زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۶ وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد. رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش
#تب_مژگان ۲۷
رفتم بیرون.
سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشند. مستقیم رفتم به طرف اتاقم، دیگه داشتم از خستگی میمردم. میتونستم برم خونه و بخوابم. اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم، سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم.
روی سجاده ۸۰ سانتی، یک متر و ۷۵ سانتم را جا دادم! سرم را گذاشتم روی کیفم، داشت چشمام بسته میشد، تقریبا جایی را نمیدیدم. اما گوشم میشنید؛ شنیدم که همکارام دارند درباره پرونده هسته ای حرف میزنند. چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه.
آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده. دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد.»
شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم. وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم، تجدید وضو کردم، به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم، قدم زدم و فکر کردم. حدودا یک ساعت قدم زدم. دیدم عمار داره میاد به طرفم.
وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!
گفتم: سلام. الحمدلله خوبم. چه خبر؟
گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟
گفتم: آهان. خوب شد گفتی. برو آماده شو که باید بریم یه جایی، منم میرم آماده میشم. فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم.
گفت: خیره ان شاءالله. پس من میرم کت و کیفم را بیارم.
منم رفتم؛ کت، کیف، ماشین. اما نامه نگرفتم. حرکت کردیم به طرف بیمارستان روانی. توی راه هم خیلی با هم حرفهای خاصی نزدیم. چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم. اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم.
تازه کارمون شروع میشد.
حالا میگم چرا؟!
رسیدیم در بیمارستان، پیاده شدیم. رفتیم به طرف اتاق نگهبانی. یکیشون ما را میشناخت. از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند، بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده.
رفتیم به طرف اتاق مژگان. همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم. آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود، اما چاره ای نبود. توی دلم مدام میگفتم:
«أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ»
من كارم را به خدا واگذار میكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست.
رسیدیم در اتاق مژگان. دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه. من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!
گفتم: باشه. اما ممکنه لازم بشه که یه گوشمالی مفصل بهش بدم، پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر وصدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!
با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوشمالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!
گفتم: فکر نکنم... اما اصلا مریض باشه، من مامور مستقیم این پرونده هستم، تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده. بگذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟!
کیفم را باز کردم و گفتم:
این از سرنگ، این هم از تیغ، این هم از... خوبه... کامل که نیست. اما حالا با همینها میسازم، فعلا... مواظب همه چیز باش. یاعلی.
رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل. سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم، خیلی وقت نداشتم. سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن. آروم هم رفتم به طرف مژگان. همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم، از همه ناامیدم. دیگه تو به درد نمیخوری. من از طرف سازمان اومدم. چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی من رو نجات بدی. مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»
مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد. گفت:
تو کی هستی؟ نیا به طرفم. گفتم نیا... نیا گفتم.
وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم. ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید.
تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل، مژگان تا چشمش به عمار
افتاد گفت:
«بابا»
«باباجون»
این داره من رو میکشه، میخواد منو بکشه... !!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۷ رفتم بیرون. سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشند. مستقیم رفتم به طرف اتاقم، دیگه داشت
#تب_مژگان ۲۸
اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم. چون بالاخره اسمش روشه، بهش میگند مریض. من به عکس العمل عمار نیاز داشتم. این عمار بود که باید یه حرکتی میزد، باید بالاخره میگفت که چند چنده؟!
رو کردم به عمار و با اخم و عصابیت بهش گفتم: کی گفت بیایی داخل؟! زود برو بیرون، الان تمومه. برو بیرون تا بیام.
بعدش هم رو به طرف مژگان وحشت زده که نزدیک بود سکته کنه، کردم. یکی دو قدم بهش نزدیک شدم. آمپول را رو به طرف سقف گرفتم، یه کم فشار دادم. مقداری از مایع قرمز رنگش بیرون ریخت. هر کسی که اون صحنه را میدید غش و ضعف میکرد، چه برسه به مژگان و باباش...
پرده را کشیدم که عمار نبینه، عمار چشماش، همرنگ خون شده بود، من رو میشناسه، میدونه که چه کله خرابی هستم و حتی میدونه که اگر بخوام کاری را انجام بدم، از روی جنازه هر کسی که لازم باشه رد میشم اما کارم را میکنم. پرده که کشیدم، مژگان دوباره شروع به جیغ زدن کرد. داشت تخت را میشکست از بس خودش را زمین و هوا میزد.
بالاخره عمار به حرف اومد، با بغض وگریه اومد پرده را کشید و دستم را محکم گرفت و گفت: «محمد تو را به جون بچه هات نکن. محمد تو بردی، میدونستم باهوشتر این حرفها هستی. اصلا... اصلا بخاطر همین تو را در جریان قرار دادم، اما محمد به امام حسین شرمندتم. به امام حسین دارم میترکم، جون بچه هام در خطره. محمد به امام حسین قسمت میدم یه کاری بکن به همون کربلایی که اربعین رفتی، نجاتم بده»
آمپول را انداختم توی سطل آشغال. چند ثانیه رو به طرف دیوار ایستادم و چشمهام را مالیدم، نفس عمیقی کشیدم. دیدم عمار رفت سراغ مژگان محکم همدیگه را در بغل گرفتند هر دو تاشون مثل ابر بهار اشک میریختند. عمار به مژگانش گفت: «عزیز دل بابایی! آروم باش! تموم شد. این آقا همون آقا محمده که میگفتم نجاتمون میده. نمیگذاره غرق بشیم. غرق چه عرض کنم، غرق که شدیم. نمیگذاره خفه بشیم. آروم باش دخترکم آروم باش.»
وسایلم را جمع کردم، لحظات سختی بود. اصلا درک نمیکنید چی میگم. اونها نفهمیدند چی به خود من گذشت؟
شاید یه روزی این داستان را اون پدر ودختر هم بخونند...
اما...
اون لحظات برای خود من خیلی بیشتر از اونها سخت گذشت، چون اون دونفر مطابق طبیعت پدر و فرزندیشون داشتند رفتار میکردند. اما من داشتم نقش حرمله ای بازی میکردم که ازش متنفرم. اما مجبور بودم، باید عمار یه جایی به خودش میومد، باید عمار باهام صاف و صادق میشد تا روند پرونده، از این حالت سکس و جنایی دربیاد. به کمک خود عمار خیلی نیاز داشتم، بخاطر همین این حرکت را زدم تا اونم یه حرکتی بزنه.
وسایلم را جمع کردم. همینطور که دمق بودم و دلم گرفته بود، گفتم:
«من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
وسایل مژگان خانم را جمع و جور کن، اگر حدسم درست باشه، دیگه اینجا براش امن نیست. توی ماشین منتظرتونم.»
این رو گفتم و از در اتاق خارج شدم، از سالن رد شدم. به درب ورودی رسیدم. چشمم به اتاق نگهبانی خورد. یادم افتاد که چقدر لابی کردند و نفیسه و کمالی را به راحتی و آب خوردن راه میدادند داخل تا اون همه جنایت توش صورت بگیره.
توی دلم گفتم: «برمیگردم و روی سرتون خرابش میکنم تا شما باشید و خر تو خر راه نندازید. منتظرم باشید که یه روزی میام سراغتون که اصلا فکرش نمیکنید»
نشستم توی ماشین، سرم داشت میترکید. اول خدا را شکر کردم که این ضلع دوم پازل هم به خیر گذشت. هرچند خیلی سخت گذشت اما به خیر گذشت. رادیومعارف روشن کردم. غرق خودم شدم، چشمهام آروم بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. داشتم نقشه ضلع سوم پازل سه قسمتی را میکشیدم، هیچی به ذهنم نمیرسید. شاید بخاطر خستگی زیاد بود، نیم ساعتی گذشت. دیدم عمار و مژگان هنوز نیومدند. گوشیمو برداشتم و برای عمار زنگ زدم، برنداشت. دوباره زنگ زدم، آخراش گوشی رو برداشت. با شنیدن صداش، وحشت زده شدم. مثل اینکه کسی روی سینه اش نشسته باشه. با سختی و نفس نفس زنان گفت: محمد بیا داخل! محمد زود باش!
اون روز نمیخواست به این راحتی ها سپری بشه، سریع اسلحه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان دویدم. از دم در دیگه ندویدم و کل محوله بیرونش را با هروله رفتم تا توجه کسی جلب نشه. نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم. بخاطر همین، اول صداخفه کن را بستم روی اسلحه کمریم، بعدش هم آستینهای لباسمو باز کردم. رسیدم به اتاق مژگان، دیدم چند نفر دم در اتاق جمع شدند. متفرقشون کردم. در قفل بود. صدای زد و خورد میومد.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرت خودروهای سوختبر در سیستان و بلوچستان
🔹نیسان وانت، کامیون بنز تک را از گِلولای بیرون کشید!!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌بنزین دزدی
🔹اون کارگر بنده خدا وقتی شیفت کاریش تموم بشه باید از جیبش پول اون بنزین دزدی رو بدهد...😢
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتی_های_آفرینش 🦀☘🦀
🌊 دو خرچنگ بر روی یک شقایق دریایی!!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روحانی بعد از ۶ سال بالاخره اعلام کرد:
❗️#من_بلد_نیستم! 😎😂
👈البته بهتر بود میگفت "من کلا هیچ کار مفیدی بلد نیستم"😏
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدسیدمرتضی آوینی:
شهیدان درجوار رحمت حق شاهدان محفل انساند.
چرا باید برای آنها دلتنگ باشیم؟
برای خود دلتنگ باشیم كه اموات قبرستان عادات و تعلقاتیم و گمگشتههای فراموشخانهی نفس.
🌹باز شبهای جمعه و
یاد شهدا با ذکر #صلوات🌹
ارسالی #کاربرگرامی
#شبتون_شهدائی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
﷽ #قرار_روزانه 🌸
سوره قدر و بینه #صفحه_۵۹۸
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #شنبه_يا_رَبّ_العالَمين (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهید_جهادمغنیه
در #سالروز_شهادتشان
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
صفحه۵۹۸_قرآن_کریم_غامدی.mp3
579.4K
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻
تلاوت استاد #غامدی
صفحه ۵۹۸ سورھ #قدر #بینه
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #شنبه_يا_رَبّ_العالَمين (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهید_جهادمغنیه
در #سالروز_شهادتشان
#صلوات فراموشتان نگردد.
التماس دعا
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
❣
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.
محبوب من...
من به مصیبت "دوری از تو" دچار ام و
تسکین این درد، یاداوری رسیدنِ دوباره
به توست.
قند در دلم آب میشود که بگویم:
انا الیک راجعون...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم دعای🌞🍃
اول صبح من تقدیم شما 🌹
سلام
صبح زیباتون بخیر ☕️
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد
تو بخند
مشڪلی گر سر راه تو ببندد
تو بخند
غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم
گر دلت از ستم و غصه برنجد
تو بخند
الهے همیشه دلتون گرم و صمیمی باشہ♥
" اول هفتہ تون سرشار از موفقیت 🌹🍃
ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا