eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 _ پس چی قشنگه؟ . میتونیم با اسمای خودمون هم رو صدا بزنیم خندید و گفت : _ خیلی بی احساسیییی .چرااااا؟ میتونی منو زینب صدا بزنی منم ایمان صدات میزنم... چی قشنگ تر از این؟ _ پس من زینبم صدات میزنم لبخند زدم و گفتم؛ . ازش خوشم میاد... _ خوبه و رسیدم خونه ی ایمان اینا مطمئنن سیل جمعیتی بزرگی در انتظارمون بود . ایمان قفل رو باز نکرده بود ... کمربند ایمنیشو در آورد و روشو کرد سمت من و گفت: _ حالا نوبت منه که خانواده امو تعریف کنم. خانواده ی منم مثل خودت پر جمعیته ... حالا نمیدونم مزیته یا بدی... من طرف مادریمم زیادن طرف پدریمم. عقاید طرف مادریم و پدریم شبیه همن و هردو طرفم مذهبی ان ... و اما مشکلاتی که هست دختردایی هامن. تنها غیر مذهبی های فامیل که همه باهاشون بخاطر داییام کنار میان امیدوارم زیاد اذیتت نکنن و مطمئنم که زهرا نمیذاره. البته خودتم از اونایی نیستی که بزاری اذیتت کنن... دختر دایی وسطیم که دخترِ دایی محمده یه زمانی خیلی به من گیر میداد و شماره امو پیدا کرده بود و مزاحمم میشد . هرچند من و زهرا چند بار جوابشو محکم دادیم ولی خوب بازم هروقت احساس کردی اذیت میشی بهم بگو ... مجبور نیستی تحملشون کنی بازومو بردم بالا و زدم روش و گفتم؛ . نهایتش اینه که زیاد حرف بزنه با مشت میزنم دندوناش بره تو دهنش خندید و گفت: _ با تشکر . حالا پیاده شو بریم رفتیم داخل خونه و دیدم که بلهههه... آقا ایمان راست میگفتن. بیخ تا بیخ آدم نشسته خونه اشون. خونه ی بزرگی داشتن و خیلیم قشنگ بود. رسیدم و با ریحانه خانم و پدرایمان مودبانه سلام کردم ریحانه خانم گفت: _ دخترم میتونی با من راحت باشی میتونی مامان یا هرچیزی که دوست داری صدام بزنی لبخند زدم و گفتم؛ . چشم مامان ریحانه _ حالا شد!
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: _ کلید اتاق ایمانه... قفلش کردم که بچه ها بهم نریزنش ... برات چادر رنگی گذاشتم برو و چادر مشکیتو درآر . چشم ممنون بعد دوباره لبخند مهربانش رو تکرار کرد رفتم سمت اتاق که ته راهرو ی طبقه ی بالا بود... و کلیدو انداختم و درو باز کردم.. اتاق قشنگی بود.. به رنگ طوسی و آبی آسمانی خیلی مرتب بود ، تخت بزرگی داشت و کتابخونه ی پر از کتابکهای زیست و...، واقعا که اتاق دانشجویی ای بود. چشمم افتاد به چادری که روی تخت بود و رفتم سمتش تا بردارم و سرم کنم. چادر قشنگی بود. چادرمو عوض کردم و چشمم افتاد به دفترچه ای که روی میز تحریر بود. حس کردم که حتما دفتر چه ی یادداشت برای کلاساست و فوضولیم حسابی گل کرده بود. به سمت دفترچه رفتمبرداشتمش و خیلی شانسی یه صفحه اشو باز کردم نوشته بود: امروز بار چهارمه که میبینمش . اون حتی از ماه شب چهاردهم هم زیباتره... تا اینجاش خوندم که یهو در باز شد ترسیدم و دفترچه رو انداختم رو میز. ایمان بود... گفت: _ چیکار میکنی؟ با خنده گفتم؛ . فضولی _ چشمم روشن . ببخشید واقعا نمیدونستم دفتر خاطراته فکر کردم صرفا یه دفترچه است برای یادداشت کلاسا... لبخندی زد و گفت: _ نه بابا عیبی نداره... تا کجا شو خوندی . نخوندم... یعنی فقط شانسی یه صفحه اشو باز کردم ک دو سطر خوندم همین _ باشه زود بیا پایین . باشه چادرمو سر کردم و رفتم پایین با همه سلام میکردم و باادبانه سوالاشونو جواب میدادم. قشنگ معلوم بود منظور ایمان کدوم دختر داییشه ، چون فقط یه نفر همش چپ چپ نگاه میکرد و سعی میکرد بپره وسط حرفم ولی من تمام وقت آروم بودم و خم به ابرو نمی آوردم. فامیلای ایمان البته به جز دختر داییاش خیلی مهربون و صمیمی بودن و باهام خیلی خوب برخورد میکردن. مثل اینکه خانواده ام دوبرابر شده بود .
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 البته خانواده ی ایمان صمیمی تر به نظر میرسید. خانواده ی من شاید بزرگ باشه ولی اونقدرام صمیمی نیست و تنها دیدار هامون توی مهمونیای عیده... ولی اینا همیشه توی هر مناسبت کوچیکی هم کنار هم جمع میشن... فهمیدم مامان ریحانه سیده و یه زمانی معلم بوده... زهرا هم میگفت و میخندید و باهم یه عالمه شوخی کردیم... خلاصه که خیلی خوشگذشت. شام رو خوردیم و بعد از مدتی همه شروع کردن به رفتن رفتم بالا اتاق ایمان که چادرمو بردارم و پشت سرم درو بستم. اومدم که از در خارج شم یهو در از اونطرف باز شد قلبم اومد تو دهنم و رسما داشتم سکته میزدم... ایمان بود... با فاصله ی کلا دوسه سانتی ... قلبم داشت میومد تو دهنم و زود یه قدم رفتم عقب. ایمان کاملا خونسرد بود و ککشم نگزید، گفت: _ بریم..؟ سرفه ای کردم و صدامو صاف کردم؛ . بریم بعد جلوتر رفتم و پله هارو تند تند رفتم پایین. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه ایمان گفت: _ میخوای صبحا بیام دنبالت بریم دانشگاه . نه نمیخواد ، زحمت نکش من خودم با ماشین میرم _ مطمئنی دیگهههه؟ . بلههههه مطمئنمممم با ناراحتی گفت: _ باشه . راستییی. از الان فکر کن که پس فردا توی هیئت چی بگی به حاجی اینا... _ ایوای، سخت ترین کاره . چرا؟ مگه صمیمی نیستین با حاجی اینا؟ _ از کجا میدونی؟ . روزی که شنیدم حاجی بهت گفت پسرم رفتم و از خانم نهری پرسیدم و اونم گفت که دوست خانوادگی این. چشمک زدم و گفتم؛ . بعد هم گفت که خیلی پسر خوبی
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 برگشت سمتم و گفت: _ مگه خودت نمیدونستی؟ . جلوتو نگاه کن من نمیخوام حالا حالا ها بمیرمااا _ چشم طولی نکشید که رسیدیم دم خونه . نمیدونستم چجوری خداحافظی کنم ... دوست نداشتم خداحافظی کنم ... کمربندمو باز کردم و گفتم؛ . شب بخیر مرسی که رسوندیم _ وظیفه است زینبم لبخندی زدم و گفتم؛ . خیلی دوست دارم . میدونی که؟ منتظر جوابش نشدم و پیاده شدم و زود کلیدو انداختم و وارد خونه شدم. اس ام اس اومد . ایمان بود: _ من بیشتر.... شب بخیر بعد صدای ماشین اومد و رفت... خیلی خسته بودم . رفتم داخل و خیلی زود خوابیدم. صبح زود کلاس داشتم. ساعت ۷ صبح بیدار شدم و رسما گریم میگرفت. چی میشد اگه دو دیقه بیشتر میخوابیدم؟ چرا باید کلاسی بردارم که ساعت ۷ عه؟ کدوم دیوونه اینکارو میکرد...؟ به هر زوری بود آماده شدم و رفتم. جلوی دانشکده ایمانو از دور دیدم و براش دست تکون دادم. اونم با لبخند جوابم رو داد. پیرهن زیتونی تنش بود و مثل همیشه خوشتیپ بود . طبق گفته ی منم موهاش به هم خورده بود. وارد دانشکده شدم و با دوستام سلام و احوالپرسی کردم و یکی از بچها گفت: _ ایوای ... امروز کلاس تشریح داریم... خدا کمکمون کنه یادم نبود..، خشکم زد. چراااااااا باید اینجوری میشد؟ خیلی بابتش ناراحت بودم . تصمیم گرفته بودم که بعد کلاس تشریح که آخرین کلاس بود مستقیم برم خونه و با ایمان یا زهرا برخوردی نداشته باشم. نمیخواستم فکر کنن آدم ضعیفیم. دوست داشتم ایمان بهم به عنوان تکیه گاه نگاه میکرد... و بالاخره وقتش رسید.. کلاس تشریح..
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 همگی غُر زنان رفتیم سالن تشریح. با خودم میگفتم که دیگه عادت کردم و حتما چیزیم نمیشه، نگو قراره بدترم بشه و عادت کردن به این راحتیا نیست... کل کلاسو حالت تهوع داشتم . شاید اصلا چیز خاصی نبود... اما من خیلی حالم بد بود سرگیجه داشت خفه ام میکرد. سرم درحدی درد میکرد که انگار کسی دودستی درحال فشار دادن سرم باشه! سفیدِ سفید شده بودم و دستام میلرزید. یاد لحظه ای می افتادم که جنازه ی مادربزرگم روی کاناپه ی خونه بود .. درست کنارم. هرلحظه برام داشت مجسم میشد و خودمو زجر میدادم. چشمام سیاهی میرفت و هر لحظه احساس میکردم آخرای عمرمه،، بالاخره کلاس تموم شد. زود رفتم و کیفمو برداشتم راه افتادم سمت ماشین تا وقتی کسی با این حال ندیدتم باید میرفتم همین که رسیدم به ماشین یکی از پشت صدام زد بدون اینکه برگردم هم میتونستم بفهمم ایمانه اگه میموندم منو با این حال میدید اگه میرفتم هم ناراحت میشد نمیخواستم ناراحتش کنم.،. با خودم گفتم فقط چند دقیقه خودتو نگه دار و زودحرف بزن باهاش و خداحافظی کن نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش سعی میکردم با ذوق و شوق حرف بزنم؛ . سلامممم . خوبی..؟ اما صدایی که از حنجره ام بیرون میزد مثل دستهام میلرزید. نگاه مهربونشو دیدم که گفت: _ سلام زینبم، مرسی عزیزم تو خوبی؟. سری تکون دادم و چشمامو باز و بسته کردم ولی یهو یه اشک از چشمم زد بیرون... نه. نباید اینطوری میشد، برنامه ریزیام اینشکلی نبودن‌ یه اشک کافی بود تا چشمام بباره و به اشک ریختن عادت کنه، بدون اینکه تکونی بخورم از چشمام اشک میومد. چشمهای ایمان بهم میفهموند که تنها کسیه که به حرفام گوش میده و پشتمه. نگران ولی باصدای آرومی گفت: _ چیزی شده؟ کسی کاری کرده..؟ به نشانه ی منفی سر تکون دادم گریه ام بیشتر میشد و کم کم تبدیل به هق هق میشد
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 بریده بریده و با هق هق گفتم؛ . امروز کلاس تشریح داشتیم. با نگرانی گفت: _ خوب؟ . نمیتونم ادامه بدم، فقط میترسم. حرف زدن برام سخت تر میشد. سرمو تکیه دادم به سینه اش و همینطوری گریه میکردم. پیشش شکسته بودم ولی احساس بدی نداشتم. انگار میتونستم بهش اعتماد کنم... انگار بعد مدت ها منم یکیو دارم که بتونم پیشش گریه کنم و اون بغلم کنه و نگرانم بشه. یکمی از شدت گریه هم کمتر شد که ایمان گفت: _ بیا بشینیم تو ماشین آروم گفتم؛ . باشه ماشینو قفل کردم و نشستم توی ماشین ایمان. من آروم اشک میریختم . ایمان گفت: _ مشکلت با جنازه است...؟ با صدایی که از ته چاه میومد گفتم؛ . آره _ چرا....؟ شروع کردم به تعریف قضیه ی مادربزرگم... با گفتنشون انگار داغ دلم تازه میشد و گریه ام شدت میگرفت، حرفام که تموم شد سکوت فضای ماشین رو گرفت ایمان اشکامو پاک کرد و صورتمو بالاگرفت و گفت: _ تو برای کمک به مردمت این شغل و کارو انتخاب کردی. میدونم خیلی خیلی سخته ولی باید باهاش کنار بیای خودت گفتی که از انتخابات پشیمون نمیشی. میدونم که از انتخابت پشیمون نیستی ولی بازم نباید تردید کنی، هروقت دوباره حس کردی که ترس به دلت افتاد، دلیل انتخابتو به یاد بیار. به این فکر کن که اگه همه از مرده و ... میترسیدن پس کی افرادی که دیگه جون ندارن رو غسل بده.، ؟ چجوری یه دکتر میتونه کسی که رفته رو برگردونه.،؟ اگه همه بترسن و این کارو ول کنن چی به سر کشور میاد..؟ با همین یدونه دکترم مشکلات یه عالمه مریض حل میشه. یه عالمه آدم خوشحال میشن.. یه عالمه مریض مثل مادربزرگت حالشون خوب میشه و اون صحنه برای نوه هاشون تجربه نمیشه... این سختیاست که ازت یه نسخه ی جدید و خوب میسازه. درمورد مادر بزرگت عزاداری بکن ولی خودتو زجر نده! فکر کن اگه مادربزرگت این حالتو ببینه چقدر ناراحت میشه... کم کم باهاش کنار بیا، هروقت حس کردی نمیتونی بیا پیش من. من خودم سر این کلاسای تشریح خیلی حالم بد شده... بیا هروقت سر کلاسای تشریح حالمو بد شد باهم باشیم. اینطوری راحت تره... تو میتونی هر وقت بخوای باهام حرف بزنی. هر حرفی که دلت بخواد. من همیشه گوش میدم،،، اصلا مگه ازدواج برای این جور چیزا نیست؟
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 حرفاش که تموم شد احساس میکردم حالم خیلی خوبه ترسی ته دلم نبود. یکمی نشستیم و کم کم حالم بهتر شد. با دستمال چشمامو پاک کردم توی آینه نگاه کردم و گیره ی روسریمو محکم کردم . نگاه کردم به ایمان روی پیرهنش جای اشکام هنوز مونده بود، با انگشتم پیرهنشو نشون دادم و گفتم؛ . آخخخخ. ببخشید سرشو خم کرد و به پیرهنش نگاه کرد خنده ای زد وگفت: _ عیبی نداره بعد گفت: _ مطمئنی میخوای خودت با ماشین بری،؟ میتونیم باهم بریم و به زهرا بگم تنهایی با ماشین برگرده ها... لبخند زدم و گفتم؛ . نمیخواد مرسی خداحافظی و تشکر کردم و پیاده شدم و با ماشین خودمون رفتم. روز چهارشنبه عصر بود و قرار بود باهم بریم هیئت و به حاجی بگیم... زنگ زدم و به ایمان گفتم پیرهن زیتونی بپوشه... منم روسری زیتونی سر کردم و اومد دنبالم و باهم رفتیم. به هر مشقتی بود ایمانو راضی کردم که بریم و بگیم ولی اون میخواست طفره بره. شانس آوردیم شب ولادت بود... با یه جعبه شیرینی بزرگ رفتیم پیش خانم نهری و حاجی که داشتن باهم حرف میزدن. با صدای سلاممون برگشتن سمت ما و با تعجب نگاهمون کردن. حاجی با تعجب پرسید: _ خیره ایشالله ، چه خبره؟ ایمان نمیدونست چی بگه و دست و پاشو گم کرده بود... شاید هم خجالت میکشید خواستم نجاتش بدم که گفتم؛ . خیر که هست خداروشکر، ما چهار پنج روز پیش به خواست خدا عقد کردیم... چشمای خانم نهری و حاجی درشت شد و خانم نهری گفت: _ چرا بی خبرمون گذاشتین..؟ ایمان با شرمندگی گفت: _ شرمنده ام... خیلی زود همه چی پیش رفت و فرصت نشد. حاجی لبخند زد و گفت : _ عیبی نداره حالا ، چه میشه کرد... ایشالله خوشبخت بشین آروم ممنونی گفتم و راه افتادم به سمت هیئت و از ایمان جدا شدم. خانم نهری هم داشت دنبالم میومد. خانم نهری گفت: _ تو که میگفتی اهمیت نمیدی و خدا برای پدر و مادرش حفظش کنه پس چی شد؟
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 لبخند زدم و گفتم؛ . تا وقتی این حرفم بود که نیاد خواستگاریم _ چقدر جالب . بله .... شمام وقتشه به فکر ازدواج بیوفتیناااا _ چون تو گفتی چشمممم . ممنونننن بعد رفتیم داخل هیئت همه خبر دار شدن و خبرش حسابی ه،ه جا پیچیده بود... بچه ها میدونستن عقدمو و خیلیاشونم اومده بودن... هیئت تموم شد و داداش اومد بیرون گفت بریم که ایمان بدو بدو اومد و گفت: _ داداش جان من میتونم زینبو ببرم؟ امیر علی خندید و گفت: _ خیر نمیتونی. امشب بسته . بریم زینب ایمانم خندید و گفت: _ اینجوریه دیگه؟ امیرعلی گفت: _ بله ،اینجوریه ایمان پوفی کشید وگفت: _ باشه بعد ناراحت به من نگاه کرد به داداش گفتم؛ . داداش تو برو من با ایمان میام _ مطمئنی؟ . بله که مطمئنم با شیطونی گفت: _ باشه ، ولی به مامان میگم که دو روزه شوهرتو به من ترجیه دادی بی ادب خندیدم و گفتم؛ . برو بگو، اصلا بزار خودم زنگ بزنم و بگم . خودشم بعدها که ایشالله خودت ازدواج میکنی میبینیم با زنت میری یا با خواهرت.. _ میبینیم . بله میبینیممممم _ پس من رفتم ایمانم خوشحال گفت: _ به سلامتتتت امیرعلی هم خندید و رفت. دوست نداشتم امیرعلی ناراحت بشه ولی خوب اون داداشمه و باید یه مدت تنهاش بزارم تا بفهمه تنهاست و به فکر نرگس بیوفته. ایمان منو رسوند خونه و رفت . رفتم و به مامان گفتم ؛ . شماره ی نرگس و شماره ی خونه اشونو گرفتم ، نظرت چیه امشب بحث خواستگاریو پیش بکشیم؟ _ یکم دیروقت نیست؟ . عیبی نداره _ باشه، من برم و به بابات بگم امیرو صدا بزنه توهم چایی بیار. . باشه برو چایی ریختم و بردم پذیرایی و دیدم امیرعلی نشسته روبروی مامان و بابا. چایی رو برای همه اشون گرفتم و نشستم پیش بابا امیرعلی به صورت کاملا بی‌خیال چایی میخورد. مامان یهویی گفت: _ فردا میخوام زنگ بزنم به خانم رسا بریم خواستگاری دخترش
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 چایی پرید گلوی امیرعلی و شروع کرد به سرفه کردن رفتم زدم به کمرش . یکمی بهتر شد و گفت: _ خانم رسا؟ اون کیه؟ خندیدم و گفتم؛ . اهاااانننن یعنی نمیدونی دیگه؟ منظور خانم نرگس رسا است _ خوب برای خواستگاری چرا؟ برای کی؟ با تعجب گفتم؛ . چرا خودتو زدی به اون راه..؟ میخوایم بریم نرگس رو برای تو خواستگاری کنیم باااااا. داداش تکه ای خورد و گفت: _ چرا؟ کی گفته؟ مامان گفت: _ زینب نظر داده. گفتم؛ . من نرگسو توی هیئت دیدم. دختر خیلی خوب و خوشگلیه و محجبه است . دانشجوی دانشگاه تهرانه و علوم سیاسی میخونه... به نظرم خیلی مناسبه برات امیرعلی گفت: _ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟ اصلانم نظر من مهم نیست؟ . چرا هست، امروز داریم نظرتو مبپرسیم خوب داداشم. دیگه سن ازدواجته . مامان گفت: _ پسرم ، مجبورت نمیکنیم که فقط داریم میپرسیم... شنیدم خواهر دوستته ... میخوای بریم خواستگاریش؟ امیرعلی خیلی خجالت میکشید هیشکیو نگاه نمیکرد ..، همیشه در این مورد خجالتی بود و وقتی بحثش میشد دعوامون میکرد که بحثو عوض کنیم بلند شد و گفت: _ نمیدونم . هرکاری میخواین بکنین.! و رفت تو اتاقش و درو بست. گفتم؛ . الان این یعنی اره؟ بابا گفت: _ من باهاش حرف میزنم. بعد رفت تو اتاق بابا خوب باهاش کنار میومد بعد مدتی برگشت و به مامان گفت: _ خانوم فردا زنگ بزن بگو شنبه میریم خواستگاری. از خوشحالی جیغ کشیدم؛ . واقعااااااا؟ _ اره بلند داد زدم تا امیرعلی هم بشنوه؛ . چقدر خوبببب همه تو خونه خوابیده بودن و من طبق معمول بیدار. دیدم اتاق داداش کامل تاریک نیست . با خودم گفتم حتما داره گوشی نگاه میکنه بلند شدم و رفتم در اتاقشو آروم زدم
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 صدای آرومی گفت: _ بیا تو رفتم داخل و دیدم حدسم درست بوده. نشستم رو تخت، کنارش و گفتم؛ . ببخشید ، من دوست نداشتم فضولی کنم ولی وقتی دیدم تو باهاش حرف میزنی و وقتی هم از نرگس نظرشو درموردت پرسیدم و دیدم جوابش مثبته گفتم دیگه چرا دست دست کنیم و عقب بندازیم؟ بدون اینکه چشم از گوشی برداره گفت: _عیبی نداره،ممنونم بعد لبخندی زدم و از اتاقش رفتم بیرونبا خودم میگفتم که معلومه از خداش بوده و فقط چون خجالت میکشه این کارارو میکنه... بالاخره روز خواستگاری رسید داداش برای اولین بار بود که میدیدم داره کت و شلوار میپوشه و انصافا هم بهش میومد... شاید یکم میومد.. قبل اینکه بریم زنگ زدم به ایمان بعد یدونه بوق برداشت معمولا خیلی زود تلفنو جواب میداد..: _ سلاممم زینبم خوبی؟ . سلام مرسی ممنون خوبم . وایییی ایمانننن من استرس دارمممم _ واسه چی؟ . برای خواستگاری امروز... خندید و گفت: _ مگا خواستگاری خودته که استرس داری؟ . والا تو خواستگاری خودم اینقدر استرس نداشتم که الان دارم. گفت: _ نترس در آخر کسی که جواب منفی میشنوه تونیستی دعواش کردم و گفتم؛ . خدا نکنه بی ادب، خجالت بکش _چشم میکشم کمی حرف زدیم وخداحافظی کردیم روسری نوک مدادی ای سر کردم و لبنانی بستم و چادر عرب جدیدمو که خیلی قشنگ بود سر کردم رفتم پایین که دیدم امیرعلی طبق معمول غر میزنه.. با خودم فکر میکردم که چرا نرگس رو دارم بدبخت میکنم... امیرعلی گفت: _ زینب فکر میکردم داریم برا من میریم خواستگاری نه برای تو که انقدر لفتش میدی . باشه بابا اه رفتم و سوار ماشین شدم ماشین راه افتاد و بعد نیم ساعت رسیدیم خونه ی قشنگی داشتن زنگو زدیم و رفتیم داخل... بابا از آای رسا اجازه گرفت که برن و حرف بزنن یه حس حسودی ای داشتم که نمیخواستم داداشمو از دست بدم.. نرگسم خیلی خوشگل کرده بود و.. رفتن حرف بزنن مامان معلوم بود که خوشحاله و خوشش اومده...
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 نرگس دوتا برادر بزرگتر داشت که اونجا بودن یکیش متاهل بود و اونیکی مجرد مجرده همون دوست داداشم بود (نرگس خواهر دوست داداشم بود.) بدبخت داداشم که دو تا برادر زن داره... برعکس من و ایمان خیلی زود حرفاشون تموم شد شایدم چون هردو خجالتی بودن... هر دو خندان اومدن و نشستن. قرار شد بعد سه روز جوابو بگن پاشدیم و برگشتیم خونه رفتم تو اتاقم و زنگ زدم ایمان و باهم غیبت داداشو کردیم. انصافا خیلی کیف میداد. بالاخره بعد سه روز زنگ زدن و گفتن که جوابشون مثبته داداش توی اون سه روز اصلا یه جا نمینشست و ورجه وورجه میکرد . معلوم بود داره از استرس میمیره و نمیخواد به روش بیاره اونم به خواسته اش رسید و عقدش بعد سه هفته انجام شد و قرار شد بعد دو یا سه ماهم عروسیش باشه. همه چیش خیلی زود داشت پیش میرفت... داداشی که تا دیروز میگفت به این زودیا ازدواج نمیکنه زودتر از من داشت میرفت سر خونه زندگیش من و ایمانم هرروز خدا میرفتیم دانشگاه... بالاخره عروسی فاطمه کوثرم رسید و رفت سر خونه زندگیش و میدونستم که قراره منو کم تر یاد کنه ولی خب چه میشد کرد... من نتونستم برم امارات چون سرم خیلی گرم زندگی عادی بود و نتونستم زیادی تمرکز کنم بابتش خیلی ناراحت بودم ولی ایمان گفت که خداروچه دیدی شاید یه روزی رفتیم. سعیمونو میکردیم زیاد بریم هیئت اما واقعا این کارا در کنار زندگی دانشجویی خیلی سخت بود برامون
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 حالا که سرم شلوغ نبود چقدر شرمنده ی داداش و نرگس بودم اصلا تابه حال به نرگس گفته بودم زن داداش؟ بعنوان خواهرشوهر اذیتش کرده‌ام؟ یاد ایمان افتادم... دلم بیشتر تیر میکشید و سنگین تر میشد... اون پسر لیاقتش بیشتر از اینا بود... حس میکردم بعد از عقدمون به اندازه ی کافی ذوق زندگی جدیدم رو نکردم... بعد از مدتی ایمان فقط شده بود همدانشگاهی و همراهم انگار یادم نبود من اون رو برای همسر و همدم بودن انتخاب کردم... فاطمه کوثر چی؟ حالش خوب بود؟ متین باهاش خوب رفتار میکرد؟ از زندگی مشترکش راضیه؟ حدیث چطور؟ هنوزم قلبش گاهی سُر میخوره سمت اقای مصطفوی؟ بازم بعضی وقتا چشماش قرمز میشه و گریه میکنه؟ سلوا و اسما... مائده و لیما هانیه و غزل غزل بازم به اون پسره فکر میکرد؟ با فکر کردن هیچکدوم از گِرِه هام باز نمیشد... هیشکی دلش باهام صاف نمیشد. بیشتر از همه از ایمان شرمنده بودم... برای این مرد همسری نکردم توی این مدت بیشترین حرفی که باهاش میزدم درمورد دانشگاه و استاد ها و نمرات بود چقدر باهاش بد کردم بهترین زمان های زندگیمو حروم دانشگاه و باشگاهم کرده بودم فقط برای اینکه زودتر ارشدمو بگیرم جایگاهم توی مسابقات حفظ بشه... که چی؟... به کدوم از وظایف اصلیم عمل کردم؟ همسر خوبی بودم؟ خواهر یا فرزند خوبی بودم؟ دوست خوبی بودم؟ اینکه جواب سوالای ذهنم همگی منفی بود برام تاقت فرسا شد رفتم دستشویی تا دست و صورتمو بشورم توی آینه نگاهی به خودم انداختم چقدر لاغر تر شده بودم چقدر حیف شده بودم موهامو شونه زدم دست و صورتمو شستم و خشک کردم به خودم قول دادم که همه اشو جبران کنم به محض اینکه از دستشویی اومدم بیرون گوشیو برداشتم و رفتم صبحونه بخورم مامان داشت کتاب میخوند بابا هم مثل همیشه چون خیلی سحرخیز بود صبحونه اشو خورده بود و کاراشو کرده بود و نشسته بود جلوی تلویزیون بلند صبح بخیر گفتم