eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
285 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
📚 📙 ✔ 💠 🔸️عنوان کتاب: (درس گفتارهای معلّم بسیجی ) از ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ ، دوره ۳ جلدی 🔸️پژوهش و نگارش: حسین بهزاد 🔸️نوبت چاپ: دوم/پاییز ۹۵ 🔸️تعداد صفحه: مجموعا ۲۰۱۰ صفحه 🔸️قیمت: هر جلد ۲۵ هزار تومان 📚 . . ✍ دوستانی که به علاقه دارند، بایستی حتماً این کتاب رو تهیه و مطالعه کنند. این کتاب حاوی جزئیات بسیار فراوان، نکات خیلی مهم و کلیدی در مورد مسائل روز اون زمان داره و همچنین بینش عمیق سیاسی تو فرمایشات حاجی موج می زنه... کتاب بسیار معروف و معتبری هم هست.✔ . . . 🔸️این کتاب رو می تونید با هماهنگی صفحه اینستاگرامی زیر با قیمت و تخفیف مناسب تهیه کنید.⬅️⬅️⬅️ @revayat27 📚 . . @yousof_e_moghavemat
💟 پانزده نفری افتادیم توی محاصره دشمن، از فشار تشنگی بی‌حال و خسته خواب‌مان برد. وقتی بیدار شدیم، "شهید محمد حسن فایده" گفت: «حضرت زهرا (س) در خواب به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پر از آب کردند. فوری رفتیم سراغ قمقمه شهدایی که اطراف‌مان بودند، یکی از قمقمه‌ها پر بود از آب خنک؛ انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند. 💖همه از آب شیرین و گوارا؛ که مهریه حضرت زهرا(س) است سیراب شدیم. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌷 🌹 💠 ✔ 🔷️ احمد کاظمی؛ فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف در این باب [تلاش همه جانبه همت و نیروهایش جهت حفظ جزایر] گفته است: ✍ . «...من و همّت و باکری و زین الدین، در همان سنگر معروف بودیم. داشتیم نتیجه می گرفتیم که "همه چیز تمام شد"؛ چون موضعی برای دفاع نداشتیم. عراقی‌ها هم آمده بودند داخل جزیره؛ هم نفر پیاده شان آمده بود، هم زرهی شان. کاملاً در سرازیری بودیم. خودمان هم خبر نداشتیم. یادم نیست روز چندم بود. نزدیکی های ظهر، ناگهان همّت از جا بلند شد و رو به ما گفت: خودمان که نمرده ایم؛ اسلحه دست می‌گیریم، می رویم می‌جنگیم.🚩 . رفت از گوشه سنگر، یک تیربار برداشت و گفت: من با این می‌روم. با مشاهده این حرکتِ همّت، مهدی باکری هم گفت می‌رود اسلحه بر می‌دارد و فلان جا می ایستد و می جنگد. داشتیم همین جوری بین خودمان تقسیم کار می کردیم، که آمدند و پیام امام را به ما ابلاغ کردند. قبل و بعدش را البته درست یادم نیست، ولی شور و هیجان و امیدش را کاملاً یادم هست که بچّه ها را انگار زنده کرد. وضع جبهه عوض شد. عراق آن‌قدر کم آورد، که مجبور شد آب ول کند و جزیره را زیر ببرد.✔ . بدجوری در خودش بود. آن روز آمده بود پیش من، در همان قرارگاه فرماندهی اش که سنگری بود ساخته شده از چند تکه الوار و گونی در نزدیک خط مقدم. داشتیم با همدیگر حرف می زدیم، که یک خمپاره به سنگر خورد.✔ . ابراهیم فقط گفت: بر محمد و آل محمد صلوات. بعد هم، ساکت شد؛ انگار نه انگار که خمپاره خورده آن جا! همین‌طور نگاهش می کردم، از خودم می‌پرسیدم: چرا این قدر خونسرد شده؟»💕 ✏ 🏷 📚 منبع کپشن: کتاب ارزشمند ، صفحات ۷۲۲ و ۷۲۳ 🔸️ . . 📷 منبع تصویر: سایتhttp://www.iichs.ir . . @yousof_e_moghavemat
ستم کردن تنها این نیست که مال کسی را به زور بگیرم، مال دیگران را به ناحق بخورم، کسی را طرد کنم. به کسی توهین کنم یا شهادت ناحق بدهم. ستم کردن تنها به این نیست که چیزی را که به کسی که شایستهٔ آن نیست، بدهیم، بلکه ستم کردن با سکوت در برابر پایمال شدن حق هم محقق می‌شود و همان‌گونه که شنیده‌اید: کسی که از حق چشم‌پوشی کند و از گفتن آن خاموش بماند، شیطانی لال است. کسی که در برابر ستمگر ساکت می‌ماند و به او اجازهٔ جولان می‌دهد، در حقیقت به نوعی ظلم را تأیید و با آن سازش می‌کند و مظلوم را خوار می‌سازد. از کتاب سفر شهادت @yousof_e_moghavemat
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) 🌹🌼🌸🥀🌹🌼🌸🥀🌸🥀🌹🌼 توي جبهه اين‌قدر به خدا میرسي!ميآي خونه يه خورده ما رو ببين.😞 شوخي مي‌كردم. آخر هر وقت مي‌آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس‌ها مي‌ايستاد به نماز. ما هم مگر چقدرکنارهم بوديم؟نصف شب مي‌رسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين مي‌شد كه برود.😢 نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو مي‌بينم، احساس مي‌كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌😉 راوی همسر شهید @yousof_e_moghavemat
🌴 مدینه الزهرا(س) - به شهر فاطمیه (فاو) خوش آمدید! 💠 تبلیغات 🔹 ⏳ دوران @yousof_e_moghavemat
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 🌴 سفره‌های جبهه‌ که دیگر در حکم افسانه بود؛ سفره هایی که در آن، عاشقان نور می خوردند و نور می آشامیدند ... و نیروی پرواز به آسمان و ملکوت را در خود می یافتند @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💠 برای این روزهای از هم گریزیمان اسفند 1364 عملیات والفجر 8 جاده فاو به ام القصر عقربه‌های وحشت‌زدۀ ساعت، 30/4 صبح را نشان می‌داد. از همان مسیری که آمده بودیم، راهی عقب شدیم. در مسیر، تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا که برای شکستن خط و زدن دوشکا جلو رفته بودند، به چشم می‌خورد. در آن میان چشمم به دونفر افتاد که ظاهر لباس‌شان که بادگیر بود، نشان می‌داد ایرانی هستند. جلوتر رفتم و دستی به‌ شانۀ یکی از آنها زدم. فکر کردم زنده یا مجروح باشند. گفتم: - این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ زود باشید بلند شید بریم، الان عراقیا می‌رسند. متوجه شدم دو نوجوان هستند که به‌شهادت رسیده‌اند. مثل این‌که خیلی باهم دوست بوده‌اند و در آخرین لحظه صورت بر صورت یکدیگر گذاشته‌اند. خیلی دوست داشتم ببرم‌شان عقب، ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. دشمن به‌دنبال ما درحال پیش‌روی بود. سعی کردم آنان را حرکت دهم، ولی جنازه‌ها سنگین بودند. بغض گلویم را گرفت. دقایق کوتاهی که بالای سرشان بودم، شروع کردم با خودم کلنجار رفتن: آه‌ خدا، کاشکی‌ یه‌ قدرتی‌ بهم می‌دادی‌ تا بتونم‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌. اگه‌ این‌ کار رو می‌کردی‌ خیلی‌ خوب‌ بود. اگه‌ همون‌ دو ساعت‌ پیش‌، وقتی‌ با بچه‌ها می‌رفتیم‌ عقب‌، خودم رو بهشون‌ می‌رسوندم‌ و قضیه‌ رو می‌گفتم‌، الان‌ اینا این‌جا نبودند‌.. چقدر آروم‌ کنار همدیگه‌ دراز کشیدن‌. اول‌ که‌ دیدم‌شون‌، خیلی‌ جاخوردم‌. خب‌ عجیب‌ هم‌ بود. دونفر که‌ پایین‌ خاکریز دراز کشیدن‌ و صورتاشون رو چسبوندن‌ به‌ هم‌. خشکم‌ زد. کاشکی‌ روش رو برنگردونده‌ بودم‌. خون‌ِ خالی‌ بود. مثل‌ این‌که‌ تیر به‌ گلوش‌ خورده‌ بود و خون‌ از حلقش‌ زده‌ بود بیرون‌. ولی‌ اون ‌یکی انگار‌ دیرتر شهید شده‌ بود که‌ تونسته‌ بود خودش رو به‌ این‌ برسونه‌ و صورتش رو ببوسه‌. چشماش‌ که‌ داغون‌ شده‌، چه‌‌ جوری‌ این رو پیدا کرده‌؟ اونم‌ توی تاریکی‌ شب‌ که‌ ستاره‌هاش‌ خمپاره‌ و تیره‌. خوش‌ به‌ حال‌شون‌. حتماً خیلی‌ باهم جور بود‌ه‌اند‌. اصلا شاید برادر بودند‌. قیافه‌هاشون‌ که‌ می‌خوره‌. انگار اون‌ یکی‌، دو سال‌ بیش‌تر از این‌ نداشته‌ باشه‌. حالا چه‌جوری‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌؟ من‌ که‌ قدرتش رو ندارم‌. تازه اگر هم ‌بتونم‌، یکی‌ رو می‌برم‌ عقب‌. اون‌ یکی‌ دیگه‌ چی‌؟ نمی‌شه‌ که‌ همین‌جوری‌ ولش‌ کنم‌ و برم‌. اینا که‌ این‌جوری‌ همدیگه رو دوست‌ داشتن و این‌قدر به‌ هم‌ علاقه‌ داشتند‌ که‌ صورت‌ به‌ صورت‌ هم‌ شهید شدند‌، مگه‌ من ‌می‌تونم‌ جداشون‌ کنم‌؟ خدایا، خودت‌ یه‌ قدرتی ‌بده‌ تا هر دوی‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌. از همون‌ اول‌ که‌ از خاکریز زدیم‌ بالا، هی ‌به‌ خودم‌ گفتم‌ از بچه‌ها عقب‌ نیفتم‌‌‌. هوا هم‌ که‌ داره‌ روشن‌ می‌شه‌. حالا چی‌کار کنم‌؟ گیج‌ موندم‌. خدایا خودت‌ یه‌ کاری‌ بکن‌. از من‌ که‌ دیگه‌ کاری‌ ساخته‌ نیست‌. حتی‌ فرصت ‌ندارم‌ که‌ روشون‌ خاک‌ بریزم‌. اگه‌ این‌جا بمونند‌ که‌ مفقود می‌شن‌. عین ‌بچه‌های‌ دستۀ یک‌. خدابیامرزا چقدم‌ سنگینن‌. نمی‌شه‌ هیچ‌کدوم‌شون رو تکون‌ داد؛ هر دو تاشون‌ عین‌ هَم و هم‌وزن‌ هم‌. چقدرم‌ قشنگن‌. عین‌ دوتا برگ‌ سرخ‌ گل‌ لاله‌ که‌ از شاخه‌ جداشون‌ کرده‌ باشند‌ و گذاشته باشندشون کنار آتیش‌. سرخ‌ سرخ؛ عینهو خون‌. خون‌ چیه؟ مثل‌ یه‌ تیکه‌ خورشید. اصلا شده‌ان مثل‌ خود آفتاب‌. همین‌ بادگیر و سربند سبزشون‌ نشون‌ می‌ده‌ که‌ بسیجی‌ هستند وگرنه‌ منم‌ نمی‌شناختم‌شون‌. اون‌قدر جنازۀ عراقی‌ ریخته‌ این‌جا که‌ معلوم‌ نیست‌ چه‌ خبر بوده‌. حتماً بدجوری‌ درگیر بودن‌. نمی دونم توی 34 ساله گذشته، کسی تونست اونا رو پیدا کنه و بیاره عقب؟! نقل از کتاب: از معراج برگشتگان @yousof_e_moghavemat
20.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 "سید بلبلی" پس از سه دهه از پایان جنگ 🌻ابوشهاب، از فرماندهان لشکر 14 امام حسین (ع) از آن دوران می گوید 💠 مرور خاطرات با آقا سیدعلی موسوی، رزمنده اعزامی از اصفهان (دوران ) @yousof_e_moghavemat