ جگرگوشه هایم را تا آخرین نفر به عقب بیاورم!* *حاج همّت* باز خواست چیزی بگوید که حسین حرف او را قطع کرد و گفت: *حاجی، بگذار حرف آخر را بزنم. من و این بچه ها دیشب هم قسم شدیم خودمان را به خرمشهر برسانیم. برای ما عقب نشینی هیچ مفهومی ندارد!* *همّت* دیگر حرفی برای گفتن به حسین نداشت... ❇ یکی از نیروهای *حسین قُجه ای* ، فرجام آن مقاومت را این گونه بازگو می کند: ... *حاج همّت ، ناامید از اقناع قجه ای به عقب برگشت. حسین در حالی در خاکریز باقی ماند که فقط چند نفر نیروی قادر به رزم برای باقی مانده بود و او که انگار مدت هاست دل از دنیا کنده، در اوج مصایب بر روی بچه های خط لبخند می زد. جلو رفتم و به او گفتم: *برادر قُجه ای، سه روز تمام است که نخوابیده ای؛ لااقل کمی استراحت کن. حسین از جا بلند شد و گفت: *الآن وقت استراحت نیست. اگر آن لامذهب ها از این خاکریز بگذرند، چه بسا تا خود اهواز هم کسی نتواند جلوی آنها را بگیرد.* ◼️ حسین یک بار دیگر آر . پی . جی را مسلٌح کرد و از خاکریز بالا رفت. هنوز درست نشانه گیری نکرده بود که با اصابت گلولۀ تک تیرانداز عراقی از بالای خاکریز پرت شد. من که متوجه این موضوع بودم، به سرعت خودم را به حسین رساندم. دیدم هنوز گلوله آر . پی . جی او سوار است و انگشتان بی جان حسین، دور قبضۀ موشک انداز قفل شده اند. گلولۀ دشمن درست به وسط سر حسین اصابت کرده و جمجمه‌ای را که حسین به خدا عاریتش داده بود، خرد کرده و صورت زیبای او غرق خون بود. پلک هایش بسته شدند. انگار چشم های حسین هم فهمیده بودند که فرمانده مقتدر گردان سلمان فارسی، بعد از ۶ شبانه روز بیداری ممتد و نبرد بی امان، حالا دیگر به آنها رخصت پلک بر هم نهادن را داده است. سرانجام نیروهای کمکی توانستند حلقۀ محاصرۀ دشمن را بشکنند و خودشان را به ما برسانند. http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📙 *همپای صاعقه* 📙 ☑️ علی بور بور ، معاون گردان سلمان نیز از قُجه ای خاطرات عجیبی دارد: ... والله من فقط می توانم برادر قُجه ای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او بود. این مرد در طی آن یک هفته ای که ما در خاکریز کنار جادۀ آسفالت اهواز-خرمشهر درگیر بودیم، خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید. هیچ کدام از بچّه ها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچه ها قوطی کمپوتی باز می کردند و به او می دادند، همان طور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف می رفت، آن را توی راه می خورد. مدام در جلوی دشمن بود و آر . پی . جی می زد. آنقدر آر . پی . جی زد که خدا شاهد است گوش هایش کر شده بود و از آنها خون می آمد... ◼️ آن روز ، با حضور در خط مقدم و در دست گرفتن هدایت عملیات گردان های عمّار و انصار توانسته بود حلقۀ محاصرۀ دشمن را بشکند و خود را به مواضع گردان سلمان برساند؛ اما وقتی به آنجا رسیده بود که لحظاتی قبل، به شهادت رسیده و فقط تعداد انگشت شماری از نیروهایش باقی مانده بودند. زیر آن آفتاب سوزان، اجساد بی جان شهدا و پیکرهای بی رمق مجروحان گردان سلمان، دور تا دور جسد خونین حسین بر خاک مقتل افتاده بودند. پس از شهادت ، شهید شدن ، بزرگی بود که در جریان حملۀ « الی بیت‌المقدس » بر دل دریایی نشست... ⚪️ علی میر کیانی، حالت روحی را در آن روز این گونه توصیف می کند: ... با شهادت حسین ، خط تقریباً آرامش نسبی پیدا کرد و همزمان با آن، به نزد ما آمد. وقتی قضیۀ شهادت حسین را برایش تعریف کردم، حالت چهره اش تغییر کرد؛ ولی سعی کرد ناراحتی اش را بروز ندهد؛ اما ناراحتی او وقتی شدت پیدا کرد که به او گفتم : حسین چقدر سختی کشید تا توانست خط را نگه دارد. به : حسین وقتی از رسیدن نیروهای کمکی ناامید شده بود، گفت *خدا کند یک تیری بیاید و به این سرِ ما بخورد تا آن عقبی ها بفهمند اینجا چه خبر است و نیروی کمکی بفرستند. این قضیه را که به گفتم، دیدم به سختی آه کشید و بعد اشک توی چشم های خسته اش حلقه زد و بر گونه هایش لغزید... http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat