❣
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.
محبوب من...
من به مصیبت "دوری از تو" دچار ام و
تسکین این درد، یاداوری رسیدنِ دوباره
به توست.
قند در دلم آب میشود که بگویم:
انا الیک راجعون...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم دعای🌞🍃
اول صبح من تقدیم شما 🌹
سلام
صبح زیباتون بخیر ☕️
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد
تو بخند
مشڪلی گر سر راه تو ببندد
تو بخند
غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم
گر دلت از ستم و غصه برنجد
تو بخند
الهے همیشه دلتون گرم و صمیمی باشہ♥
" اول هفتہ تون سرشار از موفقیت 🌹🍃
ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔰مسافر تاکسی!🔰
🔷سردار سلیمانی میگفت:
یک بار از ماموریت برمیگشتم منتظرنماندم که ماشین بیاد دنبالم از فرودگاه مستقیم سوار تاکسی شدم، راننده تاکسی جوانی بود. یه نگاه معنا داری به من کرد بهش گفتم: چیه ؟آشنا بنظر میرسم؟
بازم نگاهم کرد، گفت: شما با سردار سلیمانی نسبتی دارین؟ برادر یا پسر خاله ی ایشان هستید؟
گفتم: من خود سردار هستم.
جوان خندید و گفت:
ما خودمون اینکاره ایم شما میخواهید منو رنگ کنی؟
خندیدم و گفتم: من سردار سلیمانی هستم.
باور نکرد. گفت: بگو بخدا که سردار هستی!
گفتم: بخدا من سردار سلیمانی هستم.
سکوت کرد، دیگه چیزی نگفت.
گفتم:چرا سکوت کردی؟
حرفی نزد.
گفتم: چطوره زندگیت با گرونی چه میکنی؟ چه مشکلی داری؟
جوان نگاه معنا داری بهم کردو
گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم.
#شهدایی
🔹راوی:یکی از مدافعان حرم
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
#فوری
تیمهای ایرانی از حضور در لیگ قهرمانان آسیا انصراف دادند
🔺تیمهای فوتبال #سپاهان، پرسپولیس، استقلال و شهرخودروی ایران به دلیل بیانیه ظالمانه و جدید کنفدراسیون فوتبال آسیا مبنی بر بازی در زمین بی طرف، از حضور در لیگ قهرمانان آسیا انصراف دادند.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۸ اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم. چون بالاخره اسمش روشه، بهش میگند مریض.
#تب_مژگان ۲۹
دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم.
همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟
دورخیز کردم و با جفت گلد محکم به در زدم و قفل در را شکستم و باسرعت وارد اتاق شدم، گلوله اول را حروم بازو و گلوله دوم را حروم استخون جناغ کسی کردم که چاقوش روی گردن عمار بود و حتی نوکش را هم داشت فرو میکرد.
سریع پاشدم، لوله اسلحه را گرفتم روبروی صورت زنی که لباس پرستار داشت. اون میخواست سوزن دومش هم به رگ گردن مژگان تزریق کنه. بهش گفتم: الان فاصله ما ۴متر هم نیست، شلیک های من از فاصله ۹۰متری هم خطا نداره، چه برسه به این فاصله کوتاه، سوزنت را مثل بچه آدم بنداز وگرنه خون پیشونیت را میپاشم روی در و دیوار اتاق. جوری که دیگه نشه تشخیصت داد، بنداز زمین.
باید این زن زنده میموند، چون با شلیکی که از اون فاصله به اون مرد کرده بودم، معلوم نبود زنده بمونه یا حداقل مثل قبلش بشه، پس به این زن احتیاج داشتم تا بتونم پرونده را یه تکون بدم و چند تا پله بیفتم جلو.
اما...
این زن حرفه ای بود، برخلاف نفیسه بیچاره و مژگان بدبخت. میدونست داره چیکار میکنه، میخواست خودکشی کنه. اما مگه میشد به همین راحتی؟! نگاهش به چشمام دوخته بود، انگشت شصتش را به ته سرنگ چسبوند، دیگه امونش ندادم، فورا سر اسلحه را گرفتم به طرف بازوش و شلیک کردم.
پرت شد به طرف دیوار، سریع رفتم بالای سر مژگان. الحمدلله زنده بود، عمار هم داشت سرفه های شدید میکرد. آخه عمار جانباز هست و مشکل حادّ تنفسی داره. عمار میگفت من این پسره را چند بار دیدمش. عمار را کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه. همینجوری که بلندش کردم، بهش گفتم:
«عمار! الان موقع سرفه و شهید شدن و از این حرفها نیست. فورا به مژگانت برس، خیلی فرصت نداریم. معلوم نیست چه بر سرش آوردند، حتی امکان ایست و حمله قلبی وجود داره. پاشو ماشالله. یه یاعلی بگو و مژگان را منتقل کن بیرون، ازش چشم برندار، تنهاش نگذار. تا به هوش اومد، منتقلش کن به خانه امن خیابون وصال. فقط کافیه به هوش بیاد، بقیه اش با من. از اونجا هم تکون نمیخوری تا بهت زنگ بزنم. فقط زود باش.»
عمار گفت: «بیا با هم بریم، من داره دستام میلرزه محمد، بیا با هم بریم. تو میخوای چیکار کنی؟»
بهش گفتم: «تو تجربه شرایط سختتر از اینها هم داشتی. من باید همینجا بمونم، کار دارم. میخوام تا پلیس نرسیده، یا اینها را منتقلشون کنم بیرون، یا میخوام همینجا ازشون اعتراف بگیرم. اگر همین جاها ازشون اعتراف گرفتم که گرفتم، وگرنه پوستشون کلفت میشه و دیگه موغور نمیاند. معطل نکن، تو را ارواح خاک خانمت برو. برو عمار.»
عمار را راهی کردم. با تخت مژگان رفت بیرون و پنجره را دیدم که یه ماشین از پارکینگ داخلی بیمارستان برداشت و مژگان را سوار کرد و با شتاب از بیمارستان خارج شد، خیالم راحت شد، اما حواسم به سالن نبود که داره هر لحظه، شلوغ و شلوغ تر میشه.
اگر پلیس ۱۱۰ میومد، کار پیچ میخورد. فورا به نزدیک ترین واحد سیار بچه های خودمون بیسیم زدم تا بیاند. نزدیک ترین واحد سیار، حدودا چهار دقیقه طول میکشید که برسه، تازه اگر پلیس زودتر نمیرسید. بنابراین من زیر سه دقیقه وقت داشتم.
رفتم بالای سر پسره، دیدم زبونش بند اومده و به زور نفس میکشه. صورتم را گرفتم نزدیک گوشش، گفتم صدای من رو میشنوی پسر؟!
بار اول چیزی نگفت، فقط داشت میلرزید. خون زیادی هم ازش رفته بود. گفتم: دوباره میپرسم، اما برای آخرین بار میپرسم. چون اگر جوابمو ندی، دیگه به دردم نمیخوری. صدامو میشنوی؟!
دیدم که به لب و زبونش که شده بود مثل چوب، داره فشار میاره. سرش را تکون داد.
یعنی آره.
گفتم: عالیه. فقط دو تا سوال دارم؛ بگو و خودت را خلاص کن، تا لااقل زنده بمونی. ببین داری درد میکشی، پس فقط دو تا سوال! باشه؟
بازم سرش را به نشان تایید تکون داد. پرسیدم: سوال اول: گوشیت کجاست؟
اشاره به طرف خارج از بیمارستان کرد؟ گفتم: توی ماشینته؟ سرش را تکون داد و تایید کرد!
گفتم: سوال دوم: اسمت چیه پسر؟ دیگه چیزی نگفت. گوشمو چسبوندم به لبش، گفتم: بگو... تو باید به من بگی. چیزی نگفت، گفتم: نمیگی؟ عکس العملی به خرج نداد، نوک انگشت اشاره ام را بردم طرف زخم استخونش، با نوک انگشتم، آروم روی خون های زخمش کشیدم. تازه فشار هم ندادم، میدونستم سوزش پیدا میکنه، به خودش پیچید. دوباره گوشمو بردم سمتش. گفتم: بگو پسر! اسم نحست را به عمو بگو.
چیزی شنیدم که دست و پام بطور ناخودآگاه شل شد. خیلی آروم و با زور و بدبختی لباش را به هم زد و این کلمه از دهنش
شنیدم: فرید!!!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۹ دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم. همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟ دورخ
#تب_مژگان ۳۰
سرم را آروم از کنار لبش برداشتم و به چشمای نیمه بسته اش چشم دوختم. صورتمو گرفتم روبروی صورتش با انگشتم یه کم پلکش را بازتر کردم بهش گفتم: پس فرید که میگند تویی؟! یا تو یه فرید دیگه ای؟!
هرکی هستی، باش، وقتی نوک چاقوت را مثل قصاب ها روی گردن رفیقم میبینم، پس برای من فرقی نمیکنه که کدوم فرید باشی، مهم اینه که: تو یک تروریست هستی!
ادامه دادم و بهش گفتم: تو میدونی جرم یه تروریست و حکم ترور در این مملکت چیه؟! یا خیلی اوضاعت خرابه یا تازه کار هستی یا بالاخره یه چیزیت هست.
بچه های خودمون رسیدند، سه نفر بودند. یکی دو نفرشون را قبلا باهاشون کار کرده بودم، قبل از اینکه فرید را بخوان ببرند، از فرید و اون دختره با گوشیم یه عکس گرفتم. بچه ها فورا فرید و اون دختره را به ماشینی که در محوطه پارک کرده بودند متقل کردند و مثل باز شکاری از اون منطقه دور شدند.
من هم پاشدم و فورا خودم را به ماشین رسوندم، نشستم توی ماشین. اون لحظه قادر به آنالیز نبودم، نمیتونستم مهره ها را درست کنار هم جفت وجور کنم، چون وسط معرکه بودم. دوره «فرماندهی میدانی بحران ها» را هر چقدر هم درس داده بودم، اما وسط خود معرکه بودن، یه چیز دیگه است. فقط دعا میکردم مژگان و فرید زنده بمونند. تا میخواستم حرکت کنم، یادم اومد که فرید، ماشینش همین دور و برهاست و گوشیش هم توی ماشینش هست.
پیاده شدم. بیمارستان، یه پارکینگ عمومی داشت و یه پارکینگ اختصاصی. خب عقل حکم میکرد که اگر من جای فرید باشم، ماشینم را در هیچ کدام از پارکینگ ها نگذارم تا بتونم بدون کنترل دوربینها و بدون مانع در رفت و آمد، کارم را انجام بدم. میمونه دو تا خیابون. خیابون اولی، به صورت چشمی، حدودا ۳۰ تا ماشین، و خیابون دوم هم به صورت چشمی، حداقل ۲۰ تا ماشین داخلش بود.
خیابون اولی، تهش میخورد به یه خیابون فرعی. خیابون دومی هم میخورد به یه چهار راه. خب اگر جای فرید بودم، ماشینم را توی خیابون دوم نمیگذاشتم. تا وقتی خواستم فرار کنم، به میدون و شلوغی ماشین ها نخورم، پس احتمال وجود ماشین در خیابون اول، تقویت میشد.
با توجه به رفت و آمد های بیمارستان، ده تا ماشین آخر، حدود نیم ساعت قبل اومده بودند. ماشین تک و تنها هم که توی خیابون نبود. پس هرچی هست، ماشین فرید باید بین دهمین تا بیستمین ماشین اون خیابون سی ماشینه باشه.
همه این آنالیزها را در حدود کمتر از ۱۰ثانیه انجام دادم. کمتر از ۱۰ ثانیه. رفتم سراغ ماشینها. از اولی شروع کردم. شکم رفت به طرف دو تا از ماشین ها. یکیشون SD بود و اون یکی هم RD. نگاه کردم و دیدم یکی جلوی کیلومتر شمار SD ، یه موبایل هست، حالا بماند چطوری... اما اون گوشی رو برداشتم و رفتم سراغ RD. هیچ مورد مشکوکی در اون ندیدم و حس نکردم، اما شماره هر دوتا ماشین را برای استعلام، فرستادم و تقاضای استعلام کردم.
تا به ماشین برگشتم و ماشین را روشن کردم، واسه عمار زنگ زدم. عمار میدونست که در این شرایط، نباید هر بیمارستانی بره. گفتم: عمارجان کجایی؟!
گفت: بیمارستان نمازی هستم، خیلی شلوغه. مژگان به هوش اومده. اما هنوز دکتر ندیدتش، گردن خودم پانسمان کردم.
گفتم: اگر مژگانت به هوش اومده، پس مشکلی نداره، خیلی با احتیاط پاشید بیایید خانه امن خیابون وصال. با محاسبه معمولی، ۴۰ دقیقه دیگه باید اونجا باشی.
گفت: باشه. ضمنا من مسلح نیستما، کد ورود هم ندارم.
گفتم: آشناست، اشکال نداره. اصلا اگر مشکلی بود، وقتی رسیدی زنگ بزن تا خودم باهاشون صحبت کنم.
خدافظی کردیم. ساعت را گذاشتم به حالت تایمر، چون زمان برام مهم بود. خب این از مژگان و عمار. الحمدلله هم سالم اند و هم دارند میرند خونه امن.
بیسیم زدم به بچه هایی که اومدند و فرید و دختره را منتقل کردند. دو بار تقاضای اعلام وضعیتشون کردم، جوابی نشنیدم. آخه چیزی هم نیست که بگم حالا شاید خط نمیده و خط ها مشغوله. بچه بازی که نیست. اگر بار سوم جواب نمیدادند، نشون دهنده چیز خوبی نبود. خب تا برای بار سوم تقاضا کردم، صدایی بهم گفت: به به. حاج آقای تازه وارد. حاجی کجایی؟!
نشناختمش. گفتم: این چه وضعشه؟! لطفا اعلام هویت!
گفت: علی القاعده باید رسیده باشی به میدان اصلی، برو فلان خیابون. لطفا سریعتر تا شلوغ نشده.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۰ سرم را آروم از کنار لبش برداشتم و به چشمای نیمه بسته اش چشم دوختم. صورتمو گرفتم روبروی
#تب_مژگان ۳۱
ارتباطمون قطع شد.
یعنی چی؟!
با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت. خیابون که نبود. یه کوچه پهن و خلوت و بی خاصیت. دوباره اون صدا اومد روی خط و گفت: «بزرگوار! معمولا هدیه را جاهای خوب میذارند اما اوضاع جالبی نیست. مجبور شدم امانتی را بگذارم توی جوب سمت راست راننده. فعلا.»
احساس خطر کردم، خطر را اطرافم حس نمیکردم. حس میکردم تنهام، اما میدونستم که خبرایی هست...
رفتم جوب سمت راست خیابون را را رصد کردم.
یا ابالفضل العباس
دیدم یکی از بچه هاست، به پشت افتاده بود. یعنی روی شکم افتاده بود وسط جوب. دویدم طرفش. دستم بردم به طرف کمرم و اسلحه ام را آوردم بیرون. دور و بر هم میپاییدم. ذکر یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد. انتظار این رو اصلا نداشتم، رفتم توی جوب. شونه هاش را گرفتم و برگردوندمش. دو تا تیر از فاصله نزدیک، خورده بود، یکی به قفسه سینه اش یکی هم به شکمش. شهید شده بود.
خیلی بهم ریختم.
باید تلاش میکردم که خشم، مانع از فکر و مدیریتم نشه، آوردمش بیرون. خوابوندمش روی زمین. بیسیم زدم تا بیاند دنبالش و ببرندش. مثل برادر از دست داده ها، نشسته بودم بالای سرش، آخه این هم زن داره، بچه داره، چشم انتظار داره.
آخه این چه دنیای کثیفی شده که باید، جنازه بچه های انقلابیمون را در مبارزه با مفاسد و جرائم، از توی جوب بیاریم بیرون.
یاد «جَون» غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم. که لحظات آخر به امام حسین گفت: «آقاجان! پیاده نشید، من غلامم و بوی بد میدهم. همین که اجازه دادید در رکاب شما کشته بشم خودش خیلی ارزش داره. آقا پیاده نشید تا یه وقت، بوی بد بدنم...»
ارباب هم که برای نوکراش کم نمیگذاره. پیاده شد، بغلش کرد، گریه کرد، به کرامت ارباب، بدن نوکر، بوی خوش گرفت، بوی عطر گرفت.
به والله قسم همین حالا که داره یادم میاد و دارم تایپ میکنم، گریه امونم را بریده و چشمام داره خیس میشه.
من حتی اسم این مامورمون هم نمیدونستم. اما لباسهاش بوی خون و آب گندیده جوب گرفته بود. میدونستم اگر این لحظه هم از دست بدم، دیگه تا قیامت، دستم بهش نمیرسه. صورت ماهش را گرفتم بین دو دستام، لبم رو چسبوندم به پیشونیش، اینقدر بوسش کردم که بغضم ترکید.
تو حال و هوای خودم بودم. منتظر ماشین انتقال. توجهم به جیبش جلب شد. کاغذی با دست خط بد دیدم، نوشته بود: «سه تا شلیک کردی. اما من دوتا شلیک کردم. دوتا زدی به فرید. یکی هم زدی به دختره. تیرهایی که به فرید زدی، زدم به همکارت. پس اینجا بی حسابیم. اما هنوز من یکی طلب دارم، هنوز تیری که به دختره زدی را تسویه نکردم. منتظرش باش.»
از اصول کار ما اینه که «هر تهدیدی را باید جدی گرفت!»
بچه ها که اومدند، جنازه همکار شهیدمون را تحویلشون دادم. فورا زنگ زدم به عمار، عمار همون دفعه اول، گوشی رو برداشت.
پرسدم: عمار کجایی؟ در چه حال و وضعی؟
گفت: الحمدلله خیابونها خلوت بود. رسیدم. الان اینجا مستقر هستم.
با عصبانیت که نه، اما با جدیت و شدت گفتم: چرا میگی «رسیدم»... مگه مژگان خانوم باهات نیست؟!
گفت: آره ببخشید. «رسیدیم»...
مژگان هم اینجاست، سلام میرسونه (از شایع ترین دروغ های ما ایرانی ها پشت تلفن) برنامه ات چیه؟!
گفتم: از مژگان خانوم چشم بر ندار. عمار چشم برنمیداریا، حتی تا پشت در دستشویی هم باهاش برو. از جلوی چشمت دور نشه. برگ ماموریتت را خودم پر میکنم، ماموریتت فقط همینه. هیچ اقدامی هم نمیکنی، قبل از هرکاری، با خودم مشورت کن، به ارواح خاک خانمت قسم اگر بدونم از اونجا اومدید بیرون، حالا به هر بهانه ای، توبیخت میکنم. جوری که نتونی هیچ وقت از پرونده ات پاکش کنی.
با حالتی که الان که دارم فکرش میکنم، خیلی دلم براش سوخت. گفت: باشه محمد، چشم بابا. چشم. محمد اتفاقی افتاده؟!
گفتم: اتفاق؟!
تا تعریفت از اتفاق چی باشه؟!
مرد حسابی داشتند صبح سر خودت را میبریدند و دخترت را میکشتند. اون موقع میپرسی اتفاقی افتاده؟!
فقط یه سوال.
کمالی تو را میشناسه؟
میدونه که بابای مژگان هستی؟!
گفت: نمیدونم. نه. نباید بشناسه. اگر میشناخت، اون روز با خواهران اداره نمیرفتم پیشش.
گفتم: از مژگان خانوم بپرس ببین کمالی، آخرین باری که اومده پیشش، کی بوده؟
دارم دیوونه میشم.
مگه میشه؟
مگه میشه جواب مژگان درست باشه؟!
مگه میشه رکب خورده باشم؟!
عمار گفت: مژگان میگه: همون شب آخری که نفیسه اومد پیشم، کمالی هم بوده. اول، نفیسه رفت بیرون. بعد از چند دقیقه هم کمالی!!!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
✅ وام ۱۰۰ میلیونی ازدواج از سال آینده پرداخت میشود
🔸وزیر ورزش و جوانان با اشاره به تصویب افزایش وام ازدواج به ۵۰میلیون برای هر یک از زوجین گفت: این وام از ابتدای سال ۹۹ با بازپرداخت ۴ درصد در مدت ۵سال به زوجین پرداخت میشود.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا