eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.4هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
13.4هزار ویدیو
101 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آقای لاریجانی این آبِ لوله‌کشی نیست! 🔻خب این فیلم را بچه های روستاهای سیستان‌وبلوچستان فرستادند. دیروز ۲۴ دی آقای لاریجانی با هیئت همراه و تیم خبری‌ش آمده که آب‌ لوله کشی از سد به مناطق دشتیاری سیستان و بلوچستان را افتتاح کند. در حالی که اصلا لوله کشی‌ای در کار نیست! 😯 و این شیر آبی که ایشان افتتاح کردند به یک‌ منبع اب خارج از این محل وصل شده و همه این افتتاحیه فقط برای شو و نمایش است. برای همین حاضرین وسط این افتتاحیه اعتراض می‌کنند که آقای لاریجانی این آب هوتک است نه لوله کشی! کدام افتتاحیه کدوم آب خوردن؟ شما حاضری این آب را بخوری؟ فقط خواستند وسط این سیل بگویند بله پروژه‌ای که ۲۵ سال پیش شروع شده را تمامش کردیم! بله این پروژه ۲۵ سال پیش شروع شده و طولانی‌ترین پروژه آبرسانی تمام تاریخ است که هنوز نیمه کاره مانده است! ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
🔸عمل جراحی آیت‌الله سیستانی با موفقیت انجام شد. 🔹منابع بیمارستانی در نجف اشرف به شبکه «السومریه» گفتند عمل جراحی آیت‌الله سیستانی با موفقیت به پایان رسیده است و ایشان از اتاق عمل خارج شده‌اند. 🔹دفتر آیت‌الله سیستانی اعلام کرد، ایشان شب گذشته دچار شکستگی از ناحیه استخوان پا شده‌اند. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
با آنکه دل سپرده تر از من ندیده ای بی جا و بی دلیل دل از من بریده ای دزدیده اند از لب تو خنده را مگر؟ با اخم خود کجای جهان را خریده‌ای؟! ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نتونستم شرح خاصی بر این صحنه فوق‌العاده بنویسم! خلبان هلیکوپتر امدادرسانی #سپاه و فرصت محدودی که مابین عملیات‌های امدادی دارد! همه ایران قدردان شماست! #سيستان_و_بلوچستان ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کار قشنگ نیروی دریایی ارتش رو ببینید ارتش بسته‌های غذایی بین مردم سیل‌زده توزیع کرده که بدون اینکه آتیش روشن کنند میتونند با آب غذا رو گرم کنند. #سیل_سیستان_و_بلوچستان ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ و چه زیبا مصداق این آیه بودی: اشداءُ علی الکفّار.. رُحَمـاءُ بینَهُم.. ،.. ✌️🏻 ♥️ یادتون نره ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 السلام ... ارسالی #کاربرگرامی ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
😐😐 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ #زاینده‌رود را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
پنج شنبه هم گذشت...🌹🍃 ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد🌹🍃 و عده ای آن طرف... چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند🌹🍃 🌹🍃بافاتحه وصلواتی هوایشان راداشته باشیم🍃🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد💚 ارسالی ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۳ گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم، گزارش آزمایشگاه. گزارش مخابرات. گزارش بنیاد شهید.
۲۴ آرایش کرد و دراز کشید. پشت کرده بود به پنجره، قیافه اش را نمیدیدم، چراغش روشن بود. حدودا دو ساعت طول کشید، پاشد چراغش را خاموش کرد و برگشت روی تختش. وقتی مدت زیادی به یک نقطه تاریک زل میزنید، چشم شما قادر به تشخیص سایه های احتمالی موجود در تاریکی که بر اثر حرکت اجسام آنجا تولید میشه، نخواهد بود. بخاطر همین مدام نگاهم را برمیداشتم و به مدت چند ثانیه به اطراف نگاه میکردم. مثل همون کاری که بچه های دیده بان انجام میدهند، اما ثانیه ها خیلی دیر میگذره برای کسی که زل زده باشه به یه آدمی که با خیال تخت گرفته خوابیده. بعضی وقت ها تکون میخورد اما معلوم نبود که کسی پیشش باشه. به پهنای یکی دومتر هم این طرف و آنطرف میچرخیدم و میرفتم تا زوایای خوبی از محیط داخل اتاق داشته باشم. نمیتونستم ریسک کنم و نزدیکتر بشم، نباید حوصله ام سر میرفت، باید اینقدر صبر میکردم تا بالاخره یه خبری بشه، اما هیچ خبری نشد، داشت کم کم اذان صبح میشد. چشمم داشت سیاهی میرفت، به چشمام التماس میکردم که نسوزه و بسته نشه و اذیتم نکنه. میخواستم بی خیال بشم و برم، اما احساسم میگفت بمون تا حداقل صبح بشه. لباس بیمارها هم که پوشیده بودم مشکلی نبود، بالاخره کسی شک نمیکرد. توی همین فکرها بودم. حدودا پنج صبح بود، مدام سوره توحید زمزمه میکردم. که احساس کردم یه سایه ضعیف گوشه اتاق داره تکون میخوره. بیشتر دقت کردم، چشمام داشت سیاهی میرفت، نمیتونستم دقیق ببینم، اما یه کم سایه سیاه تر شد و جلو اومد، تقریبا مطمئن شدم که یکی توی اتاقه. نمیدونستم وقتش هست یا نه؟ نمیدونستم باید برم به طرفش یا نه؟ دستگاه را چک کردم. هیچ پیامکی واسه مژگان نیومده بود. اما... یه تک زنگ خورده بود. مژگان هم یه تک زنگ جوابش داده بود. اما شماره ای که تک زده بود، شماره نفیسه نبود، شماره کمالی بود. این بشر همه جا هست. یعنی چی؟! شماره اش اینجا چی میخواد؟! نمیتونستم سایه را آنالیز کنم. تقریبی و چشمی حسابش کردم، وای خدا. هیکلش به کمالی نمیخورد، تا این رو فهمیدم حرکت کردم. مثل تیر سه شعبه ای که از کمان کشیده شده شلیک بشه. پاشدم با سرعت تمام، ساختمون را دور زدم، وارد سالن اصلی شدم. چون میترسم صدای پاهام و دویدنم جلب توجه کنه و ملت بیدار بشند. پاورچین پاورچین پاورچین. رسیدم دم در اتاق مژگان. نمیتونستم ریسک کنم و هول هولکی دست ببرم و دستگیره اتاقش را باز کنم، با خودم گفتم شاید قفل کرده باشند. اگر در را قفل کرده باشند و من دستگیره را تکون بدم، دیگه همه چیز به هم میخوره. هم نباید اینجا و دم در میموندم و هم نباید الکی برم داخل. فقط خیالم راحت بود که پنجره اتاق مژگان، نرده داره و نمیتونه از نرده رد بشه. اگر قرار باشه زنده یا مرده اش از این اتاق بیاد بیرون، باید از همین در بیاد بیرون. شما باشید چیکار میکردید؟! دست به دری میزدید که معلوم نبود باز باشه یا نه؟ یا صبر میکردید تا کارشون تموم بشه؟ یا چی؟ چیکار میکردید؟!! صدای خوچ و پچ میومد. سنجاق یا سوزن هم دم دستم نبود که با قفل ور برم تا باز بشه، هنوز هوا تاریک بود. حداکثر تا ساعت شش وقت داشتم که یه کاری کنم. چون ساعت شش صبح، شیفت ها اکتیو میشد، بخش شلوغ میشد و دیگه هیچی... ساعت شش که خوبه، تا حدود ساعت هفت صبح اونها نیومدند بیرون. دیگه عقلاً باید کم کم تمومش میکردند، باید یه اتفاقی میفتاد، از در فاصله گرفتم. پشت یخچال وسط راهرو خودم را مخفی کردم. تلاش کردم حالاتم را جوری بگیرم که پرستارهایی که عبور میکردند متوجه چیزی نشند و بهم شک نکنند. نقش دیوونه ها بازی نکرده بودم که کردم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۴ آرایش کرد و دراز کشید. پشت کرده بود به پنجره، قیافه اش را نمیدیدم، چراغش روشن بود. حدو
۲۵ همینطور که کشیک میدادم، تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره. البته سابقه بیداری ۷۳ ساعته هم دارم. اما چون اونشب قبل از اینکه بیام بیمارستان خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود. ولش کن حالا. خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم، چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیاند و برند و انگار نه انگار؟!!!! جواب این سوال را بعدا فهمیدم. باشه به وقتش میگم. تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون خیلی معمولی راه رفت و... رفت و رفت و رفت. به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم. همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسهای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند. بازم رفتم دنبالش، رفت و رفتم. رفت و رفتم، رفت و رفتم. تا رسید به یه ۲۰۶ آلبالویی. سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین. خودم را رسوندم دم در ماشینش. نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش فقط یه راه برام مونده بود. چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست. رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟! با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید! تا مطمئن شدم خودشه. دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش. جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده. فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین عینکش پرت شد جلوی پاهاش. چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه، تا اون ماشین رد شد. در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم. ساعت چند بود؟ از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود، رسیدم دم در اداره. یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون. چون نمیخواستم عمار بفهمه، بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم. به پارکینگ رسیدم و پارک کردم. به یکی از خواهرها گفتم اومد. رفتم دنبال ویلچر، وقتی اومدم دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا. رسیدم بهش. گفتم یعنی اینقدر سبک هست؟! گفت: آره... بردمش حیات خلوت ۹ نباید اجازه میدادم بخوابه، باید خستگی شب قبل را داشته باشه. به اون خانم گفتم بیدارش کن! با یه سطل آب یخ. بیدار که چه عرض کنم، جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد. نشوندش روی صندلی، تا نشستم روبروش. چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف. پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟! چشمهام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم. کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته. راستی... نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ گفت: یعنی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟! گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم. بگو... نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ آقا اصلا ولش کن. صبحونه خوردی؟! دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه، خوابم میاد، سرم خیلی درد میکنه. بگذارید بخوابم. یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم! گفتم: مشکلی نیست، این فرم را پر کن تا این خانم بگذاره بخوابی. اتفاقا من هم نخوابیدم، دیشب تا حالا بیدار بودم. خیلی هم کار دارم. بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بگذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه. باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان. تا نفیسه اسم مژگان را شنید، پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد. به مامور زن اشاره کردم که ولش کن. بگذار راحت باشه. نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۵ همینطور که کشیک میدادم، تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره. الب
۲۶ وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد. رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم: «ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میگذاره. که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه و اتفاقا تا حالا حدود ۱۰۰ ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده. و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه. همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و این رو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدند. و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی یه سیلی هم بهت بزنه. همین آقا... الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟! اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده، تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی. ثانیا حرفه ای نیستی. ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری. رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده. معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری. تکرار میکنم: «هیچ ارزشی» میدونی چرا؟!» نفیسه فقط داشت نگام میکرد لباش شده بود مثل چوب خشک داشت چشماش چهارتا میشد فقط زل زده بود به لب و دهان من تا کلمات بعدی را بشنوه. نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری، چرا؟! واضحه. دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر، حداقل بهت میگفتند که هرشب نباید بری پیش مژگان، پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی، وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه. و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند، لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی. و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی و هزارتا چیز دیگه.» به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه. اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم، مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارند. معلوم بود که تپش قلب گرفته، وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود. معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجاند؟! بهش گفتم: «استراحت کن، صبحونه بخور و بگیر بخواب. تا هروقت دوست داشتی بخواب. کسی حق اذیت کردنت نداره. چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره، اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم، اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم، اصلا به دردم میخوری یا نه؟ یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم.» پاشدم و گفتم: من دارم میرم. اما... این رو نگم دلم میسوزه. نفیسه خانم صدر، اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیرحرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلمهای مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه... بوده... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه. نفیسه خانم صدر! تو مستحق این همه سوءاستفاده و تحقیر نیستی، رو حرفام فکر کن دخترم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
۲۶ دی ۱۳۹۸